گفتوگو با زندهياد مرتضی مميز
خواب شيرين
مرتضی ممیز، خوب و جانانه کار کرد و خوب زندگی کرد، اما خیلی درد کشید در این سالهای آخر. صبر و استقامت قابل تحسینش در برابر خورهی سرطان، آموزنده و رشکبرانگیز بود و جسم تحلیلرفتهاش بر بستر، اشکانگیز. هرازگاه که میدیدمش در این اوقات تلخ، چنان نشان میداد که گویی دچار سرماخوردگی سادهای شده و بهزودی بهبود خواهد یافت. روحیهاش فوقالعاده خوب بود و مرگ را بس حقیر میشمرد. من اما، ناخودآگاه یاد جملهی آغازین بوف کور میافتادم: «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره...»
او در عدد کم عمر کرد اما در عمل ــ در بار و بر و ثمری که داد ــ سالهای عمرش سهرقمیست. کارنامهی حرفهایاش چنان نیکو و پربار است که میشود آن را به دوسه گرافیست پرکار و خوشذوق و بدعتگذار نسبت داد. دریغی اگر هست ــ که هست ــ این است که حالا ما عالیمقامترین شخصیت فرهنگیمان را در عرصهی گرافیک از دست دادهایم (و هیچ کسر شأنی هم نیست اگر او را دیپلمات فرهنگی نامیده باشند که بهحق موهبتی بود در این برهوت) وگرنه، هر طرف که سر و چشم بچرخانیم او هست؛ بر تارک روزنامهها و مجلهها و متن کتابها، بر دیوار ماندگار موزهها، روی چند اسکناسی که هر روز دستبهدست میکنیم، نشانهایی خوشطرحونقش بر در و دیوار شهری که به وسعت ایران است و...
یاد و نقش مرتضی ممیز در ارتقا و اعتلای سطح «فرهنگ تصویری» ما به سان نقش فرهاد بر بیستون ماندگار است.
دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد/ شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد
این گفتوگو بخشی از مجموعهی گفتوگوهاییست با اهل هنر و فرهنگ و فلسفه که فعلاً نیمهتمام رها کردهام تا روزگار وصل. پرسش و پاسخ با آقای ممیز در نیمهی مرداد ۱۳۸۳ انجام شد. یکی از روزهای بهظاهر خوش که او در قرنطینهی درازمدت شیمیدرمانیهای متعددش نبود. پرسشها از پیش اعلام و هماهنگ شده نبود تا نشانی باشد از جریان سیال ذهن. ساعتی از نشست نگذشته بود که دردی در چهرهاش دوید و او با لبخندی بیتمثیل گفت «خسته شدم. بقیهاش بماند برای وقتی دیگر، روزگاری که این درد برود.»
چشم به انتظار نشستهام هنوز.
خط؟
وقتی میگوییم خط، طبیعتاً نوع خوشنویسیاش به ذهنم دیرتر میآید. و با آنکه خوشنویسی فوقالعاده است، اما خط برای من یک خط راست است، والسلام و نامه تمام.
کاغذ؟
کاغذ جزو همان چیزهایی است که از زندگی آدم جدا ناشدنی است، بهخصوص برای من که اصلاً معلوم نیست کِی با آن آشنا شدم، شاید از شصت و خوردهای سال پیش. بههرحال کاغذهایی هستند که به خاطر جنسی که دارند برایم بسیار تحریککنندهاند، اینکه شروع به کار کنم، همینطور که برعکس این کاغذها نیز هست که در من احساسی ایجاد نمیکنند. اصلاً کاغذ برای من یک جنس مخالف است.
قلم؟
موقعی که میخواهم کار کنم، نوع قلمم فرق میکند.
نقاشی؟
نقاشی به آن شکل سابقش در ذهنم نیست و اصلاً برایم کلمهی ملموسی نیست، تا نام نقاشی را میشنوم یاد استیلی تمامشده میافتم، چون امروزه دیگر نقاشی در هنر چیز عجیبوغریبی است. حتی اگر این کار به شیوهی سابق نیز انجام شود، مثلاً به همین شیوهی نقاشی رئالیست ما دقت کنید. اما نقاشیهایی که در موزهها هست، نه هنر که اینها میراث تمدن بشری است.
نمایشگاه؟
نمایشگاه جای خیلی خستهکنندهای است که متأسفانه آدم مجبور است به آنجا سر بزند.
بیِنال؟
این نیز متأسفانه برای من چیز جذاب و قشنگی نیست، البته یک زمان این جذابیت را دارا بود، چون نشاندهنده و برآورد دو سال کوشش بود، اما حالا نهتنها این خاصیت را ندارد که چیز بسیار مزخرفی هم هست.
رنگ؟
رنگ برایم بیشتر تشدید احساس است، یعنی هر رنگی برایم حکم تقویتکننده را دارد. مثلاً حس دوست داشتن با یک رنگ گویاتر میشود، در حالی که مثلاً این وظیفه ی فرم است. اما اهمیت رنگ این است که فرم را گویاتر میکند.
خاکستری؟
خب، رنگی است که هرچند آن را دوست ندارم، ولی آن را زیاد مصرف میکنم.
سیاه و سفید؟
سیاه و سفید نیز برایم کاملاً خشک و دگم است. هیچوقت نمیتوانم این دو را کنار هم قرار دهم، یا باید سفید باشد یا سیاه، ولی وقتی که این دو کنار هم قرار میگیرند، گویی به من اجازهی بحث کردن، تأمل و تبادل نظر و ایجاد رابطه را نمیدهد. در یک کلمه ترکیبی کاملاً فاشیستی است.
گرافیک؟
گرافیک که حرفهام است. درست مثل این میماند که شما بگویید مرتضی را که اسمم است معنی کنم. من هیچوقتی معنی عربی این کلمه را نمیدانم، این برایم یک شکل مشخصی دارد که میشناسمش. و حتی وقتی با یک همنامم مواجه میشوم، بِربِر نگاهش میکنم که آیا مرتضی میتواند اینجوری هم باشد.
اعلان؟
این هم برایم شکل بیمعنی پیدا کرده و یک چیز کهنه است.
پوستر؟
پوستر از همان مقولات ناچاری است که باید در آن اظهار رأی و نظر بکنم، هرچند که بزرگترین سطح کار گرافیکی است، اما به نظرم جای مناسبی نیست. یعنی در واقع هیچوقت دوست ندارم کارهایم در چارچوب پوستر دیده شوند. من با اینکه بیمارم، اما هنوز هم آدمی زنده، متحرک و پرانرژیام، اما پوستر برخلاف این مسائل یک چیز محدود و تنگ و یکفریمی است. اما با این وجود در پوسترهایی که میسازم، خصوصاً از نوع سینماییاش و با میلیون فریم، داستان یک فیلم را توضیح میدهم. گاه متوجه میشوم مثل اسمی که هر فیلم دارد، من هم اگر بتوام اسم یککلمهای تصویری را خلق کنم که دارد محتوای فیلم را نشان میدهد، کاملاً به وجد میآیم.
پلاکارد؟
همان پوستر است اما در ابعاد بزرگتر.
حجم؟
چیز فوقالعادهای است، و برایم حسی از زندگی دارد. در حالی که سطح من را بهنوعی دست میاندازد. شاید به دلیل اینکه همیشه در زندگیام با سطح کار کردهام، که بتوانم این حس را به سطح منتقل کنم، اما این سطح به خاطر همان وجه دوبعدی بودنش نتیجهای را که میخواستم نداده؛ درست برخلاف حجم که گاه سهبُعدی است و گاه چهاربعدی. به لحاظ زندگی بدهبستانهای زیادی با آن دارم.
دانشکده هنرهای زیبا؟
این دانشکده چون مکانی است که چهلوپنج سال از عمرم، چه به صورت شاگرد و بعدها معلم، در آن سپری شده، حالا دیگر خانهای آشناست. اما در بیست و چند سال اخیر این خانهی آشنا برایم جلوهای غمگین و تاریک را پیدا کرد.
کتاب بالینی؟
بهندرت کتابی را دو مرتبه خواندهام. شاید به این خاطر که زیاد دوست ندارم چیزی را تکرار کنم. به هر حال کسانی تکرار را دوست دارند که میخواهند از دل کتاب چیزهایی را پیدا کنند که البته خوب است و دوباره این کار را انجام دهند. اما بعضی فیلمها بوده که آنها را چندین بار دیدهام، نظیر فیلمهای برگمان. اما در مورد کتاب این اتفاق نیفتاده و طبیعی است اگر کتاب تازهای را بخوانی هم بهتر است و هم غنیمت.
فیلم محبوب؟
روشناییهای شهر چاپلین.
جک نیکلسن؟
آدم بامزهای است.
گلی ترقی؟
دختر خوبی است.
رنگ محبوب؟
سیکلمه.
حافظ؟
درخشان مثل یک نورافکن همیشه زندگی و ذهنم را روشن میکند.
فردوسی؟
سوپر درخشان. برای اینکه احساسات ملی مرا تسکین میدهد. شاید بدون فردوسی آدم از ایرانی بودنش ناراحت شود، اما نام او باعث میشود تا به ایرانی بودنم افتخار کنم.
استاد؟
استاد چیز بسیار فوقالعادهای است، به شرط اینکه تحمل شخصیت خصوصی او را هم داشته باشیم.
شاگرد؟
شاگرد هم همین معنا را دارد. خوب آن بسیار چیز خوبی است و بد هم مثل بیماری کشنده میماند.
غربت؟
اصلاً دوست ندارم.
آیدین آغداشلو؟
چیزی که در او دوست دارم حافظة فوقالعادهاش و نگاه دقیق او به ریزهکاریها است. این همان حسی است که در جامعهی ما بسیار نادر است. حضور او را از این جهت غنیمت میدانم، چون اطمینان دارم هر آن چیز که از ذهن ما برود او به یادش است.
ابراهیم حقیقی؟
از اینکه توانست به هر حال پس از نسل ما گرافیک را با سماجت و با عشق دنبال کند، از او خوشم میآید.
سهراب شهیدثالث؟
او انسانی فوقالعاده هنرمند بود، که البته من با زندگی خصوصیاش هیچ میانهای نداشتم.
ابراهیم گلستان؟
در جای خودش برای فرهنگ و هنر این مملکت زحمت کشیده است.
سعدی؟
سعدی، ایدهآل من از نقطه نظر تکنیکی است. سهل و ممتنع و مرصع. ضمن اینکه به لحاظ جامعهشناسی، جامعهی ایران را خوب شناخته و برای همین مسائلی را هم مطرح میکند که در شناخت این جامعه بسیار مهم و غنی هستند.
وطن؟
بدون آن آدم حضور ندارد.
عشق؟
عشق ظاهراً باید چیز فوقالعادهای باشد، اما خب تنوع زیادی دارد. بارها به این مسئله فکر کردهام عشق به مادر نسبت به عشق به پدر خیلی فرق دارد و دو چیز متفاوتند. یا همین عشق نسبت به برادر یا عشق نسبت به همسر نیز چیز بیهمتایی است و من خوشبختانه دو دفعه نصیبم شده.
اخلاق؟
درجه یک. چیزی که نمیتوانم از چارچوب آن خارج شوم.
کتاب هفته؟
برای من بسیار محترم است، چون سکوی پرشم بود.
زندگی؟
اجازه بفرمایید جملهی خواجه عبدالله انصاری را بگویم: زندگی آزمایش است نه آسایش.
عمر؟
عمر، به هر حال فرصتی است که باید غنیمت شمرد، چیزی که خداوند آن را اعطا کرده و باید از آن استفادهی خوب کرد. چیزی که حاضر نیستم آن را بیجهت صرف کنم. فکر میکنم این عمر را همانند یک سرمایه به کار گیرم تا کسان زیادی از آن استفاده کنند.
مردم؟
آنها را باید دوست داشت، هرچند که شاید این مردم هیچگاه نیز مطلوب آدم نباشند، اما باید آنها را همانند وطن دوست داشت.
اینترنت؟
ظاهراً باید چیز خوبی باشد.
موزه هنرهای معاصر؟
در جامعهی برهوت ما، موزه هنرهای معاصر یک غنیمت است.
کامران دیبا؟
به خاطر اینکه از کسانی بود که در ایجاد این موزه به لحاظ عملی کار کرد و با عشق هم کار کرد، به او احترام میگذارم.
فرشید مثقالی؟
از دوستان بسیار خوبم است.
میلتون گلیزر؟
مدتها تحت تأثیر کوششها و جاذبههای حرفهایاش بودم.
سنگنوشته؟
چیز بسیار غریبی است. درست مثل یک حجم وقتی با آن برخورد میکنم حس خاصی پیدا میکنم. درست مثل قطب مثبت و منفی که در مواجهه با هم جرقه میزنند.
غارنوشتهها؟
طراحیهای غار به من این شادمانی را میدهد که اجداد من نیز آدمهای هنرمندی بودهاند.
مجسمه؟
آن را بیشتر از تابلوی نقاشی دوست دارم.
مجسمهسازی؟
متأسفانه هیچوقت نتوانستم آن را تجربه کنم.
بازیگر محبوب؟
انتخاب آن سخت است.
بهترین گرافیست ایران؟
به نظرم فرشید مثقالی بهاضافهی تمام کسانی که با همان شدت تلاش میکنند و تعدادشان هم البته زیاد است.
غلامحسین میرخانی؟
جزو خوشنویسانی است که من به شیوهی نگارشش علاقهمندم.
غلامحسین نامی؟
نزدیک به چهل سال با او رفیق بودم.
ناصر تقوایی؟
از نظر من آدم جالبی است و البته دوستداشتنی.
لیلی گلستان؟
کاشف نقاشهای مستعد و صاحب یک گالری خوب.
داریوش مهرجویی؟
آدم خوبی است. در واقع تمام کسانی که در راه فرهنگ و هنر این مملکت تلاش میکنند برایشان احترام قائلم. و خب مهرجویی از اولین کسانی است که این حرکت را شروع کرد.
انتشارات امیرکبیر؟
به نظرم از انتشاراتیهای بسیار خوب و پر از عشق این مملکت بود.
احمد شاملو؟
مثل همهی کسانی که برای این مملکت تلاش کردند، قابل احترام است.
سینما؟
سینما هنر بسیار درخشانی است. زمانی من هم مثل بسیاری از جوانها دوست داشتم در این عرصه طبعآزمایی کنم، اما امروزه جایگاهی در کارم ندارد.
تئاتر؟
تئاتر هم همینطور.
آراپیک باغداساریان؟
دوستان خیلی خوبی بودیم.
امیر اثباتی؟
یکی از جوانان با استعداد است.
ایرج افشار؟
مردی است که چیزهای زیادی از او یاد گرفتم.
چاپ سیلک؟
مرا به یاد کسی میاندازد که چاپ سیلک کتاب هفته را انجام داد. اولین سیلکها را توسط او شناختم.
عقل؟
چیز بسیار خوبی است، بهرغم اینکه احساس هم بسیار درجه یک است اما عقل بهخصوص برای ما ایرانیها که در تاریخمان مدام شکست میخوریم اهمیت زیاد دارد.
کمالالملک؟
او هم مثل ابراهیم گلستان در حد خودش برای این مملکت زحمت کشید.
مجلة توفیق؟
به خاطر تلاشی که در عمومی کردن یک مجلهی فکاهی انجام داد ـ بهرغم اینکه آن را دوست نداشتم ـ برایم بسیار قابل احترام است.
پیکاسو؟
یک نرهخر غریب و دوستداشتنی در عرصهی هنر است.
نفرت؟
چیز خیلی بدی است ولی من هم دچارش شدهام.
محمدعلی فردین؟
سعی میکرد که کارهایی انجام دهد.
ر. اعتمادی؟
هیچوقت چیزی از او نخواندم.
کارل زمان؟
ظاهراً فیلمساز خوبی بوده، که جز یک فیلم چیزی از او ندیدم.
علیرضا اسپهبد؟
یکی از دوستانم است.
نشان؟
خوب اول راه هستیم و علیرغم تمام مشکلاتی که هست از انتشار یک مجله تا مقولهی نویسندگی و چه پرداخت و موضوعاتی که قرار است مطرح شود ـ امیدوارم به جایگاهی مناسب و خوب برسد.
پل سزان؟
به نظرم او هم مثل پیکاسو بسیار مهم و تأثیرگذار بوده.
منظره؟
البته چیز بسیار خوبی است، ولی من هیچوقت جذب و شیفتة آن نمیشوم و همیشه با یک نگاه از کنارش رد شدهام.
تکنیک؟
چیز فوقالعاده بااهمیتی است و نشاندهندهی سلیس بودن کار هنرمند است.
روبنس؟
هنرمند مهمی بود، ولی زیاد به او علاقه ندارم.
کلیشه؟
کلیشه است دیگر.
حکاکی؟
کار بسیار جذابی است، که البته در آن تجربهای ندارم.
موریس اشِر؟
وقتی که برای اولین بار کارهایش را دیدم شگفتزده شدم.
رفیق؟
فکر میکنم آدم بسیار مهمی باید باشد.
محمد احصایی؟
به نظرم جزو کسانی است که در زمینهی خوشنویسی توانسته است ایدههای خوبی را مطرح کند. سودابه آگاه؟
همسر فرشید مثقالی و زن خوبی هم هست.
صادق بریرانی؟
جزو همکاران خوبم است.
رویین پاکباز؟
مردی است که هیچوقت میدانی را برای ظهور استعدادهایش پیدا نکرد.
فرامرز پیلآرام؟
همیشه مدعی بود.
جعفر تجارتچی؟
اخلاق و رفتارش را از کارش بیشتر دوست دارم.
نورالدین زرینکلک؟
از همکاران خوبم است.
فوزی تهرانی؟
او هم از همکاران خوب من بود.
کامران کاتوزیان؟
از رفقای بسیار بامعرفتم است.
پرویز کلانتری؟
پیرمرد بسیار جوانی است .
رضا مافی؟
به خاطر تلاشهای ویژهای که میان خوشنویسان انجام داد مورد احترامم است.
نیکزاد نجومی؟
به نظر من یکی از نقاشان خوب خواهد شد.
محمدعلی حِدت؟
به خاطر اینکه معلم نداشت، اما کوشش کرد که در سبک و سیاق خودش کارهای خوبی را ارائه کند به او احترام میگذارم.
محسن دولو؟
به خاطر نوآوریهایی که در زمان خودش در هنر کاریکاتور انجام برایم قابل احترام است.
فردریک تالبرگ؟
او هم به همچنین، چون دیدگاه گرافیک اروپایی را برایمان به ارمغان آورد.
خوشی؟
من متأسفانه نه آن را میشناسم و نه بلدم. چون تربیت خانوادگی ما بسیار اخلاقی و خاص بود و از سویی وضعیت مالیمان هیچگاه به ما اجازة خوشی و خوش بودن را نداد. شاید برای همین با این مقوله بیگانهام و نمیدانم کی خوشم و کی نیستم. هر وقت هم که در حرفهام کار مطلوبی را انجام میدهم، فقط احساس میکنم دارم لذت زیادی میبرم، اینکه توانستم کاری را انجام دهم، اما خوشی را نمیدانم یعنی چی.
غم؟
چیز بسیار مزخرفی است.
سلامتی؟
اگر آن را داشته باشی عالی است.
مرتضی ممیز؟
از خودم به دلایلی راضی هستم. اینکه در این شصتوهفت سال سعی کردهام تا جایی که میتوانم کمتر خطا کنم.