نامههای از ياد رفته
نامه ی اول
پنجشنبه، 26 شهریور 1383
سلام. امیدوارم خوب و خوش باشی. امروز صبح، یک تصادف، کابوس بیداریام بود تا شب. در تقاطع خیابانی نزدیک فرودگاه، دو راننده برای آنکه زودتر چند متر فضای خالی روبهرویشان را پُر کنند، چنان از پهلو به هم کوبیدند که ماشینهایشان درب و داغان شد. البته این آغاز ماجرا بود. اتومبیلهای آن دو، چنان وسط خیابان در هم شدند که هیچ اتومبیل دیگری قادر به گذشتن از کنارشان نبود. بعد از حادثه، رانندهی سمت چپ به سرعت بیرون پرید و رانندهی سمت راست را که نمیتوانست از در طرف خودش پیاده شود، از در دیگر بیرون کشید و پرتابش کرد روی زمین. اول دشنامهای مُد روز را نثار هم کردند و بعد مثل خروس جنگی بههم پریدند. هیچکس برای جداکردنشان نرفت. آن دو بعد از آنکه حسابی یکدیگر را خونین و مالین کردند و خشمشان فرو نشست، مانده بودند که چهطور از هم جدا شوند. رویشان نمیشد کوتاه بیایند و به قولی جا بزنند. دستآخر، زیرچشمی و ملتمسانه به دیگران نگاه میکردند و تلوتلوخوران، همدیگر را هل میدادند. صحنهی حقیر و رقتانگیزی بود؛ نمایش انسان در حضیض، در شرایط ناگزیر. راه کاملاً بسته بود. کرایه را گذاشتم روی داشبورد اتومبیل آژانس و مانند چند مسافر دیگر که دیرشان شده بود، چمدان را برداشتم و از میان دود و بوق و داد و قال گذشتم. چرکی و سیاهی این صحنه پیش چشمم بود تا وقت خواب. ببخشید نمیخواستم اوقاتت را تلخ کنم، اما چون پیش از سفر قول داده بودم که همه چیز ــ نه فقط خوب وبد فیلمها ــ را برایت بنویسم، گفتم.
ساعت ده صبح، هواپیمای ایرباس 313 هما، با حدود نود مسافر به طرف مادرید پرواز کرد. تقریباً نیمی از صندلیها خالی بود. پیش از این ندیده بودم چنین خلوتی. حوالی ظهر هواپیما در آتن بر زمین نشست. گروه خبرنگاران صداوسیما که برای گزارش کردن بازیهای پاراالمپیک به آتن میرفتند، پیاده شدند. یک ساعت روی باند منتظر ماندیم، اما از مسافر جدید خبری نشد و هواپیما به راهش ادامه داد. از آن پس مسافران با خیالی آسودهتر جاهای خالی را پر کردند و بعضی برای خودشان روی ردیف صندلیها دراز کشیدند و خوابیدند؛ راحت. مسافران دائمی و حرفهای این پرواز به تجربه میدانستند هواپیما پُرشدنی نیست. از اینرو با خود چنان بستههای بزرگی به داخل آورده بودند که بهسختی میشد از دو راهروی بین صندلیها گذشت. این بستهها به غیر از چمدانهای عظیمی بود که به قسمت بار تحویل دادند و برای ندادن وجه اضافهبارشان، خواهش و تمنا و گردن کج میکردند.
از آتن به مادرید، یک فیلم فارسی بُنجل نشان دادند که البته اغلب مسافران هم بدشان نیامد. حتی چند نفر هم چلیک چلیک تخمه شکستند. فیلمی که پیش از آن نشان دادند، این زن حرف نمیزند ساختهی همکارمان احمد امینی بود. نوار ویدئویی فیلم از فرط استفاده پُرخش بود و روی مونیتورهای کوچک هواپیما بهزحمت چیزی دیده میشد. درحالی که امروز اغلب هواپیماهایی که چنین مسیرهای طولانیای را طی میکنند به اندازهی کافی مونیتورهای LCD دارند، این هواپیما فقط سه مونیتور مستعمل و قدیمی داشت که خُب، از سر چنین پروازی که به نظر میرسید غیراقتصادیست، زیاد هم بود.
در طول پرواز، فصل اول وجدان زنو را خواندم. کتاب بعد از بیست سال، با همان حروف چاپ اول، تجدید چاپ شده است. کتاب خوبیست. به نظرم حدیث نفس نویسندهاش ایتالو اسووو است و مرتضی کلانتریان ترجمهی خوبی از آن به دست داده. این نویسندهی ایتالیایی در زندگیاش فقط سه رمان نوشته که دو رمان اولش چندان مطرح نبودهاند ولی با این رمان که 25 سال بعد از رمان دومش منتشر شد (1923) شهرتی جهانی پیدا کرد، تا حدی که چند نویسندهی بزرگ ازجمله جیمز جویس، بسیار تعریف کردهاند از آن. فصل اول رمان، حکایت کوششهای طاقتفرسا و بیسرانجام زنوست برای ترک کردن سیگار که قابل بسط و گسترش به ترک انواع عادتهای بد بشریست. او در فرازهای مختلف زندگیاش، همواره به خودش قول میدهد که این آخرین سیگاریست که میکشد و هربار وعدهاش را میشکند. تا حدی که مهمترین وقایع زندگیاش را با همین وعدهشکنیها به یاد میآورد. درواقع مشکل زنو، ترک کردن سیگار نیست بلکه ترک کردن بازی ترک سیگار است. در پایان این فصل او به این نتیجهی فلسفی میرسد که بیماری نوعی اعتقاد است و او با چنین اعتقادی به دنیا آمده است.
ساعت سه و چهل و پنج دقیقه به وقت محلی به مادرید رسیدیم که با توجه به اختلاف ساعتمان با آنها، یعنی شش و ربع به وقت تهران: هشت ساعت و ربع سفر هوایی! برخلاف بقیهی هواپیماها که با تونل به سالن ترانزیت وصل بودند، ما را با اتوبوس بردند. فرودگاه مادرید هم، مانند اغلب فرودگاههای پایتختهای اروپا، به نوعی طبقاتیست. از سه قسمت خروجی ترانزیت یک قسمت خاص مسافران آمریکاییست. قسمت دیگر به مسافران اتحادیهی اروپا اختصاص دارد و قسمت آخر هم سهم ما و بقیهی جهانسومیهای دنیاست.
از فرودگاه مادرید تا مرکز شهررا با اتوبوس رفتم. 45 دقیقه گذشت تا به ایستگاه مترو رسیدم و از آنجا بیست دقیقهای شد تا ایستگاه مرکزی راهآهن. قبلاً با اینترنت سری زده بودم به سایت راهآهن سراسری اسپانیا و کشف دلپذیری کرده بودم که ساعت یازده و ربع هر شب یک قطار به طرف سنسباستین حرکت میکند و دو دقیقه مانده به هفت صبح میرسد به مقصد. ساعت حرکت و رسیدن را طوری تنظیم کردهاند که مسافران بتوانند بخوابند و صبح اول وقت، سرحال و قبراق، به کارهایشان برسند، وگرنه این مسیر بیشتر از شش ساعت طول نمیکشد. از این بهتر نمیشد. شب را بدون آنکه در مادرید بمانم، میتوانستم در قطار، مرکبی که بسیار دوستش میدارم، بگذرانم و صبح اولین روز جشنواره در سنسباستین باشم. اما اُفتاد مشکلها. بعد از انتخاب مسیر روی سایت راهآهن اسپانیا، میبایست بلیت را با یکی از کارتهای اعتباری اسپانیا یا کارتهای بینالمللی مثل «مسترکارد» رزرو کرد. نداشتم، نشد. مثل خیلی چیزها که نصفه و نیمه داریم. به همین خاطر وقتی بعد از ربع ساعت نوبتم شد و جلوی باجه رفتم و درخواست بلیت کردم، مسئولش برگهی رزرو طلب کرد. گفتم: «ندارم». گفت: «متأسفم، نداریم. میتوانم چک کنم اگر جایی باشد برای فرداشب، برایتان رزرو کنم.» گفتم نه و او اشاره کرد به نفر بعد، یعنی بفرمایید. فرمودم. دوباره از دستگاه یک شماره گرفتم و در نوبت ایستادم. بار دوم کارت خبرنگاری و دعوتنامهی جشنواره را با توضیح و تفسیر نشانش دادم تا متقاعد شد کاری بکند. گفت: «باشید تا خبرتان کنم.» رفتم و نشستم به انتظار. بد نگذشت. اینطور مکانها را خیلی دوست دارم. احوال آدمها در ترمینالها جلوه دیگری دارد. شادی و غم و گریه و خندهی مسافران و بدرقهکنندگان و به استقبالآمدگان، خلوص خاصی دارد. نمایشی که از آن زندگی میتراود؛ نمایشی که نه زشت است و نه زیبا، بلکه اصیل است.
یک سال پیش در همین مکان پرازدحام بمبهایی پی در پی منفجر شد و هزاران نفر کشته و مجروح شدند. دولت دست راستی اسپانیا، در آستانة انتخابات، سعی کرد این انفجارها را به گردن سازمان جداییطلب ETA بیندازد، اما بلافاصله معلوم شد که کار «القاعده» بوده که چون اسپانیا نیروهایش را از عراق خارج نکرده بود، این کار را کردند. میدانی که ورق برگشت و یک هفته بعد دولت فعلی اسپانیا (که پیش از آن شانسی نداشت) با اکثریت قاطع در انتخابات پیروز شد و نیروهای نظامی را از عراق خارج کرد. هنوز هم میشود تهمایهی نگرانی از آن انفجارها را در چهرهی کارکنان ایستگاه دید؛ شبیه همان ترسی که چند هفتهای در نگاه مردم تهران بود بعد از زلزلهی بلده، و بعد هم از یادها رفت که رفت. در سفر قبل متوجه نکتهی جالبی شدم که حتی مسئول آژانسی که بلیت هواپیما را از آنجا تهیه کردم هم نمیدانست: اینکه فرودگاههای سراسر اسپانیا از ساعت یازده و نیم شب تا هفت صبح روز بعد تعطیل هستند. میدانم که پذیرفتنش سخت است، اما تجربهی کهنهی مرا باور کن. اینجا، در ایستگاه راهآهن، روی تابلوهای ورود و خروج قطارها دیدم که این قانون ــ یا هرچه اسمش هست ــ شامل حال قطارها هم میشود. قطار سنسباستین آخرین قطاری بود که ایستگاه را ترک میکرد و قطار بعدی، ساعت هفت صبح روز بعد.
نیم ساعت به حرکت قطار مانده بود و ایستگاه در حال خلوت شدن. مسئول باجه با دست اشاره کرد که بیا. رفتم. گفت: «یک بلیت کنسل شده. با آنکه حساب و کتابمان را به هم میزند و قانونی نیست ولی برای شما. یادتان باشد دفعهی بعد که به اسپانیا آمدید، حتماً بلیت را رزرو کنید.» گفتم: «چشم! دیگر تکرار نمیشود.» 57 یورو دادم و بلیت را گرفتم و از پلهها رفتم پایین، کنار خطC. دقایقی بعد قطار کنار سکو توقف کرد. لابهلای آدمها و چمدانها و کولهپشتیها وارد واگن شدم و کوپهام را پیدا کردم. حیرت کردهام. در یک کوپة 2 × 2 متر، شش تخت خواب هست و نردبانی برای رفتن به تختهای بالایی. چون زودتر از بقیه رسیدهام، چمدانم را گذاشتهام پشت فضای خالی و کوچک نردبان و روی تخت پایینی، خمیده نشستهام. دارم فکر میکنم که آن پنج نفر دیگر چمدانهایشان را کجا خواهند گذاشت و چهطور میشود این فضای تنگ را تا صبح تحمل کرد. نمیدانم. خیلی خستهام. حالا ساعت یک و نیم به وقت تهران است و یک ساعتی از وقت خوابم گذشته است.
جمعه، 27 شهریور
سلام. ببخش که دیشب نتوانستم خداحافظی کنم. راستش من که همهی عمر، هیچگاه در هواپیما و قطار و اتوبوس نخوابیدهام، دیشب برای اولینبار خیلی خوب خوابیدم. وضعیت تحملناپذیری بود. جز دراز کشیدن و فوراً از هوش رفتن، هیچ چارهای نداشتم در دنیا. میدانی که این طبیعت بدن انسان است که هر وقت صاحبش در وضعیت بسیار بغرنجی گیر میکند، خود به خود به طرف خواب تمایل پیدا میکند. دیشب به محض اینکه دراز کشیدم و ملحفهی یکبار مصرف را رویم کشیدم، عالم واقع کات شد به هیچستان. ساعت شش و نیم صبح، سرحال و قبراق برخاستم و از کوپه بیرون آمدم. دیگر همسفرانم را که اصلاً ندیدم، هنوز خواب بودند. دو دقیقه مانده به هفت صبح، همزمان با طلوع آفتاب، قطار در سنسباستین سرسبز توقف کرد. تلألوی شعاعهای طلایی آفتاب، روی آب سبزفام رودخانهی کنار ایستگاه، منظرهای بود بدیع و دلانگیز. ماهیها هرازگاه از آب بیرون میجستند و تکهای از نور را تُک میزدند و زیر آب میبردند. از سفر قبل به یاد داشتم که فاصلهی ایستگاه تا هتل کُدینا، پیاده، حدود نیم ساعت است. رفتم و هوای خُنک و بلوری صبحی دلکش را تا عمق جان فرو کشیدم. فکر میکردم مسئول پذیرش هتل خواهد گفت زود آمدی و مثل همهی هتلها، تحویل اتاق ساعت دوازده ظهر است، اما فقط نامم را با فهرست مقابلش چک کرد و کلید اتاق 212 در طبقهی دوم را به دستم داد. از این بهتر نمیشد. باروبنه را رها کردم کنج اتاق و خوشحال رفتم به طرف کاخ جشنواره؛ جایی که امروز در آن، جشنواره با فیلم یکی از فیلمسازان محبوبمان در آن سالهای سپری شده، افتتاح خواهد شد؛ وودی آلن.
کاخ جشنواره با نام «کورسال»، عمارت بزرگیست با معماری مدرن، انگار دو مکعب ذوذنقهای شکل را در هم کرده باشند. از دوردست و از هر جهت که به آن نگاه کنیم، حجمی نمیبینیم. تصویریست مسطح. نمای بیرونی آن، ترکیب هنرمندانهایست از سنگهای تیرهی صیقلنیافته و شیشهی مات. ساختمان، چنان در ساحل دریا بنا شده که از پنجرههای جنوبی آن کوههای جنگلی و از شمالش، آبهای نیلی خلیج همیشه مواج بیسکای (گاسکنی) پیداست. سالن اصلی کاخ ــ کورسال 1 ــ حدود سه هزار تماشاگر گنجایش دارد و سالن کورسال 2، حدود هزار نفر. به غیر از دهها اتاق در سه طبقه، هشت سالن بزرگ به بخشهای دیگر اختصاص دارد؛ ازجمله سالن کنفرانس مطبوعاتی، بازار فیلم، سالن اینترنت، سالن پذیرایی و غیره.
بعضی از جشنوارهها چند سالیست که ارائهی خدمات به خبرنگاران را به شرکتهای نوظهور خاص چنین کارهایی واگذار کردهاند. گروهی که در کاخ جشنواره مستقرند از ایندستهاند. آنها بخشی از درآمدشان را از خود خبرنگاران به دست میآورند. بدیهیست که کاخ را پنج سال پیش به خاطر جشنوارهی فیلم بنا کردهاند، اما بهگونهای طراحیشده که دهها مراسم دیگر هم در آن برگزار میشود. از جشنوارهی موسیقی و تئاتر گرفته تا نمایشگاه گل و گیاه و مواد غذایی. کسانی که خدمات مربوط به خبرنگاران به آنها محول شده، بقیهی سال در خدمت جشنوارهها و نمایشگاههای گوناگوناند. بنابراین در کارشان بسیار حرفهای و کارآزمودهاند. از توضیح چگونگی کار و سازماندهیشان میگذرم که خود حکایتیست. با پرداخت سی یورو، کاتالوگ جشنواره، برنامهها، کارتهای ورودی به سالنهای مختلف و کلید صندوق خبرنامهها و مواد تبلیغی را در یک ساک دستی که شبیه ساکهای خرید خانگیست، تحویلم میدهند.
با آنکه پیش از این تمام بخشها و برنامههای جشنواره را روی سایتش (www.sansebastianfestival.com) دیدهام، کاتالوگ 350 صفحهای جشنواره را نشسته بر نیمکتی لب ساحل ورق میزنم. حس دلپذیریست. بوی کاتالوگ جشنوارهها، برایم یادآور حس و بوی خوش کتابهای درسی دوران دبستان است. آن روزگار سپریشدهای که چند روز پیش از آغاز سال تحصیلی کتابها را میخریدیم و به خانه میبردیم و پیش از جلد کردن، عکسهایشان را با ولع تماشا میکردیم؛ عکسهایی که بعضیشان ما را با خود به سفرهایی غریب و رؤیایی میبرد. و بوی خوش کتاب، مثل بوی نان تازه، خانه را برمیداشت.
به روایت کاتالوگ خوشعکس، جشنواره با فیلمهایی در دوازده بخش، پروپیمان به نظر میرسد. نوزده فیلم در بخش مسابقه هست که فیلمهای وودی آلن و ایشتوان سابو بدون شرکت در داوری در آن حضور دارند. بخش Zabaltagi با 35 فیلم، شامل آثاری در ژانرهای گوناگون است؛ از مستند تا ملودرام، از فیلمهایی که در جشنوارههای دیگر تحسین شدهاند تا آثاری که بهرغم شایسته بودن، مهجور ماندهاند. جذابیت این بخش برای فیلمسازان بیشتر از بخش مسابقه است، چرا که اگر در بخش مسابقه، یکیدو فیلم برندهی صدف طلایی میشوند و در سطح جهان اعتباری کسب میکنند، در این بخش جایزهها را نقدی میدهند. یک جایزهی نودهزار یورویی ازطرف بنیاد فرهنگی آلتادیس به فیلم برگزیده، یک جایزهی سیهزار یورویی به فیلم منتخب تماشاگران و یک جایزهی دوازدههزار یورویی هم به فیلمنامهنویسی تازهکار که با اولین فیلمنامهاش کاری کرده باشد کارستان. به این ترتیب معلوم است که اگر در این روزگار بیاعتبار، از فیلمسازان بپرسند اعتبار بهتر است یا ثروت، خواهند گفت نودهزار یورو! شانزده فیلم از فیلمهای اسپانیایی تولیدشده در سال گذشته، در بخش «ساخت اسپانیا» نمایش داده خواهد شد که آن هم گروه داوری و جایزههای خاص خودش را دارد. فیلمهای کشورهای آمریکای لاتین، در بخش مستقلی نمایش داده میشود. حضور این فیلمها برای دستاندرکاران جشنواره بسیار اهمیت دارد. آنها میخواهند سنسباستین چهارراه سینمایی کشورهای اسپانیولیزبان باشد، که هست. بعضی از فیلمهای قابلتوجه آمریکای لاتین، اولین بار در این جشنواره کشف میشوند و بعد سر از سینماها و جشنوارههای دیگر درمیآورند. میدانی، روزگاری اغلب کشورهای آمریکای لاتین مستعمرة اسپانیا و پرتغال بودند. جای شُکرش باقیست که آن نوع استثمار بدوی، جایش را به حفظ و گسترش زبان و فرهنگ اسپانیایی داده است؛ جای سیمون بولیوار خالی! چند بخش کوچک و بزرگ دیگر هم در جشنواره وجود دارد که نمایش مجموعه آثار آنتونی مان و وودی آلن، از دیدنیترین بخشهای آن برای آدمهای گذشتهباز است. به مناسبت نمایش آثار آنتونی مان، یک کتاب قطور و جذاب ــ در قد و قوارهی کاتالوگ جشنواره ــ منتشر کردهاند که مطالب خواندنیاش، به کارمان خواهد آمد در مجله. این شیوهی مرضیهی جشنواره است که هر سال به مناسبت مرور بر آثار یکی از بزرگان سینما کتابی منتشر کند. دستشان درد نکند. خُب، چیزی به شروع نمایش نمانده، برویم فیلم ببینیم.
ملیندا و ملیندا، آخرین ساختهی وودی آلن، متأسفانه مثل اغلب آثار اخیر او نشانی از آن آلن سرزنده و شوخ و استاد کمدیهای سیاه نداشت. هرچند که موضوع این فیلم نیز مانند بیشتر آثار او حول حوزههای مورد علاقهاش چون عشقهای پیچیده، شکنندگی عشق، بیوفایی در ازدواج و ناتوانی در ارتباط میگذشت، اما نسبت به آثاری مثل آنیهال (1977) یا هانا و خواهرانش (1986)، نه نگاه تازهای داشت و نه قادر به برقراری ارتباط موفق با تماشاگران بود. طبق معمول همهی عناصر کمیک/ تراژیک جمعشان جمع بود ولی چنان ساده و بیفراز و فرود عرضه شدهاند که صرفاً به احترام وودی آلن، لحظههایی متأثر میشویم یا لبخندی به لب میآوریم. دریغ از آن خندههای از ته دل هنگام تماشای پول را بردار و فرار کن (1969) و انقلابی قلابی (1971). هرچند ملیندا و ملیندا فیلم حراف و ساکنیست، اما بهخوبی استعداد بازیگرانش چیوتل اجیوفور، ویل فرل، جانی لی میلر، کلوئه سویینی و رادها میچل (در دو نقش) را در نمایش طنز و جد، نشان میدهد. فیلم داستانش را از دو دیدگاه مختلف به زندگی، یعنی نگاه کمیک و نگاه تراژیک (وجهی که آلن بهتر از عهدهاش برآمده) روایت میکند.
برخلاف فیلم، کنفرانس مطبوعاتی بعد از آن، بسیار شوخ و جذاب و دلچسب بود؛ همانطور که از وودی آلن انتظار میرود. او با گفتن این جمله که شخصیت روانرنجور و عصبیاش در روی پرده، انعکاسی از شخصیت واقعی خودش است، فضای بسیار مفرحی در جلسه آفرید (خندهی حاضران و چهرهی بیاعتنای وودی آلن). او در حالی که بازیگران فیلمش در دو سویش نشسته بودند، اعتراف کرد که نگاه بسیار بدبینانهای به زندگی دارد: «من لیوان را نه نیمهپُر، بلکه کاملاً خالی میبینم. زندگی اساساً تراژیک است و صرفاً جزیرههای کمیکی در آن وجود دارد.» وقتی از او پرسیده شد که آیا نام شخصیت اصلی فیلمش، ملیندا، را با الهام از شکسپیر انتخاب کرده، خیلی جدی گفت که تنها دلیل انتخاب این اسم این بود که راحت میشد تایپاش کرد و اینکه او کمدیهای شکسپیر را جالب نمیداند و فقط تراژدیهایش را دوست دارد. او در ادامه تأکید کرد که برای یک هنرمند، آزادی هنری کامل واقعاً مهم است. آزادی کامل، بیآنکه تاجران و سوداگران در وجه خلاقهی فیلم دخالتی داشته باشند. او در برابر انتقادی که در مورد فقدان تنوع در مضمون و فضای فیلمهایش شد، گفت که گرچه خانوادهاش از طبقهی ثروتمندی نیست، ولی داستانهایش ظاهراً همیشه در میان افراد طبقة بالای نیویورک میگذرد، چرا که این همان دنیاییست که او در آن زندگی کرده و دنیاهای دیگر را نمیشناسد. وقتی این سؤال تکراری از او پرسیده شد که چرا فیلمهایش در اروپا بسیار موفقتر از آمریکاست، به شکل طنزآمیزی گفت که در ترجمه، خطاها کمتر رو میشود!
به خاطر نزدیک بودن انتخابات ریاست جمهوری در آمریکا، خبرنگاری نظر او را دربارهی جرج بوش پرسید و او جواب داد: «اگر جرج بوش دوباره روی کار بیاید، برای من به معنای یک تراژدیست؛ یک تراژدی واقعی. اگر به کارهای بوش نگاه کنید و آنها را زیر نظر بگیرید ممکن است به نظر سرگرمکننده بیاید و اگر به حرفهایش گوش کنید خندهتان میگیرد. جرج بوش مثالی خوب و تمامعیار از کمدی و لحظههای خندهآور است که در یک زمینهی تراژیک رخ میدهد.» مهمترین نکتهی جلسهی مطبوعاتی به نظرم جایی بود که او گفت از سر بیکاری و سر نرفتن حوصله است که خانه را ترک میکند تا فیلم بسازد: «فیلمسازی برای من یکجور پر کردن اوقات فراغت است.»
راستی، هیچ دقت کردهای که نمیشود وودی آلن را بدون آن عینک قابمشکیاش ــ که بدون استثنا در همهی فیلمها و عکسهایش بر چهره دارد ــ به جا آورد؟ عینکی که به نظر میرسد بخشی جداییناپذیر از صورت اوست و گویی همراه آن از مادر زاده شده است. جالب بود که او در تمام مدت جلسه به عینکش دست هم نزد، حتی برای جابهجا کردن آن؛ کاری که عادت همهی عینکیهاست. از شما چه پنهان، کودک درونم شیطنت میکرد و ازم میخواست بلند شوم و عذرخواهی کنم و لحظهای آن عینک را بردارم تا چهرهی دیگری از او ببینم، ولی با خود گفتم نکند عینک از صورتش جدا نشود.
جای شما خالی، دومین فیلمی که امروز دیدم کلی باعث انبساط خاطر شد؛ مشعوف شدم از بس که مزخرف بود. برادرها (سوزان بییر، دانمارک)، از جنبههایی یادآور آن دسته فیلمهای جعلیست که گاه در هالیوود ساخته میشود و داستانشان در غرب آسیا اتفاق میافتد. این فیلمها به خاطر غلطهای فاحششان اغلب باعث خنده و تأسف توأمان ما شرقیها میشوند. تصور فیلمسازهای غربی از نوع خانم بییر، تصوری مخدوش و عوامانه است. آنها همهی اهالی این منطقه را بهرغم تنوع فرهنگی و اجتماعی و جغرافیایی، یکسان و یکدست میبینند؛ یعنی عرب میبینند. در قسمتهایی از فیلم که در افغانستان میگذرد، همهی افغانها عربی حرف میزنند! البته در بین جملههایی که به صورت نامفهوم ادا میشد، یک جملهی دوکلمهای «مواظب باش» هم به فارسی سلیس شنیده شد. موسیقی فیلم هم ترکیب عجیبی بود از تمهای ایرانی، عربی و ترکی. این در حالیست که افغانها به خاطر تنوع قومیشان (اُزبک، ترکمن، پشتو و…) اصلاً صاحب موسیقی واحدی نیستند (چند سال پیش در رادیوی خودمان هم چند باری موسیقی تاجیکی را به عنوان موسیقی افغانی پخش کردند). گاف دیگر، درختان انبوه نخل در لوکیشنهای فیلم بود. سوزان بییر حتی به اندازهی یک دانشآموز هم معلومات ندارد و نمیداند که درخت نخل، خاص مناطق گرم و شرجیست. جالبترین صحنهای که نشان میداد او حتی کوچکترین اطلاعی از موقعیت جغرافیایی افغانستان ندارد، جاییست که هلیکوپتر مایکل هدف موشک قرار میگیرد و سقوط میکند، آن هم در دریاچهای زیبا و رؤیایی که پیرامونش را چمنزاری سرسبز با درختان سر به فلک کشیده احاطه کرده است؛ چیزی شبیه یکی از دریاچههای سوییس.
داستان فیلم از این قرار است که مایکل به عنوان یک نظامی رده بالای دانمارکی از طرف سازمان ملل برای مأموریتی به افغانستان فرستاده میشود. هلیکوپتر حامل او هدف قرار میگیرد و سقوط میکند. خانوادهاش بر اساس خبر ستاد ارتش او را مرده میپندارند، در حالی که مایکل به اسارت نیروهای طالبان درآمده است. بعد از گذشت چند ماه، بین همسر مایکل و برادر کوچک او، یانیک، رابطهی صمیمانهای شکل میگیرد که نه عاشقانه است و نه غیراخلاقی. یانیک همسر برادرش را تسلا میدهد و برخلاف انتظار آشنایان، مسئولیت خانواده را بر عهده میگیرد، در حالی که پیش از این، آدمی بوده علاف و تا اندازهای خلافکار. زمانی که خبر زنده بودن و آزادی مایکل میرسد، آنها بسیار خوشحال میشوند، ولی بازگشت مایکل توأم است با بحران، زیرا او فکر میکند همسرش و یانیک به او خیانت کردهاند (هرچند پشت بحران روحی او، کشتن یکی از همقطارانش به اجبار ِطالبان هم هست که کسی چیزی از آن نمیداند.) روزی مایکل مقابل چشم دو دختر کوچکشان، تمام وسایل خانه را داغان میکند و با کارد بزرگ آشپزخانه ــ به چه بزرگی! ــ دنبال زنش میافتد تا او را بکشد. باور کن این داستان یک فیلم فارسی یا هندی ساخته شده در بالیوود نیست، بلکه فیلمیست از سرزمین اسکاندیناوی که به هر حال مردمش، نگاه دیگری به زندگی و خانواده دارند.
شک ندارم که سوزان بییر خواسته با سوار شدن بر موج حوادث جاری دنیا، فیلمی مد روز بسازد، اما حاصل کار فیلمیست فرصتطلبانه و سطحی. او حتی با یکیدو تن از افغانهای ساکن دانمارک هم مشورت نکرده تا لااقل نگاه درستی به سرزمین آنها داشته باشد.
فاصلة 45 دقیقهای کاخ جشنواره تا هتل را پیاده آمدم. هوای تازه و پاک بیرون سینما حالم را جا آورد و آزار تصاویر فیلم برادرها را از ذهنم شست و برد.
در هتل، سروسامانی به باروبُنه سفرم دادم و مقداری زنو خواندم. حرفهای جالبی میزند. در جایی از فصل «مرگ پدر»ش جملهای میگوید که زیبندهی سوزان بییر و برادرها است: «بیاخلاق بودن بهمراتب بدتر از آن است که شخص اعمال خلاف اخلاق انجام دهد. عشق یا نفرت ممکن است انسان را به طرف قتل نفس بکشاند، ولی تبلیغ آدمکشی یا تمجید آن، نوعی خبث طینت است و حکایت از شرارتی عمیق دارد.»
خستهام. میخواهم چراغ را خاموش کنم و بخوابم. شب بهخیر.
شنبه، 28 شهریور
سلام، حالت چهطور است؟ امیدوارم خوب باشی. من که زیاد تعریفی ندارم. کمی سرما خوردهام که به قول شما، خودش خوب میشود. صبح دیر از خواب بیدار شدم و سانس نُه صبح را از دست دادم. عیبی ندارد. قصد ندارم روزی چهارپنج فیلم ببینم. حالا دیگر دیدن دوسه فیلم را با فراغت، ترجیح میدهم به تماشای پنجشش فیلم که باعث میشد آخر شب، صحنههایشان را با هم قاطی کنم و نفهمم چه دیدهام. چه بسیار کتابهایی که نخواندهام، چه بسیار فیلمهایی که ندیدهام، چندتای دیگر هم رویشان. آسمان که به زمین نمیآید. امروز شنبه است و اولین روز تعطیلات آخر هفته. مردمان بسیاری روی ماسههای طلایی ساحل، خوش نشستهاند زیر گرمای دلپذیر آفتاب. با آنکه دریا آرام و مهربان است، اما تعداد اندکی به آب زدهاند. در عوض، دویدن و پیادهروی بازارش گرم است. جماعت، سلامتی ذخیره میکنند به جبران روزهای پرخوری.
بد نیست تا فرصت هست کمی از سنسباستین بگویم؛ آنقدرکه میدانم. اینجا بعد از بیلبائو، دومین شهر مهم منطقهی خودمختار و جداییطلب باسک (Bask) است؛ شهری هممرز با جنوب غربی فرانسه. از کاخ جشنواره تا مرز که «ایرون» نام دارد، فقط پنج کیلومتر فاصله است. ساکنان اصلی این منطقه به زبان باسکی صحبت میکنند که ریشهی آن به هیچ یک از زبانهایی که میشناسیم، برنمیگردد. البته بعضی از زبانشناسان نوشتهاند که شاید ریشهی این زبان در اقوام آریایی/ ایرانی باشد. باسکیها را قدیمیترین مردم اروپا میدانند و گفتهاند که از اعقاب انسان کرومانیون هستند که پیش از ایبریان به اسپانیا آمدهاند. پیش از اینکه مادرید به جای تولدو پایتخت اسپانیا شود، سنسباستین مقر تابستانی دربار بود و هنوز هم از محبوبترین گردشگاههایکنار دریا در اسپانیاست. این شهر یک بار در جنگی که بین آنها و فرانسویها رخ داد، کاملاً ویران شد. پیمان سنسباستین یا اعلامیهی جمهوریخواهان که سقوط حکومت سلطنتی اسپانیا را تسریع کرد در سال 1930 در اینجا امضا شد. در 1936 سه ایالت باسک خودمختاری گرفتند، اما بهزودی به خاطر مقاومت سرسختانهشان در برابر نیروهای فرانکو، خودمختاریشان لغو شد. با آنکه فرانکو از کشتههایشان پُشته ساخت، ولی در عین حال مهمترین و کارآمدترین مراکز صنعتی و تجاری اسپانیا را هم در این شهر و بیلبائو بنا کرد. جشنوارهی سنسباستین هم یادگاریست از زمان آن دیکتاتور هنرپرور! میدانی، با آنکه بعد از مرگ فرانکو، باسکیها همراه با چند ایالت دیگر اسپانیا دوباره خودمختاری گرفتند، هنوز هم «اتا» (بازوی مسلح جداییطلبان باسک) اعلامیهی استقلالطلبی می دهد و گاهی تیر و ترقهای هم اینجا و آنجا در میکند.
صبح که کلید اتاق را به متصدی پذیرش هتل دادم، با لبخند، از داخل جعبهی کلید، پاکتی شبیه آنچه در تعدادی از جعبهها بود به دستم داد. نامهای در آن بود از «اتا»، خطاب به میهمانان جشنواره دربارهی مبارزاتشان و کشتههایشان و اینکه صدای مظلومیتشان را به گوش جهانیان برسانیم و از این حرفها. ولی در شهر هرچه سر چرخاندم، مظلومی ندیدم. سنسباستین شهریست در کمال، با مردمانی شیک و تمیز که انگار تازه از لای زرورق بیرون آمدهاند. آموزش و بهداشتشان رایگان، اقتصادشان پررونق و بیکاری در آن کمتر از همهی ایالتهای دیگر اسپانیا، مجلس و نمایندهی منتخب و قوانین خاص خودشان برقرار و زندگی خوش و خرم به راه. خُب، شاید به خاطر همین خرتوپرتهاست که انبوه جمعیت در گذر، به آن سیچهل نفر باسکی متعصبی که دارند در گوشهی میدان اصلی شهر، تظاهرات میکنند و شعار میدهند، نیمنگاهی هم نمیاندازد. نمیدانم، شاید اشتباه میکنم. در این دنیا هر چیزی دو صورت دارد. در این مورد، شاید من یک صورتش را میبینم.
ساعت دوازده با شوق به دیدن فیلم ایشتوان سابو رفتم و دلسرد بیرون آمدم. بیش از این از او انتظار داشتم. جولیا بودن با بازی آنت بنینگ، فیلم بدی نیست و عدهای چنین فیلمهایی را دوست دارند ــ همانطور که فیلم وودی آلن را هم عدهای خواهند پسندید. در بین آثار این فیلمساز مجار، پیش از این فیلمهای درخشانی چون مفیستو (1981، برندهی اسکار بهترین فیلم خارجی)، سرهنگ ردل (1985) و امای شیرین، بوب عزیز (1992) به نظرم تأثیرگذارتر و ماندگارتر بود. جولیا بودن اقتباس آزادیست از رمان تئاتر نوشتهی ویلیام سامرست موآم. داستان در لندن 1938 میگذرد. جولیا لمبرت بازیگر تئاتر، به لحاظ حرفهای در بهترین دورانش قرار دارد، اما همه چیز در نظرش تکراری و خستهکننده است. در چنین احوالی، تام فنل پیدایش میشود؛ مردی جوانتر از جولیا که مدعیست بزرگترین طرفدار اوست. زندگی جولیا هیجانانگیزتر و جسارتآمیزتر میشود، تا اینکه فنل با بیعاطفگی سعی میکند او را به حاشیه براند و نقشی درجه دو در زندگیاش به او بدهد. جولیا با فراخواندن همهی قدرتهای چشمگیرش در بازیگری، طرح درخشانی برای انتقام گرفتن از او میریزد. او در نمایش جدیدش، تام و دوست تازهاش را روی صحنه به سُخره میگیرد و در انظار، سکهی یک پول میکند.
سابو این داستان نهچندان تازه را به مدد بازیهای فوقالعادهی بازیگرانش و فیلمبرداری استادانهی لایوش کولتای که تصویرهایش یادآور تابلوهای رامبراند است، خوب تعریف میکند. او تلخی روزگار میانسالی یک زن را خوب از کار درآورده، اما دست بالا، جولیا بودن یکی از همان فیلمهای خوشآبورنگی است که بعد از دیدن بهزودی از یاد میرود ــ از یاد من البته! به نظرم آن فیلمی خوب است که آدم را با خودش ببرد، نه آنکه ما به دنبالش بدویم. تئاتر سامرست موآم را نخواندهام (به یاد ندارم به فارسی ترجمه شده یا نه) اما آن هم نباید تحفهای بوده باشد. نسل ما، سامرست موآم را بیشتر با رمان لبهی تیغ به یاد میآورد که آن هم به نسبت رمانهای همدورهاش، اثر فوقالعادهای نبود.
بهترین توصیف از محتوای فیلم و تفاوتش با دیگر آثار سابو را تهیهکنندهاش رابرت لنتوس در جلسهی مطبوعاتی بعد از نمایش فیلم ارائه داد: «پس از چهارده سال کار با سابو، این رمان را به او پیشنهاد کردم، صرفاً برای سرگرم شدن و لذت بردن. این هدیهای بود پس از ساختن آن همه فیلم جدی دربارهی نازیها، جنگ و انقلابها. سابو به چنین استراحتی نیاز داشت.» احتمالاً خود سابو هم با او همعقیده بوده که در جلسهی مطبوعاتی بیشتر در حال استراحت بود تا سخن گفتن. او چند جملهای بیشتر نگفت و مهمترین جملههایش این بود «من برای مردم عادی فیلم میسازم و نه روشنفکران، و هرچه تعداد تماشاگران بیشتر، بهتر» و «نقش جولیا لمبرت را فقط آنت بنینگ میتوانست بازی کند. او هم روی صحنهی تئاتر و هم در سینما، بازیگر بزرگیست و تنها کسیست که هر دوی این ویژگیها را دارد.» بنینگ که کنار دست او نشسته بود و از ستایش مطبوعاتیها از بازیاش خشنود به نظر میرسید، گفت که مدتها روی لهجهی انگلیسی کار کرده تا بتواند زبانی را که در آن روزگار در لندن به کار میرفته، با تمام زیر و بمهایش بهخوبی ارائه کند. در ادامه، او فیلم و سابو را به فراموشی سپرد و جلسه را یکسره تبدیل به یک میتینگ علیه جرج بوش کرد. بنینگ ضمن برشمردن تفاوتهای حزب دموکرات با حزب جمهوریخواهان، آرزو کرد که جان کری در انتخابات پیروز شود.
مثل موضوع تعطیل شدن ترمینالها، از چیزی که میگویم تعجب نکن. برخلاف دیگر جشنوارهها، همهی سینماهای جشنوارهی سنسباستین از ساعت دو تا چهار بعدازظهر تعطیل هستند. از بس که مردم اینجا به استراحت و خواب بعد از ناهار اهمیت میدهند. ساعت سه تا پنج بعدازظهر، خلوتترین ساعات شهر است. اسپانیاییها یک اصطلاح معروف دارند: feasta, seasta - seasta, feasta، یعنی «جشن، چُرت ــ چُرت، جشن»! به قول خودشان یا در حال جشن و شادمانی هستند یا در حال استراحت و آماده شدن برای جشن بعدی. ماشاالله چهقدر میخورند این مردم. اول یک پیشغذا که بیشتر شامل انواع «پاستا» یا همان ماکارونی خودمان است. بعد یک غذای مفصل که با گوشت پخته شده باشد (از ماهیها و ماکیان تا انواع گوشتهای قرمز) و دستآخر هم دسر و مخلفات دیگر. معلوم است بعد از چنین لمباندنی، خواب میچسبد.
ساعت چهار بعدازظهر به دیدن نُه آواز (مایکل وینترباتم) رفتم. از فیلم قبلی او در این دنیا چندان بدم نیامده بود. همان فیلمی که به مصیبتهای جمال ــ نوجوان افغانی ــ میپرداخت که میخواست به شکل غیرقانونی از ایران و ترکیه و چند کشور دیگر بگذرد و به انگلستان برود برای پناهندگی. وینترباتم (متولد 1961 در بلکبرن)، فیلمهای متفاوتی در کارنامهاش دارد. از اقتباس ادبی (جود، 1996)، جنگی (به سارایوو خوش آمدید، 1997)، وسترن (ادعا، 2000) و حتی مستند بازسازیشدهی در این دنیا که سال 2003 جایزهی خرس نقرهای جشنوارهی برلین را گرفت. شاید به خاطر ادامهی همین مسیر متفاوتنمایی بود که با نُه آواز همه را غافلگیر کرد. غافلگیریای که البته به معنای خوب بودن فیلم نیست. اگر بود، تماشاگران اغلب صبور و مشتاق جشنواره تحملش میکردند، نه آنکه بعد از چند صحنه، سالن را ترک کنند. نُه آواز بیشتر به کار شبکههایی که فیلمهای هرزهنگاری پخش میکنند میآید تا نمایش در سالنهای یک جشنوارهی معتبر. برخی از خبرنگاران و منتقدان در تعجب بودند که مدیران جشنواره با چه انگیزهای چنین فیلمی را برای بخش مسابقه برگزیدهاند. آیا می شود هر فیلمی را به صرف نامدار بودن فیلمسازش، برای عامهی تماشاگران ــ در هر ردهی سنی ــ به نمایش گذاشت؟ بهویژه که در کاتالوگ جشنواره، هیچ اشارهای به مضمون فیلم نشده بود تا تماشاگر بداند با چهگونه فیلمی روبهروست: «پاییز 2003، لیزا دانشجوی آمریکایی در لندن است. مت در یک کنسرت با او ملاقات میکند و دلباختهاش میشود. فیلم، رابطة آن دو و کنسرتهایی را که بهاتفاق در آنها شرکت میکنند، دنبال میکند. ماجرای عاشقانة آنها تا کریسمس ادامه پیدا میکند و بعد لیزا به آمریکا برمیگردد.» واقعا چه کسی با خواندن این متن میتواند حدس بزند که شاهد چه صحنههای نامتعارفی خواهد بود؟ نکتهی انحرافی فیلم آنجاست که کارگردان با گنجاندن چند دیالوگ و صحنهی پرواز هواپیما بر فراز کوههای یخی آلاسکا (در آغاز فیلم) خواسته رنگ و لعابی فلسفی هم به فیلمش بدهد تا نگویند: وینترباتم... تو هم؟! نُه آواز، تعرضی بود به معرفت و ساحت اخلاقی آدمها.
مخفیانه (فرانسوا دوپرون)، سومین فیلمیست که امروز دیدم و از قضا داستانی در مایههای فیلم قبلی وینترباتم داشت، نگاهی غمخوارانه به مهاجران غیرقانونی. شوهر ژنویو در تصادف با اتومبیل کشته میشود. ژنویو پس از مراسم تدفین او، در راه بازگشت شاهد تصادفیست که در آن، کامیونی از جاده خارج و شعلهور میشود. فردای آن روز او در روزنامه میخواند که کامیون حامل مهاجران غیرقانونی بوده و بسیاری از آنها مردهاند و چند نفری نیز در جنگل مخفی شدهاند. ساعاتی بعد، ژنویو درمییابد که وقتی دیروز در صحنهی تصادف ایستاده بود، یکی از آنها که جوانی شرقیست در صندوق عقب اتومبیلش پنهان شده است. ژنویو که دچار احساسات ضدونقیضی شده، سرانجام او را از سد پلیس مرزی و گمرک میگذراند و به انگلستان میبرد. مخفیانه فیلم متوسطی بود. از آن دسته فیلمها که آدم بعد از دیدنشان، احساس غبن نمیکند. موسیقی فیلم با تم شرقی و صدای سهتار ایرانیاش، ضمن آنکه حس درونی شخصیتها را خوب منتقل میکرد، بسیار دلپذیر بود برایم. نام آهنگسازش در کاتالوگ نبود ولی حدس میزنم یا ایرانیتبار باشد یا شناخت خوبی از موسیقی ایرانی داشته باشد. فیلمبرداری فیلم با قاببندیهای بدیع و زوایای مناسب، نقش مؤثری در انتقال حس صحنهها و لحظهها داشت، بهویژه که فیلم متکی بر دیالوگ نیست (ژنویو و جوان شرقی زبان یکدیگر را نمیفهمند). کاری که ژنویو برای جوان انجام میدهد، در واقع بهنوعی جبران گناه و خطای اوست نسبت به همسرش (او در پی اختلاف با ژنویو، در حادثهای خودخواسته جانش را از دست داده است). حکایت فیلم البته از مرز رابطة این دو میگذرد و به همة آدمهای سرگشته و گمگشتهی جهان، بسط و گسترش پیدا میکند.
امروز هم فیلم درخشان و درجه یکی ندیدم. عیبی ندارد، روزهای دیگر هم هست. بعد از برگشتن، کمی تلویزیون دیدم و قدری زنو خواندم. حرف جالبی میزند زنو. میگوید: «اشک، پردهای در جلوی چشمان ما میکشد و دید ما را تار میکند. به همین علت بهدرستی نمیتوانیم خطاهای خودمان را ببینیم و با وجدان راحت تمام گناهان را به گردن سرنوشت میاندازیم.» راست میگوید، اما من که هیچ اشکم درنمیآید چه؟ خداحافظ.
یکشنبه، 29 شهریور
سلام، امیدوارم خوب باشی. اگر از احوال اینجانب خواسته باشی، ملالی نیست جز دوری شما. سرماخوردگیام برقرار است. دعا کن زودتر خوب شوم. به همین خاطر امروز فقط دو فیلم دیدم: پدرم مهندس است و Tarfaya که معجونی بود برای خودش.
با آن که فیلمها درست سر ساعت شروع میشوند ولی پدرم مهندس است با یک ربع تاخیر نمایش داده شد. قبل از آن، اتفاق غیرمنتظرهای پیش آمد، یکی از تماشاگران ــ که از دور دیدم پسر جوانیست ــ حالش به هم خورد. چند دقیقه بعد گروه پزشکی اورژانس شهر به داخل سینما آمد و او را روی تخت خواباند و با خود برد. همه چیز سریع و بدون هیاهو و انسانی اتفاق افتاد.
سالن سینمای کورسال 1 آنقدر بزرگ است که نمیشود آدمها را از دور، با اشاره و صدا زدن، خبر کرد. برای همین هم تماشاگران با تلفن همراه، جاهای خالی را به آشنایانشان که دیرتر از راه میرسند، اطلاع میدهند. بلیتها شمارهی صندلی ندارد و هر کس هر جا که دلش بهخواهد مینشیند. کسی هم برای دوستانش جا نمیگیرد. کیف و کت و زنبیلی در کار نیست و اگر هم باشد، میشود آن را برداشت و به کناری گذاشت، کسی معترض نمیشود و چشمغُره نمیرود. حق با کسیست که زودتر آمده است.
پدرم مهندس است (روبر گدیگیان، فرانسه) یکی از همان فیلمهاییست که آدم باید به دنبالش بدود و وقتی بهش رسید، بگوید حیف وقت و انرژی. فیلم چنان ریتم کندی داشت که نفس را بند میآورد. گره داستانی ــ آن چیزی که قرار است باعث کشش شود و تماشاگر را سر جایش بنشاند ــ سکوت مطلق و بیمارگونهی ناتاشاست. او نمیتواند ــ یا نمیخواهد، من که نفهمیدم ــ جواب هیچکس را بدهد. باز کردن این گره آنقدر طول کشید که حسابی حوصلهی تماشاگر را سر برد و وادارش کرد به خروج از سالن سینما. قصهی فیلم چندان بد نبود، عیب در میزانسنها و ساختار سوپر روشنفکرنمایانهی فیلم بود.
ناتاشا و ژرمی با همدیگر بزرگ شدهاند و یارانی جداییناپذیر و عاشق یکدیگر بودهاند. هر دو در رشتهی پزشکی تحصیل کردهاند، ولی یک روز راه آن دو از هم جدا میشود. ژرمی شخصیت بزرگی میشود که برای خودش مدام در سفر و همنشین بزرگان است، ولی ناتاشا همچنان به کار در محل سابقش ادامه میدهد و با والدینش زندگی میکند. روزی ژرمی به آنجا برمیگردد و زمانی را به یاد میآورد که چهارده ساله بودند و زبان روسی میخواندند ولی او نمیتوانست جملهی «پدرم مهندس است» را درست تلفظ کند (میبینی چه مفاهیم عمیقی در فیلم نهفته است!). به هر حال، روزی به سراغ ناتاشا میرود تا بفهمد مشکل او چیست و چرا حرکت نمیکند و حرف نمیزند. تحقیقات او منجر به شناخت آدمهایی میشود که ناتاشا را میشناسند. همچنین باعث میشود آدمهایی را که ناتاشا دوستشان داشته، دوست بدارد و بیمارانی را که او معالجه میکرده، معالجه کند. بهرغم موانع، او و ناتاشا تصمیم میگیرند در برابر واقعیت و سرنوشت بایستند و تا ابد در کنار هم بمانند.
هرچه فکر کردم، نفهمیدم که برای گفتن این قصهی سرراست، چرا بایستی تماشاگر را به ستوه آورد؟ حرفهای روبر گدیگیان در جلسهی مطبوعاتی پس از نمایش فیلم هم دستکمی از فیلمش نداشت، حرفهایی با مفاهیم عمیقه و بدون ارتباط با فیلم بر سر و روی حاضران میبارید. وقتی از او پرسیده شد چه نتیجهای باید از فیلم شما بگیریم، گفت: «جهانیترین اسطورهها، تولد مسیح است. این اسطورهای است که اساس همهی تعهدها را تشکیل میدهد و به کل انسانیت تعلق دارد: رؤیای به آرامش رسیدن انسان با خودش. رؤیای من پاییدن این تعهد تا به ابد است.» دقت کردی، تا ابد و نه تا وقتی زنده است. وقتی خبرنگاری به او یادآوری کرد که یکی از شخصیتهای فیلمش میگوید: «عشق و عقل ابزارهاییاند که میتوان با آنها دنیا را درست کرد.» گدیگیان جواب داد: «اگر چپگرا باشید، در نهایت همین راهنمای شما در زندگی شخصیتان و نیز اعمال اجتماعیتان خواهد بود.»
خُب باشد. این هم برای خودش یک جور سلیقه است و پز روشنفکرانه. وقتی آدم چشمانش را خیلی باز میکند، این خطر وجود دارد که خیلی چیزها را نبیند، مثل همین آقای گدیگیان. نکتهی دیگر، رواج استفاده از موسیقی شرقی در فیلمهای غربی است که گاهی کارش به جاهای باریک میکشد. این فیلم هم موسیقیای با تم شرقی داشت ساخته ملک حمزه نامی (یک لحظه نامش را در تیتراز دیدم و مطمئن نیستم که درست دیدهام یا نه) که جز مخدوش کردن ذهن تماشاگر، کارکرد دیگری نداشت.
هنوز از شور و شعف تماشای پدرم مهندس است درنیامده، به دیدن Tarfaya رفتم و احوال خوشم دوچندان شد. انتخاب چنین فیلم ضعیفی برای بخش مسابقه ــ بر خلاف نُه آواز ــ شاید چندان قابلسرزنش نباشد. به هر حال برگزارکنندگان جشنوارهها علاقه دارند از کشورهای مختلفی در بخش مسابقهشان فیلم داشته باشند، بهویژه فیلمی از یک کشور آفریقایی که بهنوعی حمایت از سینمای رشدنیافتة این قاره نیز به حساب میآید. داود اولاد صیاد (فیلمساز مراکشی ساکن فرانسه) در Tarfaya همان سوژهی آشنا و مد این روزها را دستمایهی کارش قرار داده، مهاجرت غیرقانونی و مخفیانهی آفریقاییها به اروپا و مصیبتها و مشکلاتشان.
مریم 28 ساله به روستای کوچکی در شمال مراکش میرسد، در حالی که هیچ چیز ندارد مگر چمدانی در دست و نشانیای در جیبش. او مصمم است که خود را به ساحل اسپانیا برساند. در این سفر مخفیانه، با زنهای دیگری که وضعیتی مشابه او دارند و مرد آسوپاسی به نام حسن که دلباختهی او میشود، آشنا میشود. حسن به خاطر به دست آوردن دل او حتی دست به دزدی هم میزند تا مریم که همه چیزش را در تلاشی ناکام برای خروج از کشور از دست داده، بتواند دوباره شانسش را امتحان کند. از طرف دیگر، رییس سابق مریم که دریافته مریم مبلغ قابلتوجهی از او ربوده، دنبال اوست. سرانجام مریم موفق به فرار میشود ولی بهای گزافی بابت آزادیاش میپردازد: داخل لنجی، یکه و تنها روی دریا رها میشود و معلوم نیست که ساحل نجات در انتظار اوست یا مرگ.
مشکل Tarfaya در داستان تکراریاش نیست، چون فیلمسازان زیادی با موضوع مشابه، آثار جذابی ساختهاند، بلکه در ساخت ابتدایی و ناشیانهی آن است. Tarfaya از آن دسته فیلمهاییست که میشود آنها را در دانشکدههای سینمایی نمایش داد و ایرادهایشان را یکبهیک برای دانشجویان تشریح کرد تا آنها فیلمهای بهتری بسازند. بدتر از فیلمبرداری، نورپردازی (آدمهایی با چند سایه بر روی دیوار، در صحنههای داخلی)، صدابرداری و تدوین، بازیها بود که در سطح نازل و آزاردهندهای قرار داشت. گویی همه عوامل ــ از کارگردان تا گروه فنی و بازیگران ــ سینما را تازه کشف کردهاند و از این کشف به وجد و شگفتی آمدهاند. باز هم بگذریم. حال آدم خوب نباشد، فیلم بد هم ببیند، چه شود!
از میان جمعیت انبوهی که خوشی تعطیلات آخر هفته را هورت میکشیدند و آنهایی که سلامتی ذخیره میکردند برای آینده، گذشتم و به هتل آمدم. دوتا از قرصهای سرماخوردگی را که محض احتیاط از تهران آوردهام، خوردم و یک دوش آب داغ گرفتم. چند صفحهای از کتاب بالینی این روزهایم را خواندم و میخواهم بخوابم. این گفتهی زنو را داشته باش تا بعد: «فرق زندگی با بیماری این است که زندگی، بر خلاف بیماری، همیشه مرگ در پایان آن است و هیچ درمانی برای آن وجود ندارد.» خداحافظ.
دوشنبه، 30 شهریور
سلام. ممنونم. دعایت مستجاب شد. امروز صبح اثری از سرماخوردگی نبود.
یادت هست؟ گفته بودم زندگی در هم است، جداکردنی نیست، رسیده و کال، خوب و بد، شیرین و تلخ. حال حکایت فیلم دیدن من است در این روزها. از میان سه فیلمی که امروز دیدم، اولی بفهمینفهمی بد نبود، دومی خوب بود و آخری فوقالعاده.
الیور استون که معرف حضورتان هست؟ او سال 2002 فیلم مستندی ساخت به اسم عنصر نامطلوب دربارهی فلسطین که به علت جانبداری نیمبندش از یاسر عرفات و سازمان آزادیبخش فلسطین، کمی خشم اسراییلیها را هم برانگیخت. او حالا فیلمی در همان مایهها ساخته دربارهکوبا و فیدل کاسترو به اسم در جستوجوی فیدل. موضوع از این قرار است که در بهار 2003، کوبا دچار موجی از کشتی ربایی و هواپیماربایی شد که عاملان آنها شهروندان کوبایی بودند که سعی داشتند به آمریکا مهاجرت کنند. دولت کوبا 75 تن از آنها را دستگیر و زندانی کرد که در میانشان چند روزنامهنگار مستقل هم وجود داشت. دولت آنها را متهم کرد که مأمور آمریکاییها هستند و علیه انقلاب دسیسه کردهاند. چند تن از این ربایندگان محکوم به مرگ شدند و پس از محاکمههایی فرمایشی و شتابزده، اعدام شدند. یادت هست که این وقایع، اعتراضهای گستردهی روشنفکران ــ حتی گابریل گارسیا مارکز، دوست نزدیککاسترو ــ را برانگیخت. الیور استون درست در اوج ماجرا به کوبا رفت تا پاسخی برای پرسشهایش بگیرد و واقعیت سیاسی کوبا را از نزدیک ببیند. بیشتر فیلم، اختصاص به گفتوگو با فیدل کاسترو دارد. برشهای متوالی و سریع تصویرها که اغلب با دوربین ناآرام روی دست فیلمبرداری شده، در ابتدا بسیار آزاردهنده است ولی تدریجاً به آن عادت میکنیم. البته بدون آنکه در پایان، منجر به سبک بصریمنحصر به فرد و خاصی شود.
به نظر میرسد در نمایشی قراردادی، الیور استون سوالهایی دشوار از کاسترو میپرسد ولی او با پیشآگاهی، پاسخهایی متقاعدکننده به آنها میدهد. از جمله جایی که کاسترو در پاسخ به این جمله که به عنوان یک انقلابی چهقدر واقعبین هستید و شرایط جدید جهانی را درک میکنید، میگوید: «من یک انقلابی نیستم، یک عملگرا هستم.» شیفتگی پنهان استون به کاسترو را میشود در اکستریم کلوزآپهایی که از اجزای صورت او نشان میدهد دید. تصاویری که از او شمایلی چون یک قدیس میسازد. در لحظههایی نیز برای نشان دادن بیطرفیاش به تصویرهایی کات میکند که خودش هم میداند جای چونوچرا دارد. مثلا وقتیکاسترو از او میپرسد آمریکاییها تا به حال چه کسی را نجات دادهاند، کات میکند به آن تصویر معروف مجسمه در حال سقوط صدام. تکاندهندهترین صحنههای فیلم جاییست که سه تن از کسانی که قرار است اعدام شوند، در میزگردی با حضور استون و کاسترو شرکت کردهاند و هر سه قبول دارند که به کوبا خیانت کردهاند و اعدام حق آنهاست.
روما (آدولفو آریستارین، آرژانتین/ اسپانیا)، فیلمیست خوشساخت که داستانش در لایههای زیرین، نقبی میزند به تاریخ آرژانتین در نیم قرن گذشته. فیلم از جاییآغاز میشود که روزنامهنگاری مبتدی به نام مانوئل کوئیتو از طرف یک بنگاه انتشاراتی برای تایپ کردن آخرین کتاب خواکین گونس ــ رماننویسی صاحبنام ــ استخدام میشود. حضور مانوئل، توفانی از احساسات را در خلوت این نویسنده که از دنیا و از خاطراتش بریده، برمیانگیزد. ملاقات با این روزنامهنگار جوان، پلی میشود برای یادآوری سالهای فراموششده جوانیاش در بوئنوسآیرس دهههای1950 و 60، رابطهاش با والدین و بهخصوص مادرش روما که زنی بوده باهوش، قوی و فهیم که از آرمانهای جوانانهی او دفاع میکرده است. خواکین، روحیه آزادمنشانهاش را مدیون اوست و همین خاطرهی فراموشنشدنی مادر است که در او میل به بازگرداندن و احیای همهی چیزهایی را که گمان میکرد از دست داده، بیدار میکند. اگر مانوئل را نمایندهی نسل امروز آرژانتین و روما را نمادی از مام وطن بدانیم، مکاشفهی خواکین، تاویلهای متفاوتی به دست میدهد. تاویلهایی که نه تأیید است، نه محکومیت و نه حتی بیطرفی، بلکه دادن نوعی آگاهی از ماهیت ــ نامقدر ــ پدیدههای اجتماعیست. دیدگاهی که غمخوارانه، نثار مانوئل میشود. تیتراژ آغاز فیلم، بهرغم سادگی مفرطش، بسیار بامعناست. زومی نرم به درون رودخانهای خروشان که در مسیرش گردابهایی دارد هولناک: «شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل/ کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها». و همین تیتراژ درپایان فیلم، حکایتیست که مکرر میشود.
آدولفو آریستارین، متولد 1943 در بوئنوسآیرس که نویسنده و بازیگر تئاتر و فیلمنامهنویس هم بوده، نخستین فیلمش را به نام زمان انتقام در 1978 کارگردانیکرده. او در سال 1992 به خاطر فیلم جایی در دنیا جایزهی صدف طلایی جشنوارهی سنسباستین را گرفته است.
مثل اینکه امروز از سر اتفاق یا چیزی که من نمیدانم، روز سینمای آرژانتین است. آسمان کوچک (ماریا ویکتوریا منیس) از فیلمهای بهیادماندنی این سینماست، فیلمی کوچک، اما قدرتمند و تاثیرگذار. ماریا ویکتوریا منیس که چون آریستارین در بوئنوسآیرس متولد شده (زمان تولدش در کاتالوگ نیامده، که این حق طبیعی خانمهاست!) کارش را با ساختن چند فیلم کوتاه آغاز کرده است. او که نویسنده و کارگردان چند نمایش و مجموعهی تلویزیونی هم بوده، اولین فیلم بلندش را در 1989 نوشته و کارگردانی کرده است.
آسمان کوچک که بر اساس داستانی واقعی ساخته شده، چنان ساده و ظریف استکه همچون مردی از آران (1934) اثر رابرت فلاهرتی بزرگ، به مستندی شاعرانه میماند. و از سر اتفاق یا چیز دیگری که نمیدانم، درونمایهی ناتورالیستیاش شباهت دارد به رنج و فقر و محرومیتهای مردم آران. اگر آنجا فقر و فاقه در منطقهی کوچکی از ایرلند نشان داده میشد، اینجا به سراسر کشور آرژانتین گسترش پیدا میکند.
فلیکس بیستساله که تنها و بیریشه است، به دهکدهی محقری در آرژانتین فقرزدهی امروز میرسد. در آنجا شروع به کار در مزرعه کوچکی میکند که زوجی جوان مالک آنند. نه میدانیم فلیکس از کجا آمده و نه در این دهکدهی دورافتادهی رو به ویرانی، جز این زن و شوهر کسی را میبینیم، برهوتی هولانگیز. بهتدریج فضای خشونتبار، تقریباً بیسروصدا و خاموش بر خانواده حاکم میشود. مرد دائمالخمر است و زن آرامش را که خرج خانه را هم درمیآورد، بیدلیل کتک میزند. او آنقدر این کار را تکرار میکند که زن فرار را بر قرار ترجیح میدهد. بعد از رفتن او، فلیکس درمانده و تنها، در وجود چانگوی کوچک (بچهی دوسهسالهی خانواده که حالا کسی نیست به او غذا بدهد و تروخشکش کند) گریزگاهی مییابد که دغدغه و هدف زندگی او میشود. فلیکس او را برمیدارد و به بوئنوسآیرس میرود، اتاقکی اجاره میکند و سعی دارد کاری پیدا کند، اما دو جوان همسنوسالش، پول اندکش را با تهدید اسلحه میدزدند و او مجبور میشود اتاقک را تخلیه کند. در جریان پرسهزدنهای با شکم خالی، فلیکس با خواهر و برادری ــ ده و دوازده ساله ــ آشنا میشود که در آلونکی زندگی میکنند. دخترک سوپی رقیق برای چانگو آماده میکند و برادرش، فلیکس را میبرد تا شغلی برایش دستوپا کند که چیزی نیست مگر «آدمکش حرفهای» شدن. آن دو همان شب به مقابل خانهای مجلل میروند و هنگامی که صاحبخانه (که به نظر میرسد یکی از سران مافیای مواد مخدر باشد) سر میرسد، پسرک با شلیک چند گلوله او را میکشد. با شنیدن صدای تیراندازی، دوستان صاحبخانه بیرون میآیند و با تعقیب کردن پسرک و فلیکس، هر دو را به رگبار میبندند و میکشند. آدمها و اتومبیلها در گذرند و انگار نه انگار که دو جسد در برابر دیدگان آنهاست، همه چیز عادیست، خیلی عادی.
آسمان کوچک تلخ و گزنده بود. فیلمی که نه شعار میدهد و نه در نمایش واقعیت اغراق میکند بلکه صادقانه، برشی از وضعیت بغرنج بشری را در گوشهای از دنیا، در برابرمان مینهد.
وقتی از سینما بیرون آمدم، آسمان را پردهای از ابر ضخیم خاکستری پوشانده بود. باران ریز و غمانگیزی میبارید. پیاده آمدم. دلم آسمان میخواست، آسمانی بزرگ، فراخ، بلند، بیکرانه، آبی، فیروزهای، با یک ماه خندان و بینهایت ستاره و شهابی که از این سو تا آن سویش پر بکشد و ببارد پولکهای رنگارنگش بر سر شهر. حیف، واقعیت ِبیچونوچرا ــ مثل همیشه ــ رؤیاهایمان را ویران میکند. زنو میگوید: «ماه در آن بالا، خیلی چیزها را میبیند. حیف که نمیتواند آنها را به یاد بیاورد.» شب بهخیر.
سهشنبه، 31 شهریور
سلام. امیدوارم خوب و آرام و آسوده باشی و لبخندت بر لب. امروز بیوقفه باران بارید. باران نه، سیل جاری بود از آسمان. دریا با موجهای بلندش، ساحل طلایی را زیر انبوهی از جلبکهای تیره و قیرگون دریایی برده بود. در کنار آدمهایی خمیده زیر چتر که ریز و تند میرفتند، همچنان بودند کسانی که با تیشرت و شلوارک میدویدند و سلامتی ذخیره میکردند برای روز مبادا. امروز از هتل تا کاخ جشنواره را با اتوبوس خاص میهمانان رفتم که پر مسافر بود. قبل از سینما، سری زدم به صندوقم در سالن خبرنگاران، جایی که 750 صندوق 40×30 سانت مخصوصخبرنگاران داخلی و خارجی، با درهای استیل براقشان، دیواری آینهگون به ارتفاع دو متر ساخته است. صندوق طبق معمول پر بود از اعلامیه و اطلاعیه و خبرنامه و بروشور و CD. با نگاهی گذرا به آنها میشود فقر یا غنای مالی فیلمها را دریافت. آن تابلوی نقاشی «عاقبت نقدفروشی، عاقبت نسیهفروشی» یادت هست؟ همانیکه سالها پیش مغازهداران مقابل چشم مشتریانشان میآویختند که در یک طرفش مردی چاق و مرفه نشسته بود با انبوهی از سکه و اسکناس، و در طرف دیگرش مردی لاغر و رنجور که بدبختی میبارید از سر و رویش و سر در گریبان داشت. حال حکایت فیلمهاست. فیلمهایی هستند که همهی مواد تبلیغیشان خلاصه میشود در یک کف دست کاغذ کپیشده. در مقابل، فیلمهایی بهسان آن مرد فربه و مرفه، آنقدر مواد تبلیغی رنگارنگ و چشمنواز در برابرت میگذارند که فکر کنی اگر نادیدهشان بگیری و نبینی، نیمی از عمرت بر فناست. تابلوهای عظیم نصب شده در خیابان، فولدرهایی با چاپ اعلا که دهها صفحه مشخصات و خلاصه داستان درشان هست و پاکتی زیبا حاوی عکسهای رنگی فیلم و CDهایی که دربردارندهی همهی اطلاعات و تکههایی از فیلم هستند و… به علاوه دعوتنامهی کوکتل پارتی و از این جور چیزها. این بمباران تبلیغاتی در حالیست که همه این فیلمها سایت اختصاصی هم دارند و میشود هر آنچه را که چاپ کردهاند، با یک کلیک از روی آنها برداشت و ذخیره کرد. مثل سالنهای مد لباس که در آنها آخرین طرحها را به نمایش میگذارند، اینجا نیز محلیست برای دیدن آخرین دستاوردهای صنعت چاپ. البته همه این تبلیغات، بیشتر به کار گمراه کردن تماشاگران سادهدل میآید و بس، چون اغلب آن فیلمهایی که کف دست تبلیغیدارند، بهتر و شریفترند و گاه در میانشان چه آثار درخشانی که یافت نمیشود.
بهغیر از سالن کورسال 1 که میشود در سانسهای نه صبح و دوازده ظهر فیلمها را آنجا دید، مولتیپلکس «پرنسیپه» مخصوص خبرنگاران است. مجموعهای با ده سالنسینما که معماری تودرتو و جالبی دارد و به نسبت استقبال خبرنگاران از یک فیلم ــ گاهی با یک دستگاه نمایش ــ فیلمی را همزمان در دو یا سه سالن نمایش میدهد. حتی گاهی با زیرنویسهای مختلف، اسپانیولی، فرانسه و انگلیسی. فیلمها را امروز، پشتسرهم در این مجموعه دیدم.
جمع و تفریقها (ویکتور گاویریا) به یکی از مهمترین معضلهای این سالهایکلمبیا پرداخته، مافیای مواد مخدر و تأثیرش بر نهاد خانواده و اقتصاد کلمبیا. وقایع فیلم در شهر مدلین (محل تولد کارگردان) میگذرد، جایی که باندهای تهیه و توزیع مواد مخدر در اوج قدرت هستند. سانتیاگو، مهندسی از طبقه متوسط که متأهل و متعلق به خانوادهای خوشنام است، به خاطر بلندپروازیهایش بهشدت دچارمشکل مالی میشود. یکی از دوستان دوران کودکیاش او را به یک قاچاقچی به نام جراردو معرفی میکند. سانتیاگو بهزودی فریفتهی دنیای مواد مخدر که به دست آوردن پول و زنها در آن آسان است، میشود. ولی بهزودی درگیر هزارتویی خشونتبار میشود که راه گریزی از آن ندارد و موقعیت خانوادگی و حرفهایاش به مخاطره میافتد.
جمع و تفریقها ظاهری افشاگرانه و باطنی محافظهکارانه دارد. داستان فیلم در1984 میگذرد (یعنی که این روزها از این خبرها نیست) و ماجراها از سطح شگردهای لورفتهی باندهای مواد مخدر، فراتر نمیرود. فیلم آنقدر که در بند محکومکردن وسوسهی یکشبه ثروتمند شدن است، به ریشهها و علتهای اجتماعی پیدایش چنین معضلی توجه نشان نمیدهد. جالب است که «آدمبده»های اغلب اینگونه فیلمها، کپی یکدیگرند. آدمبدهی جمع و تفریقها، چهره و هیکلی شبیه محسن آراسته خودمان در فیلمهای فارسی قبل از انقلاب داشت.
نامة زنی ناشناس (زو جینگ لی، چین)، ملودرامیست بسیار خوشساخت. میزانسنهای بینقص و فیلمبرداری درخشان و بازی فوقالعاده بازیگرانش (نقش اول زن را خود جینگ لی بازی کرده) همراه با داستانی عامهپسند، راه فیلم را به بازارهای جهانی میگشاید، همانطور که خطمشی سیاستگذاران سینمای چین است. با این حال نامهی زنی ناشناس اثری ماندگار و هنرمندانه نیست. مثل بسیاری از فیلمهای خوشساخت هالیوودی که میآیند و میروند و در یاد نمیمانند. میدانی که یک اثر هنری، آنی دارد دلافروز و حسی بر جا میگذارد دلپذیر و بیمانند.
داستان نامهی زنی ناشناس، متکی بر نامهایست که از آغاز تا پایان فیلم خوانده میشود و ما ماجراهای غمانگیزی را که طی هجده سال بر نویسندهاش رفته بهصورت فلاشبک میبینیم. در یک شب سرد زمستانی پکن 1948، مردی از میان شهری جنگزده به دشواری پیش میرود. در خانه، نامهای در انتظار اوست که زنی پیش از مرگ برایش فرستاده. زن در این نامه نوشته که او را در سراسر زندگیاش دوست داشته و گذشت زمان هم چیزی از آن نکاسته، ولی مرد هیچگاه از این عشق خبر نداشته است. رابطهی کوتاهمدت ولی پرشورشان، مشکلاتی که زن در بزرگ کردن بچهشان داشته و آخرین ملاقاتشان که در آن، مرد حتی او را به جا نیاورده، باعث شده حالا که پسرش (آخرین رشتهی پیوند میان او و مرد) را از دست داده، دیگر قادر به ادامه زندگی نباشد. مرد که نامه تکانش داده، حافظهاش را در جستوجوی این زن (که بعد از خواندن نامه دریافته سالها از او جوانتر بوده) میکاود و زمانی او را به یاد میآورد که کار از کار گذشته است. او در همه این سالها، عشقی یکه را با بوالهوسی تاخت زده است.
نامهی زنی ناشناس دومین فیلم بلند زو جینگ لیست. او پیش از این، پدرم و من را ساخته که نهتنها در کشور خودش که در خارج از آن هم شهرتی به هم زده. آن فیلم را ندیدهام ولی همین فیلمش نشان از آن دارد که سینمای چین صاحب فیلمساز توانمند دیگری شده که راه کسب موفقیت در گیشههای جهانی را خوب میشناسد.
سومین فیلمی که امروز دیدم، تماشاگران اسپانیایی را که هنوز انفجارهای یک سالپیش مادرید برایشان تبدیل به خاطره نشده، بهشدت تحت تاثیر قرار داد. اوما (پیت تراویس) با ساختار مستندگونهاش، فیلم تکاندهندهای است. در ژوئن 1988که کل ایرلند آمادهی رای دادن به صلح در انتخابات روز «جمعهی نیک» بود، گروهی از اعضای ناراضی ارتش جمهوریخواه ایرلند (IRA) که به قرارداد صلح اعتراض داشتند، طغیانهای خونین و مرگباری به راه انداختند. عملیات آنها، لندن و دابلین را به هم ریخت و ایرلند را دوباره به جانب کشمکشهای خونین راند. آنها که خود را IRA واقعی میخواندند، شهر اوما را برای یکی از عملیات خود انتخاب کردند، شهری کوچک که پروتستانها و کاتولیکها در طول سی سال ِپرتنش، با صلح و صفا در کنار هم زندگی کرده بودند. یک صبح دوشنبه، در روزی پرازدحام، آنها با منفجرکردن دو اتومبیل بمبگذاریشده در شلوغترین نقطهی شهر، محله را با آدمهایش متلاشی کردند.
کارگردانی صحنهی انفجار و فضای بازسازیشده پس از آن، با جزئیات بسیار دقیق و حیرتانگیز، مانند فیلمی مستند، قابلباور بود. شوک و حسی که این صحنه به تماشاگران داد، همچون حضور در صحنه واقعی بود. با صدای انفجار، تماشاگران تکان خوردند و آه و فغانشان برخاست. فیلمبرداری و تدوین استادانه، همراه با صداگذاری بسیار دقیق و کارشدهی فیلم در این سکانس (در کنار سکانس پلکان اودسا در رزمناو پوتمکین) الگوی درجه یکیست برای تدریس در مدارس سینمایی. اهمیت اوما صرفا در ساختار این صحنهی کمنظیر نیست. فیلم، بیانیهی کوبندهای علیه تروریسم نیز هست. بهویژه آن که پیت تراویس، داستان این تراژدی را از نظرگاه قربانیانش بازمیگوید. او نشان میدهد که چهگونه «گروه پشتیبان اوما» (گروهی متشکل از کسانی که اعضای خانوادهشان را در این فاجعه از دست دادهاند) نبردی را در راه اجرای عدالت در مورد مسئولان این انفجار راه انداختهاند.
در جلسهی مطبوعاتی پس از نمایش فیلم، دو تن از رهبران گروه پشتیبان در کنار تهیهکننده حضور داشتند. یکی از آنها که پسرش را در جریان بمبگذاری از دستداده، از این که فیلم حتی به قیمت موفقیت تجاری کمتر هم که شده، تا حد امکان به حقیقت ماجرا وفادار مانده، اظهار خشنودی کرد. تهیهکنندهی فیلم نیز گفت که اوما در کنار یکشنبهی خونین (پل گرینگرس که در این فیلم نیز همکاری داشته) همچون «پایانی بر دردسرها» عمل کرده است: «اگر یکشنبهی خونین روز مرگ جنبش مدنی و روزی را که تعارضها توقفناپذیر بود، تصویر میکرد، اوما لحظهای را به تصویر میکشد که همه فهمیدند اینگونه کارهای وحشیانه باید به پایان برسد.» در پایان جلسه، وقتی از او در مورد شباهتهای فیلم با نبرد الجزیره (جیلو پونته کوروو) سوال شد، گفت که این فیلم را ستایش میکرده ولی پیام بیش از حد تأییدآمیزش را در مورد خشونت، دوست نداشته است. پیت تراویس که کارش را از تلویزیون آغازکرده، با اولین فیلم کوتاهش ایمان به موفقیتهای بینالمللی چشمگیری دست یافت. او فیلم بلند پسر انسان را نیز ساخته است.
بیرون سینما، همچنان باران سیلآسا میبارد، مثل دم اسب ولی بدون آنکه در زندگی عادی مردم، خللی ایجاد کند. گذرگاههای شهر طوری طراحی شده که آب باران در هیچجا گرداب نمیشود و عبور سریع هیچ اتومبیلی، سرتاپای هیچ رهگذری را مزین به گل و لای و لجن نمیکند. شهر با همه امکانات عمومیاش چنان با دقت سامان یافته که میشود از شهرسازی پیشرفتهاش سرمشق گرفت. انواع نیمکتهای ساختهشده از مواد گوناگون برای محلها و فصلهای مختلف سال، نمونه کوچکی از این ظرافت و دقت است. مثلاً جنس و رنگ نیمکتهای کنار ساحل متفاوت است با نیمکت زیر درختان شهر یا نیمکت حاشیه خیابانها. در همه گذرگاهها و مکانهای عمومی، برای معلولان که چندان هم پرتعداد به چشم نمیآیند، مسیرها و جایگاههای ویژهای ساختهاند. حتی از هر سهچهار تلفن عمومی، یکیشان ارتفاع کمتری دارد تا آنها بهراحتی از روی چهارچرخهشان به آن دسترسی داشته باشند. در تمام شهر، مسیر سبزرنگی هست برای دوچرخهسواران، بدون آنکه حرکتشان مُخل حرکت عابران یا اتومبیلها باشد. به هر طرف که سر بچرخانی، تابلویی دیجیتالی هست که هم وقت را نشان میدهد و هم دما و رطوبت هوا را. همین شهر کوچک، چند برابر ابرشهر تهران ساعت شهری دارد و... حتماً خیلی چیزهای دیگر که چون از معماری شهری چیزی نمیدانم، متوجهشان نشدم.
سرراه به سوپرمارکت نزدیک هتل رفتم تا مقداری میوه بخرم. این روزها آنقدر ماهی خوردهام که دلم میخواهد شیرجه بزنم در آبهای خلیج بیسکای و بروم در قعر اقیانوس اطلس و همنشینی کنم با موجودات زیبایش. سنسباستین شهر ماهی هم هست. هر روز ساعت چهار صبح، کشتیهای عظیم ماهیگیری در نزدیکی ساحل توقف میکنند و کارگران ماهیها را در جعبههای مخصوصی دستهبندی میکنند و سریع به تمام نقاط اسپانیا میفرستند. ماهیها و شیوههای طبخشان آنقدر متنوع است که میشود تا مدتها ماهی غیرتکراری خورد. در هتل قدری تلویزیون دیدم و قدری اعترافنامهی زنو را خواندم: «بندگی واقعی در محکوم بودن به انجام ندادن کاری است.» خداحافظ تا فردا.
چهارشنبه، اول مهر
سلام، چهطور هستی شما؟ امیدوارم خوب باشی. حال من راستش، زیاد تعریفی ندارد. فیلمهایی که امروز در بخش مسابقه دیدم، خوب و دلچسب نبود. انتظار دیگری هم نداشتم. میدانیم که اعتبار جشنوارههایی که بخش مسابقه دارند، بستگی به فیلمهای انتخابشده برای این بخش دارد. از طرف دیگر، قبول داریم که پیدا کردن فیلم خوب، هنرمندانه و تأثیرگذار هم امروز چه کار دشوار و طاقتفرساییست. چند سال پیش، همزمان با صدسالگی سینما، چند تن از نظریهپردازان و منتقدان نامآور ــ از جمله سوزان سونتاگ ــ اعلام کردند که سینما مرده است؛ به تاریخ پیوسته است. بخش مسابقهی جشنوارههایی مثل سنسباستین، میدان مناسبی برای سنجش چنین نظریهای است. واقعیت تلخ آن است که با توجه به فیلمهایی که این چند روزه دیدهام، فکر میکنم سینما نمرده بلکه متأسفانه سخت بیمار است. اگر مرده بود، با دلی شکسته و چشمانی اشکبار برایش پرشورترین و باشکوهترین مراسم ختم جهان را برپا میکردیم و با خاطری آسوده به غارهایمان بازمیگشتیم و دور آتش مینشستیم و برای هم قصه تعریف میکردیم. با این سینمای بیمار چه کنیم؟
با نگاهی به آخرین صفحههای کاتالوگ ــ آنجا که نام برگزیدگان دورههای گذشتهی جشنوارهی سنسباستین چاپ شده ــ آه از نهادمان بلند میشود وقتی میبینیم در دهههای 1950 و 1960 و 1970 و اوایل 1980 چه فیلمهای درخشان و فیلمسازان بزرگی داشتیم. فیلمسازانی چون پیترو جرمی، فرد زینهمان، ماریو مونیچلی، آلفرد هیچکاک، سیدنی لومت، نورمن مکلارن، آنتونی مان، فرانچسکو رزی، جان هیوستن، الیا کازان و... که با فیلمهایشان شور و عشق و اشتیاق به کاممان میریختند و آتش زندگی را در جانمان شعلهور میکردند. به نظرم در آن روز و روزگار سالخورده، فیلمسازان بیشتری با اعتقاد به آرمانهای والای انسانی و ایمان به پیروزی خیر بر شر فیلم میساختند، درحالیکه امروز، کمابیش، روزگار بیآرمانیست و نتیجهاش هم فیلمهاییست که ...
صبح اول وقت به دیدن فیلم کُرهای خفاش جنگل (سونگ ایل گن) رفتم. آنقدر خون و خونریزی داشت که حالم بههم خورد. آخر، نمایش جسد قطعهقطعه شدهای که کرمها رویش وول میخورند چه جنبهی زیباشناختی و هنرمندانهای، چه فضیلتی دارد؟ سونگ ایلگن آنقدر خون مصنوعی به همهجا پاشیده بود که فکر میکنم بیشترین هزینه را از این بابت روی دست تهیهکنندهاش گذاشته باشد. در وصف الکی بودن فیلم همین بس که میبینیم قهرمان داستان در جنگل مورد حملهی ناشناسی قرار میگیرد و با ضربههای چماق له و لورده میشود و بعد تلوتلوخوران خودش را به شهر میرساند و وسط یک بزرگراه چنان با اتومبیلی تصادف میکند که چند متر به هوا پرتاب میشود و بعد از به زمین رسیدن، اتومبیل دیگری هم از روی او میگذرد ولی بعد از دوسه روز استراحت در بیمارستان، برمیخیزد و سُرومُرو گُنده به دنبال آن ناشناس میرود! فیلم ابلهانهتر از آنبود که تا پایان تحملش کنم. از سینما بیرون زدم و رفتم به سالن اینترنت.
جشنوارهی سنسباستین به خبرنگاران کیک و شیرینی و چای و قهوه نمیدهد. در عوض سالن بزرگی را با پنجاه شصت دستگاه کامپیوتر آنلاین تدارک دیده که میشود به صورت رایگان از امکاناتش استفاده کرد. خبرنگارانی که به این سالن میآیند، جدیتر و حرفهایترند در کارشان. یکیشان را دیدم که گوشیهای ضبطصوتش را به گوش گذاشته بود و آنچه را میشنید (احتمالاً حرفهای گفته شده در یک مصاحبهی مطبوعاتی) همان لحظه با سرعت تایپ و ادیت میکرد تا برای نشریهاش بفرستد. مطبوعاتیهای حرفهای میدانند انجام دادن این کارها بهطور همزمان چهقدر دشوار است. ایکاش میشد دعوتش کرد به مجله؛ سخت محتاج چنین همکاری هستیم. از آنجا که آرزویم محال بود، چشم از او برداشتم و سری به چند سایت و خبرهای ایران زدم و رفتم به دیدن فیلم بعدی.
بومبون سگه (کارلوس سورین) فیلم متوسطی در حد آثار تلویزیونی بود. کوکوی 55 ساله، سراسر زندگیاش به کار در یک تعمیرگاه اتومبیل گذشته، و پس از تعطیلی آنجا که باعث بیکاری او و همکارانش شده، آیندهی روشنی پیش روی خود نمیبیند. او که در خانهی خواهر فقیرش زندگی میکند، مدتی را با دستفروشی، فروختن چاقو، میگذراند اما پلیس چاقوهایش را ضبط میکند و او را از این کار منع. کوکو در پرسهزدنهایش برای پیدا کردن کار، سرانجام نگهداری از یک سگ اصلونسبدار (بومبون) را به عهده میگیرد که نهتنها دوست او بلکه مایهی امیدواریاش به یک زندگی بهتر میشود. او سگ را در مسابقهی سگهای اصیل شرکت میدهد و جایزهی نقدیاش را خرج بچههای خواهرش میکند.
تنها حُسن فیلم انتخاب مناسب بازیگر نقش کوکو (خوان ویلگاس نابازیگر) است که واماندگی یک آدم سرشار از صداقت و پاکی را در مواجهه با جهانی بیرحم، خوب بازی کرده است.
خروج بعدی (نیکلاس توئوزو) به بحران فراگیر بیکاری در آرژانتین پرداخته و تقریباً موفق شده بخشی از نابهسامانیها و مشکلات روحی و روانی کارگران را به نمایش بگذارد و در صحنههایی نیز همدلی تماشاگر را برانگیزد. مشکل فیلم در داستانکهای فرعی آن است که در فکر و ذهن مخاطب وقفه میاندازد و نمیگذارد داستان اصلی را بهراحتی پی بگیرد. داستان خروج بعدی از این قرار است که کارلوس ولمار، کارگر راهآهن از کارش اخراج میشود. یکی از معروفترین مجریان تلویزیونی با او مصاحبهای میکند و کارلوس ماجرای غیرعادی پنج کارگر راهآهن با سن و سال و شرایط مختلف را بازگو میکند که کارشان را از دست دادهاند. این مردان شریف ولی ناامید میکوشند از گرداب ویرانگر بیکاری نجات یابند و زندگیشان را از نو بسازند، اما سرنوشت تلخی در انتظار آنهاست؛ هرکدام به طریقی جانشان را از دست میدهند. نیکلاس توئوزو غیر از تحصیلات آکادمیک سینما در اسپانیا، سالها دستیار کارگردان آدولفو آریستارین (اوما) بوده است. خروج بعدی با یک تدوین تازه، فیلم بهتری میشود.
شهر نقرهای جان سیلز، فیلمساز چپگرای آمریکایی، یکی از چند فیلمیست که پیش از انتخابات آمریکا ساخته شده تا مردم بار دیگر به حزب جمهوریخواه و جرج بوش رأی ندهند. فیلم صراحت لهجة فارنهایت 11/9 مایکل مور را ندارد و تلویحاً شخصیت بوش را به سُخره میگیرد و از او موجودی ابله و احمق میسازد. فیلم از جایی شروع میشود که دیکی پیلجر (کریس کوپر) فرزند سناتور پیلجر (مثلاً بوش پدر) هنگام فیلمبرداری یک آگهی تبلیغاتی در دفاع از محیط زیست، کنار دریا ایستاده تا ماهی بگیرد ولی قلابش به یک جسد گیر میکند. قبل از این صحنه، بارها کارگردان فیلم تبلیغاتی کات میدهد، چون دیکی حتی قادر نیست سادهترین دستورهای او راجرا کند. با پیدا شدن جسد، مدیر تشکیلات انتخاباتی دیکی، یک روزنامهنگار آرمانگرای سابق به اسم چاک ریون (ریچارد دریفوس) را که حالا کارآگاه خصوصی شده استخدام میکند تا دربارهی کارشکنیهای دشمنان خانوادهی پیلجر تحقیق کند. تحقیقات چاک ریون سروکارش را به دنیای مافیایی قدرت و ثروت در آمریکا میاندازد؛ جایی که استثمار کارگران غیرقانونی، بیعدالتی و زدوبندهای سیاسی توأم با فساد، غوغا میکند. جان سیلز نشان میدهد که همهی بیدادگریها با حمایت شرکتهای غارتگر چندملیتی و رسانههای فریبکار انجام میشود. شهر نقرهای فیلمی کاربردیست که حرف تازهای برای ما ندارد و هرچند لحظههای کمدیاش خوب از کار درآمده و تماشاگر را به خنده میاندازد، ولی موضوع کلیشهشدهاش مورد توجه عامهی تماشاگران قرار نمیگیرد. بهترین صحنهی فیلم، پایان آن است؛ جایی که ماهیهای مرده یکی پس از دیگری بر روی آب میآیند و دریاچه تا دوردست ــ به نشانهی کارگران بهقتل رسیده ــ پر از ماهیهای مرده میشود.
گویا جشنوارهی امسال دارد فصل سیاسی تازهای را تجربه میکند و آن تبدیلشدنش به یک میتینگ تبلیغاتی بزرگ علیه جرج بوش و حزب جمهوریخواه است. بهغیر از وودی آلن و آنت بنینگ و چند نفر دیگر، جان سیلز هم جلسه مطبوعاتیاش را غنیمت شمرد و سیاستهای داخلی و خارجی آمریکا را نقد کرد. او ادعا کرد که ساختن فیلمی مثل شهر نقرهای وظیفهی میهنپرستانهاش بوده؛ بهخصوص چند ماه پیش از انتخابات ریاست جمهوری که حرکت گستردهای راه افتاده تا به همه اطمینان دهد که بوش دوباره انتخاب خواهد شد: «مشکل اصلی درمورد یک کاندیدا این نیست که آیا کمهوشتر یا باهوشتر است، بلکه این است که آیا در کارش مثل جرج بوش افتضاح است یا نه... آمریکا اگر یک دموکراسی واقعی میخواهد، باید مطالبات بیشتری از سیاستمدارانش و از رسانهها داشته باشد.» و «آنچه مایکل مور در فارنهایت 11/9 به آن حمله میکند، نمیبایست سوژهی یک فیلم مستند میشد، بلکه باید سه سال پیش در همه برنامههای خبری به آن پرداخته میشد.» او در پایان گفت که شبکهی فاکس صرفاً یک ابزار تبلیغاتی برای رابرت مرداک است و CNN هم گرچه چپتر است ولی همچنان بیاندازه محافظهکار است.
خُب، این هم از امروز و فیلمهایش. صبح، شهر با رؤیای آفتاب بیدار شد ولی از آسمان همچنان سیل میبارید و هنوز هم میبارد. این هوا بیشتر خوشایند مرغهای دریایی بود که از آن بالا، لابهلای ابرها، هلهلهکنان به طرف موجهای دریا شیرجه میرفتند و ماهی میگرفتند به چه بزرگی. صبح وقتی دستهی بزرگی از مرغهای دریایی را دیدم که از سمت شهر به میهمانی دریا میرفتند، یاد تهران سیچهل سال پیش افتادم. یادت هست آن دستههای بزرگ کلاغ را که درست از اول مهر ــ مثل امروز ــ تا نزدیک زمستان، از جنوب شهر دستهجمعی به طرف باغهای شمیران و ده ونک میرفتند و نزدیک غروب آفتاب ــ همزمان با تعطیل شدن مدرسههایمان ــ برمیگشتند و با قارقار کردنشان از آن بالا، شهر را میگذاشتند روی سرشان؟ یادت هست آن بیشمار گنجشکها را که شبهای سرد زمستان، شاخههای درختان خیابان ولیعصر را پُر میکردند؛ درختانی با شاخههایی از پر. نسل امروز نمیداند و اگر بشنود، حتماً باور نمیکند. به قول زنو «چیزهایی که دیگران از آن خبر ندارند و اثری هم از آن برجا نمانده است، وجود ندارد.» و چه حیف. خداحافظ.
پنجشنبه، دوم مهر
سلام. امیدوارم خوب و خوش و خرم باشی. من هم خوبم. امروز سه فیلم فوقالعاده خوب نصیب و قسمتم شد. ویسکی و ماریا سرشار از برکت، هردو از بخش Zabaltegi که میشود اسمش را «جشنوارهی جشنوارهها» گذاشت و رؤیای یک شب نیمهی زمستان از فیلمساز بزرگ صربستان، گوران پاسکالوویچ در بخش مسابقه. بعد از تجلیل از وودی آلن و آنت بنینگ، امروز سومین جایزهی افتخاری جشنوراه به جف بریجز داده شد. بازیگر زن کاتالانی، ماری بل وردو، هنگام دادن جایزه به او گفت: «بریجز آنتیتز یک فوقستاره است و مردیست که کاری میکند تا نقش بازی کردن، طبیعیترین چیز دنیا به نظر برسد.» این هم نظریست برای خودش که میشود آن را به خیلیها نسبت داد. مثلاً پرویز پرستویی خودمان که به نظرم از بریجز بهتر و طبیعیتر بازی میکند. بریجز هم متقابلاً همان حرفهای بیخاصیت معمول در اینگونه بزرگداشتها را تحویل داد: «من به اسپانیا و مردمش عشق میورزم. اولینبار 35 سال پیش به کشور زیبای شما آمدم تا با جان هیوستن برای گرفتن نقش در شهر چاق مذاکره کنم.» بعد هم تشکر ویژهای از همسرش، پدر و مادرش، مدیر برنامههایش و... کرد و گفت که به خاطر گرفتن این جایزهی زیبا، بسیار به خود میبالد.
از امسال یک جایزهی دیگر هم به اینجور جایزهها اضافه شده است. جشنوارهی سنسباستین تصمیم گرفته هر سال به یک شخصیت اروپایی که خدمت ارزنده و برجستهای در جهت غنا و تنوع سینمای اروپا انجام داده، جایزهای بدهد. برندهی نخستین جایزه نیز خانم ویون ردینگ، عضو کمیسیون اروپا بود که مسئول تحصیل، آموزش، امور جوانان، مصالح سمعی و بصری، فرهنگ و جامعه مدنی در اتحادیهی اروپاست. با تعریفهایی که از او روی صحنه شد، اینطور متوجه شدم که این جایزه بیشتر به خاطر دریافت کمکهای مالی از اتحادیهی اروپاست تا نیتهای از پیش اعلام شده. بههرحال جشنوارهها سال به سال، خرج و برجشان افزون میشود، کاری باید کرد. همین جشنواره امسال حدود ده میلیون یورو برای دولت اسپانیا هزینه داشت که به نسبت دیگر جشنوارههای ردهی A، رقم کمی نیست.
ماریا سرشار از برکت اولین فیلم بلند سینمایی جاشوا مارستن است. میدانی، گاهی اوقات در میان «فیلم اولیها» چه آثار برجستهای که پیدا نمیشود. ماریا... یکی از آنهاست. جاشوا مارستن (متولد کالیفرنیا) مدتی در مجلة لایف و شبکة خبری ABC کار کرده و پیش از این، چند فیلم کوتاه تحسین شده ساخته است، ازجمله صدای یک فرشته و اتوبوس کویینز. او که با همین اولین فیلم بلندش که جایزة جشنوارههای برلین و ساندنس (جشنوارهای که رابرت ردفورد برای حمایت از فیلمهای مستقل بنا نهاده) را هم گرفته، نشان میدهد کارگردانیست خوشفکر و نکتهبین و آشنا به زبان سینما. متأسفانه اغلب فیلماولیها، در آثار بعدیشان چنتهشان خالیست و حرف تازهای ندارند، اما ماریا... با موضوع کوبنده و غافلگیرکنندهاش حکایت از آن دارد که مارستن نهتنها یکی از کارگردانهای آرمانگرای روزگار ماست، که به فیلمهای آیندهاش هم میشود امید داشت، آدمی هم که به امید زنده است.
ماریا دختریست هفده ساله که در یک کارگاه صادرات گل کار میکند. او بعد از آنکه پدر بچهی متولدنشدهاش، مسئولیتش را به عهده نمیگیرد، در رؤیای رسیدن به زندگی و دنیایی بهتر برای خود و فرزندش، تصمیم میگیرد روستای زادگاهش را در کلمبیا ترک کند و به آمریکا برود. مثل خیلی از دختران کلمبیایی که پیش از او رفتهاند و گویا در بهشت برین زندگی میکنند. برای رسیدن به چنین آرزویی فقط یک راه وجود دارد؛ همکاری با باندهای پخشکنندهی مواد مخدر که نوچههایشان آشکارا در همهجای شهر هستند. رؤیازدگان در برابر دریافت یک پاسپورت جعلی و دوهزار دلار پول، باید قبل از پرواز به سرزمین موعود، مقدار زیادی کوکایین را که در کپسولهای پلاستیکی جاسازی شده، ببلعند و از گمرک بگذرانند. ماریا به همراه یکی از دوستانش قدم در این راه دشوار و بیبازگشت میگذارد. صحنهی بلعیدن بستههای کوکایین که بهزور مایع ظرفی پر از روغن انجام میشود، یکی از خشنترین و تکاندهندهترین صحنههای سینماست، بهکام ریختن سم برای تولدی دیگر. در فرودگاه، مأموران که مطلعاند از این شگرد، ماریا را بازداشت میکنند. ولی او به ترفندی خودش را خلاص میکند. دو واسطهی خردهپا، او و دوستش را به هتل محقری میبرند تا مواد را از آنها تحویل بگیرند. شبهنگام که دو واسطه قصد دارند ماریا و دوستش را مانند دیگر دختران به قتل برسانند، آنها مواد را برمیدارند و میگریزند. ماریا برخلاف دوستش ــ که سرانجام کشته میشود ــ شخصیتی سرکش و شجاع دارد و سرشار از زندگیست و همین شجاعت توأم با شرافت، نیروی پیشبرندهاش در تقابل با جهانی سیاه و تقدیری شوم است. مارستن در ترسیم این دنیای دهشتناک، به دامن سانتیمانتالیزم و شعار درنمیغلتد و به رغم مایهی اشکانگیز و تلخ داستان، به ورطه فیلمهایی که همین موضوع را دستمایهی کارشان قرار میدهند و به طرز دردناکی احمقانهاند، نمیلغزد. او از ماریا (ی حامله که به شکل نمادین به نوعی یادآور مریم مقدس است) نه یک قربانی رقتانگیز اجتماعی، که شمایلی از پاکی و استقامت و امید میسازد.
کاتالینا ساندینو مورنو، بازیگر نقش ماریا، با بازی بینقص و فوقالعادهاش موفق میشود حس تلخ تنهایی آدمی را در محیطی که «سرانجام» در آن مفهومی ندارد، بهخوبی منتقل کند. او از جنبههایی برای ما، یادآور ترانه در فیلم من ترانه، پانزده سال دارم است، با همان ظرافت و ایستادگی. ماریا... یکی از همان نادر فیلمهاییست که آدم را با خودش میبرد؛ به جهانی که یک سرش به رستگاری میرسد.
پیش از آمدن به اینجا، تعریف فیلم ویسکی (خوان پابلوربلا، پابلو استول) را شنیده بودم و مشتاق تماشایش بودم. رفتم و از دیدنش لذت بسیار بردم. ویسکی فیلمست که به رغم طنز سیاه و ظریفش، توفیق چشمگیری در گیشه نمییابد ولی جایگاه شایستهای در تاریخ سینما پیدا خواهد کرد (یا من اینطور دوست دارم و تصور میکنم). فیلم شباهت عجیبی به آثار سهراب شهیدثالث دارد. ریتم کند بیرونی و صحنههای تکرارشوندهاش یادآور طبیعت بیجان و بهویژه در غربت است. مردی که هر صبح، صبحانهی تکراریاش را در کافهای نزدیک کارگاه جوراببافیاش میخورد. زنی که هر صبح، کنار در بستهی کارگاه جوراببافی در انتظار او ایستاده است. کرکرهای که هر روز تعمیر میشود. ماشین رو به تلاشی جوراببافی که همیشه آن را از یک زاویه میبینیم و کارش را با تکهتکه کردن آخرین جورابهای بافتهشده تمام میکند و ... دهها رفتارتکرارشوندهی شخصیتهای معدود فیلم که البته حسهای متفاوتی به جا میگذارد. ظرافتهای هنرمندانه و نگاه فلسفی فیلم ویسکی (مردم اروگوئه، هنگام گرفتن عکس در عکاسخانهها میگویند «ویسکی» تا چهرهشان خندان بیفتد) را نمیتوان بهطور دقیق توصیف کرد. اول آنکه مثل هر فیلم خوبی محتاج چندبار دیدن است و بعد، هر توصیفی کمتر از حس خوش جاری در فیلم از کار درمیآید و آن را ضایع میکند. باید دید و حظ کرد؛ بس که درونمایهی فلسفی فیلم، پیچیدگی انسان را عمیق و کمنظیر به نمایش میگذارد.
جاکوبو کولر شصتساله کارگاه کوچکی دارد و چنین مینماید که تنها چیزی که در زندگیاش دارد همین کارگاه فکسنی جوراببافیست. مارتای 55 ساله، کارگر مورد اعتماد اوست. رابطهی این دو صرفاً منحصر به کارشان است. یکنواختی این رابطه را رسیدن خبر ورود نامنتظر برادر جاکوبو، هرمن 45 ساله که در خارج زندگی میکند و سالها از او خبری نبوده، به هم میریزد. قرار میشود مارتا چند روزی نقش همسر جاکوبو را بازی کند؛ نقشی کاملاً دوستانه و اخلاقی، مثل همهی سالهای گذشته. صحنهی ورود هرمن به ایستگاه و ملاقات دو برادر، با طنزی ظریف ــ از همان آغاز ــ جهان کاملاً متفاوت آن دو را عیان میکند. جاکوبو چند جفت جوراب از تولیدات کارگاهش به او هدیه میکند و هرمن نیز که حالا میفهمیم صاحب یک کارخانهی پیشرفتهی جوراببافیست، برای او جوراب آورده است. جورابهای جاکوبو، رنگورورفته و از مد افتادهاند ولی جورابهای هرمن با رنگهای شاد و الوانشان مد روز تینایجرها. تقابل این دو جهان تمثیلی تا پایان به شکلهای مختلف تکرار میشود. هرمن آن دو را به سفری دوسهروزه مهمان میکند و میبردشان به هتلی بسیار شیک و گران در کنار دریا، جایی که جاکوبو و مارتا به خواب هم نمیدیدند. از آنجا که هرمن با ارثیهی خانوادگی، ثروتی به هم زده، مخفیانه پول قابلتوجهی در جیب جاکوبو میگذارد. جاکوبو متوجه میشود و برای خلاصی از آن پول، به کازینوی هتل میرود و کل آن را روی یک شمارهی رولت میگذارد. از قضا همان شماره برنده میشود و پولها دو برابر میشود. جاکوبو بدون آنکه خوشحال شود، چند بار دیگر این کار را تکرار میکند و هر بار برنده میشود و پول هم چند برابر. او آنها را در کاغذ کادویی بستهبندی میکند و هنگام برگشتنشان از سفر به مارتا میدهد، بدون آنکه بگوید درون بسته چه هست. در آخرین نمای فیلم، صبح روز بعد، از همان نمای همیشگی میبینیم که در کارگاه بسته است و از مارتا خبری نیست. جهان جاکوبوی قلندر، تسخیرناپذیر است؛ «آزادگان چون سرو تهیدستند».
کارگردانان فیلم ویسکی، هردو متولد 1974 هستند. آن دو سالها به عنوان فیلمنامهنویس و کارگردان به اتفاق هم کار کردهاند؛ ازجمله در فیلم 25 وات (2001) که برندهی چند جایزهی بینالمللی از جشنوارههایی مثل روتردام، هاوانا و بوینوسآیرس شد.
رؤیای یک شب نیمهی زمستان تا اینجا بهترین فیلم بخش مسابقه است. گوران پاسکالوویچ همچنان استوار و استادانه فیلم میسازد؛ فیلمهایی که جوهرهی آنها نمایش تقدیر شوم بشریست. داستان این فیلم او هم مثل آثار اخیرش در صربستان میگذرد: زمستان 2004، لازار پس از ده سال دوری به خانه بازمیگردد و حالا انسان دیگری شده است. او تصمیم گرفته خود را از بار سنگین گذشتهاش آزاد کند و زندگی جدیدی را آغاز کند. آپارتمانی را که قبلاً در آن زندگی میکرده، اینک یاسنا، مادری مجرد، اشغال کرده که با دختر دوازدهسالهاش یووانا که دچار بیماری اوتیسم (درخودماندگی) است، زندگی میکند. آنها از بوسنی به آنجا پناه آوردهاند. شوهر یاسنا که هیچوقت نتوانسته با بیماری دخترش کنار بیاید آن دو را ترک کرده و یاسنا نیز آرزوی پشت سر گذاشتن گذشتهی دشوارش را دارد. لازار دلش نمیآید آنها را از خانه براند چون جای دیگری برای رفتن ندارند و بهتدریج مهر و محبتی میان این سه انسان رانده شده توسط اجتماع شکل میگیرد. با کشته شدن ناگهانی یاسنا به دست یک بیمار روانی، مثلث عاطفی آنها متلاشی میشود. از آن پس، کوششهای لازار برای بهبودی یووانا بینتیجه میماند. او یک روز صبح یووانا را با خود به جنگل انبوه و زیبا، با درختانی پر از شکوفههای بهاری میبرد و هنگامی که یووانا لابهلای درختان از دید پنهان میشود، لازار با شلیک گلولهای به زندگیاش خاتمه میدهد.
پاسکالوویچ شاعر سیاهیهاست. او با فیلمهایش، شعرهای زیبایی میسراید که مضمونی تلخ و گزنده دارند. مانند همهی شاعران خوب، تمثیل و استعاره در آثارش نقش بهسزایی دارد. اشاره به همهی آنها، نامهی امروز را به درازا خواهد کشاند. در این فرصت میتوان به باران شکوفههای سفید بهاری در پایان فیلم اشاره داشت و مقایسهاش کرد با ابتدای فیلم که لازار در زمستانی دلگیر و زیر بارش دانههای درشت برف به خانه برمیگردد، و یا پیوندش داد به برفهای مصنوعی که در جشن تولد بر سر مهمانان میریزد و اینکه فیلم، تمثیلی از بیماری اوتیسم جمعیست و با تصاویر تیره و چرکش، فضایی سرد و غمبار از صربستان امروز به نمایش میگذارد. پاسکالوویچ در مصاحبهی مطبوعاتیاش به همین نکته اشاره کرد و گفت که پرداختن به دختری دچار بیماری اوتیسم به او این فرصت را داده تا به اوتیسم مردم صرب بپردازد، هرچند که آشنایی با یووانا (که او نیز در جلسه حضور داشت و با حرکتهای غیرارادیاش، حاضران را متأثر کرده بود) توجه او را به این بچهها که جدا از دیگران در دنیای خودشان زندگی میکنند، جلب کرده است. او انگیزهاش را از ساختن فیلم چنین توضیح داد: «فیلمها باید بر زمانهی ما شهادت بدهند، به طوری که بتوانند در درک بسیاری چیزها به ما کمک کنند. تنها از طریق رویارویی با گذشته و پذیرفتن بدفرجام بودن آن است که میتوانیم آیندهی بهتری بسازیم.»
میبینی؟ سلیقهام همانیست که بود: هنوز هم دیدن چنین فیلمهایی تکانم میدهد؛ رقص رنج. هنوز هم از دیدن زندگی و سرنوشت آدمهایی مثل فلیکس و ماریا و یووانا و لازار، در تاریکی سینما، بغض میکنم و اشک به چشمم میآید. دنیا عوض شد، سینما عوض شد، من نشدم، ما نشدیم. چه میشود کرد؟ ما با این نگاه به دنیا آمدهایم. به قول زنو «افراد بسیاری در برههای از زمان با انتخاب یک نگاه، کلیهی راههای دیگر را مسدود میکنند و فقط در همان یک مسیر گام میزنند.» شب بهخیر.
جمعه، سوم مهر
سلام. دیشب، باران میبارید، اما سیلآسا نبود. مه غلیظی تمام شهر را فرا گرفته بود و زیر نور مهتابی و زرد چراغها، بارانی ریز، مانند غباری سپید، بر سر و روی رهگذران مینشست. امروز اما، ابرهای ضخیم و تیره و کوتاه رفتهاند و آسمان بلند و بیکرانه، آبیست. دلم باز شد، تازه شد از دیدن آفتاب قشنگ. ای کاش بودی و میدیدی، چه جلوهی بیتمثیلی دارد نورش روی موجهای آرام دریا، وقتی رنگینکمان میشود و یک سرش به دل آدم میریزد.
فردا آخرین روز جشنواره است. از فیلمهای بخش مسابقه، سه فیلم بیشتر باقی نمانده. لاکپشتها هم پرواز میکنند، ساعات روشنایی و دری روی کف اتاق که به عنوان فیلم اختتامیه، فردا نشانش خواهند داد. در تهران شنیدم که لاکپشتها... فیلم خوبیست. میدانی که تا خودم فیلمی را نبینم، نقل خوب و بدش را چندان باور ندارم. چهبسا فیلمهایی که خوبشان را شنیدم و بد بودند، و برعکس. حکایت مارگزیده و ریسمان. خوشایندم نیست که فیلم لاکپشتها...، نمایندهی کشورمان در بخش مسابقه، را گذاشتهاند برای روز آخر. رسم جشنوارههاست ــ معمولاً ــ که فیلمهایی را که تصور میرود نظرها را جلب میکنند و جایزه میگیرند، سهچهار روز مانده به پایان نمایش دهند تا در اوج گرمای جشنواره برایشان فضاسازی شود. مثل فیلم پاسکالوویچ که اگر جایزه را ببرد ــ البته ــ حقش است. باید منتظر ماند و دید.
امروز، روز سینمای باسک هم هست. برنامهی «یک روز فیلمهای باسکی» از طرف اتحادیهی کمپانیهای مستقل سمعیبصری کشور باسک (IBAIA) ترتیب داده شده. در این برنامه، هشت فیلم بلند و هشت فیلم کوتاه همراه با برنامههای جنبی دیگر به نمایش درمیآید. در این برنامه بهطور سالانه آخرین محصولات سمعی و بصری باسک معرفی، تبلیغ و نمایش داده میشود و جایزههایی نیز در پایان به آثار برگزیده اهدا میشود. در کاتالوگ 350 صفحهای جشنواره، فقط یک صفحه به این برنامه اختصاص دادهاند و محض نمونه، حتی یکی از فیلمهایش در فهرست بلندبالای فیلمهایی که برای خبرنگاران تدارک دیدهاند، نیست. من هم از خیرش گذشتم، چون حتی نمیدانستم آنها را کجا نمایش میدهند. فکر میکنم این برنامه هم محض خالی نبودن عریضه است و همان کلمهی «کشور» باسک باعث این مهجوریست.
پیش از لاکپشتها... که ساعت دوازده ظهر در کورسال 1 نشان میدهند و از زمانهای مناسب نمایش فیلم در جشنواره است، به دیدن ساعات روشنایی (مانوئل ماتخی) رفتم. فیلمی که امید اسپانیاییها در بخش مسابقه است. مانوئل ماتخی که نخستین فیلمش را در 1986 کارگردانی کرده، به عنوان فیلمنامهنویس با کارگردانان معروفی مثل ماریو کامو و به عنوان تهیهکننده با فیلمسازان بزرگی چون کارلوس سائورا کار کرده، ولی اثر چندانی از این همنشینیها در فیلمش نیست و فکر نمیکنم هیأت داوران آنقدر نمکگیر شده باشد که جایزهای به آن بدهد. تنها نکتهی مثبت فیلم، نمایش سیاهوسفید شرایط دوگانهی زندانهای اسپانیا در اواخر دههی 1980 و اوایل دههی 1990 است: سیاست چماق و هویج.
سپتامبر 1987، خوان خوزه گارفیا در جریان رویارویی با پلیس، سه نفر از آنها را میکشد و این اتفاق برای همیشه ذهنش را آزار میدهد. چند سال بعد خوان یک زندانی شورشیست که به بیش از صد سال زندان محکوم شده. او چندین شورش در زندان به راه میاندازد و مقامات تصمیم میگیرند دست به آزمایشی بزنند: آنها زندانیان دردسرساز را یک جا گرد میآورند و در شرایط ویژهای آنها را حبس میکنند. خوان در وسط این جهنم با ماریمار آشنا میشود؛ پرستاری که گرچه بهندرت این امکان را مییابد تا چند کلمهای با او حرف بزند، ولی احساس خاصی نسبت به او دارد. خوان شروع به نقاشی و نوشتن میکند. چندی بعد خوان پدر فرزندان ماریمار میشود و آن دو در مورد آینده رؤیابافی میکنند. اما راه زیادی تا آن زمان مانده و سالهای محکومیت برای خوان همچنان در پیش است.
هرچند قیاس معالفارق است اما فیلم با آثاری چون حفره (ژاک بکر)، فرار بزرگ (جان استرجس) و یک محکوم به مرگ میگریزد (روبر برسون) که بهزیبایی، فطرت آزادیخواه انسان را به نمایش میگذارد، فرسنگها فاصله دارد. نام فیلم کنایهایست از سلولی که چراغهایش برای شکنجهی خوان همیشه روشن است و ساعاتی که نور درونش، او را به رستگاری میرساند. در میان صحنههای کلیشهای فیلم، صحنهی خُرد کردن بار یک کامیون پُر از سیب، برای آشپزخانهی زندان، آن هم بدون چاقو و با دندان، جالب توجه بود.
ساعت دوازده، سالن کورسال 1 مالامال از جمعیت بود و جای خالیای وجود نداشت. فضای غرورانگیزی که نشان از اعتبار و جایگاه سینمای ایران داشت و این نکته که باید حواسمان باشد و با آثار جعلی و باسمهای، این موج تماشاگر مشتاق را دلسرد و تارومار نکنیم. دیدن مکرر تیتراژ کوتاه جشنواره در آغاز همهی فیلمها، این بار برایم جذابتر بود. تیتراژ هنرمندانهای که تا اینجا، کوتاهترین تیتراژیست که دیدهام، 9 ثانیه: دیزالو چند نقاشی ساده از پرندههایی که صدای جیکجیکشان پیوند میخورد به همهمه و صدای مردم، همین.
لاکپشتها... کوبنده و غافلگیرکننده بود و تا اینجا گل سرسبد بخش مسابقه؛ فیلمی که نهتنها مردم عادی، که منتقدان و فیلمسازان حاضر در سالن را هنگام نمایشش بر جا میخکوب کرد. فیلم بجز تیتراژ اول و آخرش، در همهی اجزایش عالیست. تیتراژ لاکپشتها… مرا یاد طاووس و پاهای زشتش انداخت؛ مشتی حروف بسیار درشت و زمخت که با بدسلیقگی روی مقوای سیاه ریختهاند. حیف از فیلم که چنین تیتراژی دارد؛ لباس زیبایی که به جای دکمههایی زیبنده، خرمهره بر آن دوختهاند. چه وقت فیلمسازان ما درخواهند یافت که تیتراژ یعنی ویترین، یعنی فیلمی مستقل که میتواند از فیلم اصلی هم بهتر باشد؟ نمیدانم. بگذریم. جلسهی مطبوعاتی فیلم، از شلوغترین جلسهها بود، و جالب آن که بیشتر سؤالها از طرف فیلمسازان پرسیده شد: «آن صحنه را چهطور گرفتی؟»، «با چند دوربین فیلمبرداری کردی؟»، «هزینهی فیلمت چند میلیون یورو بوده؟»، «با چه شیوهای از بچهها بازی گرفتی؟» و... بهمن قبادی هم که دیگر استاد پاسخگویی در اینطور جلسهها شده است. او پاسخهایی میداد ــ گاه بهشدت ساده و متفاوت ــ که باعث تعجب سؤالکنندهها میشد: «بچهها سوپراستارهای من هستند و بوش و بلر سیاهیلشکرهایم.» بعد از پایان جلسه به قبادی گفتم که اصلاً تصور نمیکردم فیلمت چنین زیبا و تأثیرگذار باشد، کاری کردهای کارستان.
فیلم لاکپشتها... چنان سیرابم کرد که میل به دیدن فیلم دیگری نداشتم. اما فیلم دیدن، کار من است این روزها. امروز دو فیلم خاطرات موتورسیکلت (والتر سالس) و ساقدوش (کلود شابرول) در بخش zabalatagi هست که دوست دارم ببینمشان در کمال بیمیلی و چند خط بنویسم برای خالی نبودن عریضه.
خاطرات موتورسیکلت بر اساس یادداشتهای روزانهی ارنستو چهگوارا و سرتاسر آمریکای لاتین با چه، نوشتهی آلبرتو گرانادو، ساخته شده و حکایت سفر 6700 کیلومتری آن دو (آلبرتو و چهگوارا) از بوینوسآیرس تا ونزوئلاست. والتر سالس برای نوشتن فیلمنامهی این فیلم، سه بار این مسیر را طی کرده و پیش از آغاز فیلمبرداری، چهار ماه برای بازیگرانش کلاس گذاشته در زمینهی تاریخ و ادبیات و موسیقی آمریکای لاتین. او حتی، چند فیلم مستند دربارهی سیاست در دههی 1950 و قوم اینکا بهشان نشان داده است. حاصل این زحمت، فیلمی شده پرجزئیات و دلنشین. خاطرات موتورسیکلت بیش از آن که فیلمی باشد دربارهی شکل گرفتن شخصیت چهگوارا (که هست)، شعریست در ستایش منظرهها و چشماندازهای جادویی طبیعت بینظیر آمریکای لاتین. چیزی شبیه آثار آلبر لاموریس (باد صبا، بادکنک قرمز و پرواز بالن) منتهی نه با نگاهی از آسمان بلکه از روی زمین ــ چسبیده به گلبرگ گیاه ــ که وجدانگیزتر است. خوشبختانه فیلم در دام شعارهای سطحی و تحمیل ایدئولوژی و تبلیغ دیدگاههای خاص رهروان چهگوارا نمیافتد و در کمال ارادت، از او موجودی زمینی، با همهی حسنها و عیبهایش، به نمایش میگذارد. برخلاف گائل گارسیا برنال (در نقش چهگوارا) که بازیاش سرد و نچسب است، رودریگو دلاسرنا (در نقش آلبرتو) فوقالعاده است و بازی گرم و جذابش تحسینبرانگیز. داستان فیلم و بازیهایش به کنار، منظرههای کارتپستالی هوشربایی در فیلم هست که هنوز چشم هیچ جهانگردی صیدشان نکرده است.
نمیدانم چرا کارگردانهای بزرگ، امروز فیلمهای کوچکی میسازند. تو میدانی؟ متأسفم که این را میگویم، ولی فیلم کلود شابرول هم ناامیدکننده بود. یک فیلمنوآر سرد و بیرمق دست دوم. قصهی ساقدوش که، طبق معمول، نشانههایی از ارادت شابرول به استاد هیچکاک هم درش بود، از این قرار است که فلیپ 25ساله (پیمانکار ساختمانی) با مادر و دو خواهرش در حومهی آرام شهر پاریس زندگی میکند. او در روز ازدواج خواهر بزرگش، در یک نگاه به ساقدوش خواهرش، سنتا، دل میبندد. سنتا هم دلبستهی او میشود ولی با رفتارهای عجیبوغریبش، فیلیپ را که خودش نیز یک فتیشیست است، حیران میکند. در پایان درمییابیم علت آن رفتارهای نامتعارف این بوده که سنتا ــ مانند نورمن بیتس در روانی هیچکاک ــ مدتهاست جسد مادرش را در طبقهی بالای ساختمان متروکهشان نگهداشته، از بس که او را دوست داشته.
دیدن خود شابرول از نزدیک، در جلسهی مطبوعاتی خلوتش، برایم جذابتر از فیلمش بود. او با آن لبخندهای ملیح ماسیده بر صورتش، چنان به دهان پرسشکنندگان خیره میشد که انگار با چشمانش گوش میکند. بعد تکیه میداد و در سکوت انتظار، به نقطهای در دوردست نگاه میکرد و حرفهایش را در خلأ میزد: «سعی کردم فیلمی دربارهی عشق بسازم که رمانتیک نباشد و البته یک قتل هم تویش داشته باشد.» او از اینکه اغلب با هیچکاک مقایسهاش کردند، نه بدش آمد و نه خوشحال شد: «در فیلمهای پرتعلیق هیچکاک، پیرنگ است که تنش را پیش میبرد ولی در فیلمهای من اینطور نیست.» در ادامه خطاب به همان خلأ گفت که گرچه نویسندگانی مثل چندلر و هَمِت را دوست دارد، ولی قصد ندارد کارشان را اقتباس بکند چون آثارشان دنیایی را منعکس میکند که بیش از حد آمریکاییست: «من ژانر جنایی اروپایی را ترجیح میدهم، هرچند که فیلمهایی مثل رود مرموز (کلینت ایستوود) را نمونههای درخشانی از فیلمنوآر میدانم.»
این هم از شابرول و سالس و قبادی و... آن دیگر، چه بود اسمش؟ هان… بله، ماتخی. آنها با فیلمهایشان ــ در حد بضاعتشان ــ نیکی و بدی، نور و ظلمت را به تماشا گذاشتند. میشود بدی را وانهاد و نیکی را که به قول زنو «نوریست که فقط گاهی عمیق تاریک روح بشری را، با شعلههای گریزان روشن میکند» فروزانتر کرد. خداحافظ.
شنبه، چهارم مهر
سلام. امیدوارم خیلی خوب باشی. وقتی امروز از مسیر همیشگی، از کنار ساحل میگذشتم، دریافتم چرا این مردم اینقدر دلبستهی آفتاباند؛ از بس آسمانشان ابری و نورشان اندک است. امروز باز، اولین روز تعطیلات آخیر هفته بود و مردمانی بسیار بر ساحل طلایی خوش نشسته بودند به میهمانی آفتاب و دریا. از کنارشان گذشتم بیحسرت. این چند روز، به جبران همهی سال پشتمیزنشینی، خشکی و درهمشدگی، فاصلهی طولانی هتل تا جشنواره را پیاده رفتم و بازگشتم، روزی چهار بار حتی. مثل همانهایی که سلامتی ذخیره میکنند برای روز مبادا.
امروز کار زیادی نداشتم. کارم فقط دیدن یک فیلم و رفتن به سالن کنفرانس مطبوعاتی برای شنیدن رأی و نظر هیأت داوران بود. حس خوبی داشتم. حسی که میگفت لاکپشتها... جایزهای خواهد برد. دیروز به قبادی گفته بودم اگر داوران منصف باشند و فیلمشناس، جایزهی بهترین فیلم را یا به تو خواهند داد یا به گوران پاسکالوویچ.
در سالن خبرنگاران، صندوقم را برای آخرین بار خالی کردم و کلیدش را تحویل دادم، طبق مقررات. مثل هر روز، پر بود از «عاقبت نقدفروشی، عاقبت نسیهفروشی» و نامهای از طرف سرپرست مطبوعاتیهای جشنواره که از همهشان خواسته بود گزارشهایشان را در اسرع وقت ارسال کنند و اینکه میتوانیم بلیت مراسم اختتامیه را از دفتر مرکزی بخش مطبوعات بگیریم. محتویات صندوق را در کیفم رها کردم و بهتاخت رفتم برای گرفتن بلیت. تمام شده بود! به مسئول باجه گفتم حالا نُه صبح است، کو تا نُه شب؟ مِنومِن کنان گفت همکارانتان همه را هشت صبح بردند. چونوچرا نکردم. مراسم اختتامیه در همهی جشنوارهها، مشتاقانِ غیرسینمایی زیادی دارد. مثل اختتامیهی جشنوارهی فیلم فجر خودمان که برایش سر و دست میشکنند و اغلب کسانی در مراسم حاضرند که نه سینماگرند و نه مطبوعاتی. اینجا هم حتماً همینطور است، باشد. من که اهل رفتن به هیچ مراسمی نیستم، حتی اختتامیهی جشنوارهی فجر، اینجا به خاطر لاکپشتها... و گرفتن چند عکس از قبادی و آن حس غریب پیشبینی، دنبالش رفتم. بعداً، یکی از سه بلیت قبادی را گرفتم.
دری روی کف اتاق (تاد ویلیامز) مزخرف بود. این یکی را هرچه فکر کردم، نفهمیدم چرا به عنوان فیلم اختتامیه ــ که در همهی جشنوارهها، یا فیلم برگزیده است یا یک فیلم واقعاً غافلگیرکننده، مثلاً آخرین ساختة یک استاد ــ انتخاب کردهاند؛ نهایت بدسلیقگی بود. نه کارگردانش مثل وینترباتم صاحبنام بود و نه مثل اولاد صیاد، فیلمسازی از یک کشور آفریقایی، و نه فیلمش یک کشف سینمایی به حساب میآمد. دری روی کف اتاق، یکی از همان فیلمهای «عاقبت نقدفروشی...»ست، با بیلبوردهای فراوان در سطح شهر و تبلیغات بسیار. ملودرامی خانوادگی و باب طبع معتادان به مجموعههای سطحی ونازل تلویزیون در همهجای جهان.
رابطهی تد و ماریون که زمانی زوج خوشبختی بودهاند، دستخوش ناملایمات میشود. گرچه آن دو عشقشان را نثار دختر چهارسالة مامانیشان روت میکنند ولی سردرگمی ماریون میان عشق و شکست، همراه با بیوفاییهای تد (که نویسندهی کتابهای کودکان است و مثل اغلب آنها بیگانه با دنیای کودکان) باعث میشود به فکر تغییر وتحول بیفتند (چیزی مثل فیلم جولیا بودن). این تغییر احتمالاً در وجود ادی متجلی میشود؛ جوانی که تد به عنوان دستیارش در طول تابستان استخدام کرده است. گرچه ادی، تد را بسیار ستایش میکند ولی شیوهی کاری نامنظم تد باعث سردرگمی او میشود. ادی علایقش را متوجه ماریون میکند که خودش را دچار عواطف نامنتظری به عنوان زن و یک مادر مییابد. و بعد، همچنان که تابستان به پایانش نزدیک میشود… نخود، نخود، هر کی میرود به خانهی خود.
چهرهی منتقدان و خبرنگارانی که سالن را ترک نکردند و فیلم را تا پایان تحمل کردند، دیدنی بود. چشمان متعجبشان میپرسید: «چی بود این؟!»
ساعت سهونیم بعدازظهر در سالن کنفرانس مطبوعاتی غلغله بود. فیلمبردارها و عکاسها با دوربینهایی که لنزهای عظیمالجثه داشت، زودتر آمده و دورادور سالن را اشغال کرده و جزیرهی کوچکی آن وسط باقی گذاشته بودند برای قلم بهمُزدها. در مدت جشنواره، شبکهی تلویزیونی سنسباستین وقایع و برنامههای جشنواره را (به قول تلویزیونیها) پوشش میداد. ولی این کنفرانس مطبوعاتی و مراسم اختتامیه از یکی از شبکههای سراسری اسپانیا، پخش مستقیم شد. رأس ساعت چهار، داوران وارد شدند و پشت میز بلندی که نامهایشان روی آن ردیف شده بود، نشستند.
پیش از فهرست جایزهها، اندکی از کیستی و چیستی هفت داور بخش مسابقه بگویم:
ماریو بارگاس یوسا (پرو) رییس هیأت داوران است. او که به لحاظ سیاسی همواره انسان متعهدی بوده، یکی از معروفترین نویسندگان خطهی آمریکای لاتین است. او با رمان شهر و سگ شهرت بینالمللی پیدا و با خانهی سبز و مکالمه در کلیسای جامع اعتبارش را تحکیم کرد. راه بهشت آخرین اثر اوست. ادوارد سِرا (پرتغال) از فیلمبردارهای صاحب سبک سینماست. او در سال 1997 با فیلم بالهای کبوتر (ایان سافتلی) نامزد اسکار شد و سال گذشته هم به خاطر دختری با گوشوارهی مروارید (پیتر ویر) جایزهی فیلمبرداری سنسباستین را گرفت و دوباره نامزد اسکار شد. دیتو سینسادزه (گرجستان) در دانشگاه نزد استادانی مثل الدر شنگلایا و اوتار یوسلیانی سینما آموخته. او تا به حال سه فیلم کارگردانی کرده است: در مرز (1993) که پلنگ نقرهای لوکارنو را گرفت، قاتلان گمشده (2000) که در جشنوارهی تسالونیکی جایزه گرفت و Schussangst که سال قبل جایزهی صدف طلایی سنسباستین را گرفت. رسم جشنوارههاست که معمولاً برندهی سال قبلشان را به عنوان یکی از اعضای هیأت داوران دعوت کنند. تام دیسیلو (آمریکا) کارش را با فیلمبرداری آغاز کرده و عجیبتر از بهشت جیم جارموش یکی از کارهای اوست. نخستین فیلمش جانی جیر را در 1991 با شرکت براد پیت ساخت که پلنگ طلایی لوکارنو را گرفته است. لارا مورانته (ایتالیا) از بازیگران توانای سینماست. او تا کنون در آثار فیلمسازانی چون برناردو برتولوچی، جانی آملیو، آلن تانر و گابریله سالواتورس بازی کرده. بازیاش در اتاق پسر (نانی مورتی، 2001) شاخصآثار اوست. مارتا استبان، نمایندهی اسپانیا در هیأت داوران است. او به عنوان تهیهکننده، فیلمهایی چون دفتر خاطرات لیدی ام (آلن تانر، 1992) و سرزمین و آزادی (کن لوچ، 1994) را در کارنامه دارد. و یامینا بنگیگی، یکی از فیلمسازان و تهیهکنندگان فرانسوی الجزایریالاصل است. حضور او به نظرم، بیشتر به خاطر دلجویی از مسلمانان ساکن اسپانیا، بعد از انفجارهای مادرید، است و نه انگیزههای سینمایی و هنری.
و اما جایزهها: جایزهی بهترین بازیگر زن به کانی نیلسن دانمارکی برای برادرها (نیمی از حاضران هو میکنند و نیمی دست میزنند)؛ بهترین بازیگر مرد: اولریش تومسن، باز هم برای برادرها (دست زدن و هو کردن توأمان)؛ بهترین فیلمنامه، گای هیبرت و پل گرینگرس برای اوما (همه دست میزنند)؛ بهترین فیلمبرداری: مارسل زیسکیند برای نُه آواز (همه هو میکنند)؛ بهترین کارگردانی: زو جینگ لی برای نامهی زنی ناشناس (سکوت، حاضران مرددند)؛ جایزهی ویژهی هیأت داوران: گوران پاسکالوویچ برای رؤیای یک شب نیمهی زمستان (دست و هورای یکصدای جمعیت)؛ و جایزهی بهترین فیلم جشنواره به بهمن قبادی برای لاکپشتها هم پرواز میکنند (غریو شادی و تحسین حاضران؛ براوو... براوو). پیشبینیام محقق شد و دلم آرام گرفت. بهتر از انتخاب بهجای هیأت داوران، تأیید یکصدای جمعیت بود برایم؛ همانهایی که از ملیتهای مختلف در بینشان زیاد بود و در داوریشان، چونوچرایی نیست.
این هم جشنوارهای و روزگاری بود برای خودش. گذشت و من جا ماندم. عیبی ندارد. عجلهای نیست. آنها که خیلی عجله دارند، معمولاً دیر میرسند و گاهی، هرگز نمیرسند. امشب نرسیدم زنو بخوانم. فردا در قطارِ به سوی مادرید خواهم خواند. بعد از اختتامیه، برگشتم و آنچه را این روزها از صندوق مطبوعاتی آوردهام، تسویه کردم. سالنامهی سینمایی کشورها، مجلهها و بروشورهایی که به کارمان در مجله خواهد آمد، بستهبندی کردم و باقی را که انبوهی کاغذ سفید نازنین بود در کیسههای نایلونی گذاشتم تا برود برای بازیافت. چهقدر درختان بلندبالا که به خاطرشان نقش زمین نشده است. باروبنهی اندک را جمع کردهام و الان که این نامه را تمام کنم، چراغ را خاموش میکنم و میروم که بخوابم. به امید خوابهای خوش. شب بهخیر.
یکشنبه، پنجم مهر
سلام. امیدوارم دلت شاد و لبت خندان باشد، که میدانم هست. امروز بیشتر در سفر بودم و در قطار که بسیار دوستش میدارم. ساعت هشتونیم صبح از سنسباستین حرکت کردم به طرف مادرید. در راه آنقدر فیلمهای قشنگ دیدم که نگو. پنجرهی قطار، پردهی سینمایی بود که آن سویش به نور میرسید. وقتی قطار خرامید و تند شد و شتاب گرفت، کاخ جشنواره و خانهها و بامها و آدمها از من گریختند و دشت و چمنزار و درختان، در فراخنای افق، سماع آغاز کردند، اما همهی راه، آفتاب با من بود. بازیگوشی میکرد با قطار. این سو و آن سویش میرفت و سایهاش را بلند و کوتاه میکرد و به دره و جویبارش میانداخت و میخندید. آفتاب قشنگ، مثل لبخند بیمثال و هزار تعبیر تو، همهی راه با من بود.
وجدان زنو را امروز در قطار تمام کردم. یکی دو روز اول سفر، خیلی دلم میخواست زندگی در پیش روی امیل آژار (رومن گاری) را همراه داشتم و برای چندمین بار میخواندمش ولی این دلمشغولی را وجدان زنو شست و برد. دنیای ایتالو اسووو، دور از دنیای رومن گاری نیست. کلیت هر دو رمان یادآور این گفتهی شوپنهاور است که «اگر به کل هستی بشری بنگریم، جز تراژدی چیزی در آن نخواهیم یافت، در حالی که اگر به جزئیات آن توجه کنیم، طنز و کمدی را جلوهگر مییابیم.» چیزی شبیه آنچه وودی آلن در مصاحبهی مطبوعاتیاش گفت. وجدان زنو یک وجه مشترک پررنگ دیگر هم با زندگی در پیش رو داشت. هر دویشان مانند منشوریاند در چرخش که از پس آن، هر بار «واقعیت» را به رنگ و شکلی دیگر میبینیم؛ قطعیتی وجود ندارد.
اسپانیا، امپراتوری زیتون است. جایی که با گونههای مختلف زیتون و چاشنی، آنقدر فرآوردههای متنوع درست میکنند که هر روز میشود بر سر سفره و میز، نوع تازهای را کشف و تجربه کرد. از نیمهی راه سنسباستین تا مادرید ــ بیش از صد کیلومتر ــ باغهای پهناور زیتون بود که حد و مرز مالکیتشان را ردیفی از درختان کاج بلندقامت هرسشده، مشخص میکرد. ادامهی این مزرعهها از مادرید میگذرد و به جنوب اسپانیا میرسد. در همهی راه، حسرت به دلم ماند که یک آسیاب بادی ببینم، دن کیشوت و سانچو پانزا پیشکشم. در این مسیر که باد چون منطقهی رودبار و منجیلمان تند میوزد، نزدیک به هزار توربین تولید برق هست که پرههایشان آرام میچرخید و انرژی ذخیره میکرد برای روز مبادا. دنکیشوت را بگو، اگر بود، حالا به جنگ چه هیولاهای فولادی پرصلابتی میبایست میرفت.
ساعت دوونیم بعدازظهر، قطار آه بلندی کشید و ایستاد. جنگل و دشت و دمن، آسفالت شد. مادرید در چرت بعدازظهر (Seasta...) بود و خلوت. آسوده گشتم و در قلب شهر جایی پیدا کردم: Hostel Persia. «پرسیا»یش به معنای پارسیست که ما باشیم، اما هرچه نگاه کردم، فرق هوستل با هتل را نیافتم زیرا هیچ تفاوتی نداشتند. شاید غرضشان چیزی بین پانسیون و هتل باشد که نیست. کیف و چمدان را رها کردم و به گردش در شهر رفتم. ساعت پنج و شش بعدازظهر، موج جمعیت به خیابان آمد (Feasta...) و حرکت دشوار شد. رفتم و رفتم تا به موزهی ملی پرادو رسیدم که سالها آرزویش را داشتم. زمان تعطیلیاش نزدیک بود و دیدارش ماند برای فردا صبح اول وقت.
مادرید را شهری یافتم بزرگ با ساختمانهایی بیشتر پنجشش طبقه که اغلب، اسکلتشان از چوب است تا آهن و بتون. هرچند بسیار استوار و مستحکماند، اما وای به روزی که موریانه و آتش به خانهشان بیفتد، هستیشان بر باد است. نمای بیرونی همة آنها، یکدست و مرتب و شکیل است. بدون اجازهی شهرداری، حق هیچگونه دخل و تصرفی در رنگ و نما و معماری ساختمانهایشان ندارند؛ هویت فرهنگی و تاریخی و ملی، مقدم است بر ثروت و سلیقههای دلبخواه فردی. قدمت اغلب ساختمانهای مرکزی شهر به سیصدچهارصد سال میرسد. سمبل شهر درختیست به نام «ماذِریذ» که خرسی از آن بالا رفته برای خوردن عسل. اسم شهر از همین درخت آمده است.
آنقدر پیاده رفتم و به هر کوی و برزن سرک کشیدم که از پا افتادم. چشمهایم را که میبندم، پشت پلکهایم، دشت هست، آفتاب هست، لبخند هست، من نیستم. شب بهخیر.
دوشنبه تا پنجشنبه، ششم تا نهم مهر
سلام. ببخش مرا که در سه روز گذشته نتوانستم، نرسیدم، نشد تا نامهای بنویسم برایت. گم شده بودم در «موزهی پرادو»ی مادرید ؛ میان هشت قرن نقاشی. میایستادم و میرفتم و میدویدم و میافتادم و برمیخاستم و نمیرسیدم. گمگشته بودم میان کهکشانی از طیف رنگهای آبی و زرد و خاکستری و سیاه و بنفش و طلایی و سفید و سبز و فیروزهای و ارغوانی. گمگشته بودم میان آثار باشکوه و جلال و جبروت بوتیچلی، آنجلیکو، مانتینا، لورن، رامبراند، روبنس، ریبرا، ویدن، پاتنییر، تیسین، تینتورتو، موریلو و… بزرگ نقاشان عالم، فرانسیسکو دوگویا. از «آپولو و الهگان در کوه پارنوس»ِ پوسن به دیدار «ونوس و آدونیس»ِ ورونز میرفتم، از صحنهی «نبرد مالبرگ»ِ تیسین به زیارت «آدم ــ حوا»ی دورر میشتافتم، از «باغ لذات زمینی»ِ هیرونیموس به جهنم «رودِ استیکس»ِ پانتییر میافتادم، از «تکچهرهی یک کاردینال»ِ رافائل به دستبوسی «عالیجناب»ِ الگرکو میرفتم، دستهگلی از «مرغزار»ِ ولازکز میچیدم و برای «سه مائده»ی روبنس می بردم، با «رویای آریستوکرات»ِ موریلو و «رویای یعقوب»ِ ریبرا، در رویا میشدم، اما نمیرسیدم. ببخشید مرا، گم شده بودم.
تمام سه روز را از نُه صبح تا هفت بعدازظهر، آنقدر در پرادو رفتم و نرسیدم تا پاهایم تاول زد. به هوستل برمیگشتم و از هوش میرفتم. دل دادن و ژرف و با ارادت دیدن سه هزار تابلو که لابهلایشان پُر بود از شاهکارهای جهان نقاشی، محتاج عمری دوباره بود. این سه هزار تابلو ــ که بیشترشان امانتی بودند از موزههای دیگر، با موضوع مسیح و مریم ــ جدا از ده هزار تابلوییست که موزهی پرادو در گنجخانههایش دارد. چهارصد تابلو از سه هزار، از آن فرانسیسکو گویای بزرگ بود که با آثار متنوعش، تاریخ نقاشی جهان را به پیش و پس از خود تقسیم کرده است. پرادو، بزرگترین مجموعهدار آثار گویاست؛ هنرمندی که نیمی از عمر پررنجش را در سالهای بنا کردن ساختمان همین موزه سپری کرد.
حالا که این چند خط را مینویسم از تولدو برگشتهام، از شهر/ موزهی باشکوه تولدو که یکی از قدیمیترین شهرهای اروپاست. جایی که مسیحیت و اسلام و یهودیت به هم رسیدهاند. شهر چنان تاریخ و اعتباری دارد که یونسکو آن را «شهر میراث بشری» نام نهاده است. شگفتانگیزترین سقف کلیسای جهان را در آنجا دیدم، در کلیسای جامع. سقف عظیمی که سرتاسرش نقاشیهای درخشان و نورانی الگرکو بود و دورتادورش، مجسمههایی به زیبایی مجسمههای میکلآنژ که گویی هماینک از صخرههای مرمرین خارج شدهاند. از منظرهی سهبعدی نقاشی و مجسمهها، قدرت لایزالی ساطع بود که هر بینندهای را مجدوب و مسحور میکرد. تولدو، جایی که جهانیان آن را با شمشیرها و تیغهای آختهاش میشناسند، بخشی از سرزمین «لامانچا»ست؛ سرزمین دنکیشوت و سانچو پانزا و سروانتس و محمد قاضی. دیدمشان آنجا، نویسنده و مترجم در کنار بنای القصر نشسته و دل به گفتوگویی پرشور داده بودند و آنسوتر، در خیال جهانگردان، مجسمههای کوچک برنزی دنکیشوت و سانچو به جنگ اهریمنان میرفتند.
دیشب خوابت را دیدم. به پرادو آمده بودی. یکی از آن فرشتههای فکورِ تابلوهای رافائل همراهیت میکرد. غرفه به غرفه و سالن به سالن دنبالت آمدم، اما به شما نمیرسیدم. آخر از پا افتادم و ایستادم و دیدم که چه باشکوه در تابلوی «سوم ماه مه 1808»ِ گویا حلول کردی و در چارچوب پر آشوب و تشویش تابلو، دستانت را بهسان آن جوان سپیدپوش گشودی و مقابل سربازان ناپلئون ایستادی. و لحظهای بعد، ناگاه پرادو نور باران شد.
فردا صبح، باید زود برخیزم. وقت برگشتن است. خداحافظ.
نامه ی آخر
جمعه، دهم مهر
سلام. برای آنکه به ترافیک صبحگاهی مادرید برنخورم، زودتر به فرودگاه رفتم. مادرید هم مانند تهران، ترافیک سنگینی دارد، اما برخلاف آن، ماهیتش مدنی و انسانیست. بر سر هر چهارراه و خیابان و کوچه و پسکوچهشان، هزار هزار نیروهای انسانیشان را مانند ما نگماردهاند برای گوشزد کردن قانونی که رعایت کردنش وظیفهی اول هر شهروندیست بیچونوچرا. با آنکه جمعیتی تقریباً برابر داریم و اتومبیلهای شخصی آنها پنج برابر ماست، اما تعداد کشتههایشان در تصادف، یکششم ایران است. شاید باز هم دارم یک صورت از دو صورت را میبینم. بگذریم.
در ترمینال فرودگاه، زندگی جریان داشت که مثل همیشه نه زیبا بود و نه زشت، بلکه اصیل بود. بدرقهکنندگان و بهاستقبالآمدگان، مسافرانشان را در آغوش میکشیدند و من میدیدم که بیگناهی چیزیست که انسان، همیشه آرزو دارد سهم بیشتری از آن عایدش شود. رنجشها و دلخوریها را زندگی اصیل روزانه میشست و میبرد؛ پاک میکرد به سپیدی برف.
نیم ساعت پیش از وقت موعود به گِیت پرواز ایرانایر رفتم. مسئول پرواز گفت عجله کنید، بروید پایین تا اتوبوس شما را به پای پلکان هواپیما ببرد. رفتم. اتوبوس عظیمالجثه پر بود. بهزحمت جایی پیدا کردم و ایستادم ولی اتوبوس حرکت نکرد. رانندهای در کار نبود. ایستاده منتظر ماندیم و عرق ریختیم، اما از مسافر یا مسافران دیگری خبری نشد. نیم ساعت بعد، راننده سلانهسلانه آمد و ما را برد. باز هم در هواپیما جای خالی فراوان بود و بار بسیار، اما از آن سه مونیتور مستعمل نمایش فیلم، این بار خبری نبود. مسافران آسوده خوابیدند. در فرودگاه آتن، جز گروه خبرنگاران صداوسیما که با پایان یافتن بازیهای پاراالمپیک برمیگشتند، مسافر دیگری همراهمان نشد. از شنیدن خبر دوم شدن بچههای تیم والیبال نشستهمان غصهام شد. سالها جایشان در سکوی اول دنیا بود. بسیار دوستشان میدارم. برای هر پیروزی، شایستهی دو مدالاند. یکی برای قهرمانی و یکی برای غلبه بر اهریمن کژی و کاستی.
همهی راه در خود بودم. از آن بالا ــ ارتفاع یک رؤیا ــ از پس ابرها، رودها و دریاها و کشتزارها و دشتها و درختها و پرندهها و آدمها، بهآرامی میگذشتند و به ضیافت یک لبخند بیمثال میرفتند.
ساعت هشت شب، هواپیما چرخی بر فراز آسمان شهر زد و بر زمین نشست؛ شهر چراغانی بود.
بیرون فرودگاه، کنار باجهی تاکسیها، غلغله بود. جمعه بود و خیابانها شلوغ و تاکسیها مانده در راهبندان گرهخورده. ساعتی صبر کردم تا نوبتم شد. راننده قدری اینپا و آنپا کرد تا مسافری هممقصدم پیدا کند. نشد. دلخور اشاره کرد که برویم. رفتیم. هنوز از پارکینگ فرودگاه بیرون نرفته بودیم که مثل اغلب رانندهها شروع به نالیدن از گرانی لنت ترمز و دنده و گوشت کرد. همهی راه میگفت و وسط در وسط خیابان ــ دو سوی خط ممتد ــ میراند. به مقصد راهی نمانده بود که ناگاه پرایدی با سرعت زیاد از یک طرفمان گذشت. لحظهای بعد، پژوی 206 نقرهایرنگی در تعقیبش ــ با صدای بلند ضبطش ــ زوزهکشان از آن سویمان گذشت. راننده به گرانی تعمیر موتور و گیربکس رسیده بود که خیابان بند آمد. قدری تحمل کردم، راه باز نشد. به جبران گرانیها و راهبندان، مبلغی بیش از مبلغ کرایه را روی داشبورد گذاشتم و پیاده شدم.
چندصد متر جلوتر، پژو 206 را دیدم که بهشدت برخورد کرده بود با وانتی که با چرخ پنچرش، همان وسط خیابان ایستاده بود. و بعد زده بود به جوانک گلفروش سر چهارراه و نقش زمینش کرده بود. خیابان فرش شده بود از گل یاس و مریم. در سکوت و بهت رهگذران، صدای پرطنین ضبط پژوی مچالهشده همچنان میآمد. خوانندهی لسآنجلسی فریاد میزد: «دارمت برو، دارمت/ هنوز دوس دارمت/ فکر نکن به دسِّ اونا میسپارمت...»
فضا تلخ و سنگین بود و مضحک.
وقتی کنار جسد جوانک رعنای گلفروش رسیدم، یکه خوردم. چشمانش به اعماق آسمان بلند بیکرانه دوخته شده بود و بر لب خندهای داشت که مرا با خود برد.
لبخندش مرا برد به آن روز تیره و سرد و برفی. آن غروب دلگیر زمستانی که پیکر تو را از غسالخانهی بهشتزهرا گرفتیم و من لحظهای کفن را از روی صورتت کنار زدم برای بوسهی وداع که دیدم بر لب خندهای داری بیمثال و هزار تعبیر.
وقتی خاک خیس و تیره و برف را بر پیکرت میریختیم، این تو نبودی که به خاک سپرده میشدی، لبخندت بود؛ همهی لبخندهای عالم.
چه خوب گفته زنو: «بر سر قبر تو، مثل همهی قبرهایی که روی آنها گریه کردهایم، تأسف و اندوه شامل آن قسمتی از وجود ماست، که با تو به خاک سپرده میشود.»
...
بازگشتهام و نشستهام کنار دست خودم، و چهقدر حرف دارم برای نگفتن.