تهران، تهران باغها، هوا و سکوت و آرامش داشت. از نظر قدمت معماری، هرچند فقیر بود، اما هویت و تشخص داشت. تا سه دهه پیش حتی، از روی بامهای محلهی عباسآباد، میشد آبشارهای بزرگ و کوچک کوههای شمیران را دید. گوش که تیز میکردیم، در خیال یا واقعیت، زمزمهی جویبارهایش را نوش گوش میکردیم. چهار دهه پیش، والس سُم اسبها و چرخهای درشکه، روی آجرفرشهای محلهی سنگلج، ارگ و بازار، ما را به ضیافت رؤیاهای کودکی میبرد. تابستانها، در تاریکروشن غروب، آسمان شهر پر از بادبادکهای رنگی با فانوسهای روشن بود، به نشانهی شادی و دلخوشی. شبها ستارهباران بود. ستارههای دنبالهدار از باغ ملی پر میکشیدند و به مهمانی باغهای ونک میرفتند. کوه دماوند، همسایهی دیواربهدیوار خانههایمان بود. آنقدر نزدیک که روزی چند بار قلهی آن را در چشمانمان فتح میکردیم. تهران، شهر چنارهای بالابلند بود و شهر محبت، شهر حوضهای آبیرنگ و گلدانهای شمعدانی، شهر رفاقت و مهربانی، شهر...
فیلم بسیار خوشساخت و پرداخت خونبازی از زاویهها و جنبههای گوناگون سینمایی قابل بررسیست؛ از فیلمبرداری استادانهی محمود کلاری گرفته تا بازی عالی باران کوثری. از زاویهای دیگر، خونبازی با لوکیشنهای هوشمندانهاش از تهران امروز، با آن برجهای بلند سیمانی که فضایی خشک و سرد و تیره را به نمایش میگذارد، پنجرههای لانهزنبوری که یادآور تنهایی و عدم ارتباط آمهاست، بزرگراههایی که به بیپناهی و ناامنی ختم میشوند و چشماندازهایی دلهرهآور، تصویری تلخ از تهران امروز به دست می دهد؛ شهری خشن، بیروح، بیهویت، بیخاطره، فاقد حافظهی تاریخی و بیترحم. شهری که با فیلمبرداری سیاهوسفید کلاری، چهرهاش سنگی و سربیست. تصویری که انگ مضمون فیلم است؛ خونبازی.