گفتوگو با رسول ملاقلیپور بهمناسبت نمایش «میم مثل مادر»
ميم مثل ملاقلی پور عیبی ندارد، او را همینطور که هست باید پذیرفت؛ معترض و تلخاندیش. از نخستین فیلم بلندش نینوا (1363) تا پانزدهمیناش، میم مثل مادر، رسول ملاقلیپور چنین حسوحال و چهرهای از خود در فیلمهایش به نمایش گذاشته است. اغلب شخصیتهای اصلی آثارش، آدمهایی یکهوتنها و مغموم و شوریدهحال و شورشیاند. آدمهایی هرچند منحصر به فرد و استثنایی، اما کاملاً واقعی و ملموس در جامعهی ما، درست مانند سپیده در میم مثل مادر. حداقل حُسن حضور چنین شخصیتها و فیلمهایی در این روزگار غلبهی فیلمهای زرد و عوامفریب، فیلمهایی با داستانهای نازل و مضحک و نمایش خوشیهای جعلی، به مثابهی کشیدهای هشیارکننده بر گونهی سینمای در حال اغماست. بیشک بر سر چگونگی لحن و ساختار سینمایی آثار ملاقلیپور، سخن بسیار است. از این نظر، میشود نقدهایی جدی به اغلب آثار او وارد ساخت، اما نمیشود بابت آنها او را به کمکاری و کمفروشی متهم کرد. از پیکرهی آثارش عیان است که با جان و دل کار میکند و انرژی فراوانی سر صحنه به خرج میدهد. میم مثل مادر، به عنوان آخرین نمونه، همهی حسنها و ضعفهای ملاقلیپوروار را یکجا دارد. فیلمی که در صف مخالفان و موافقان آثارش تغییر چندانی نمیدهد. جدا از بازی درخشان و ماندگار گلشیفته فراهانی، با این فیلم، یک فیلمبردار درجهی یک به سینمای ایران معرفی شد؛ شاپور پورامین. او در نخستین کار بلندش، در قامت فیلمبرداری حرفهای و کهنهکار ظاهر شده است. مسعود مهرابی
کمی به عقب برگردیم و گپی دربارهی مزرعهی پدری بزنیم تا برسیم به میم مثل مادر. مزرعهی پدری فیلم پرمشقت و سنگینی برای ساخت بود و معلوم بود برایش خیلی زحمت کشیدهای، اما در اکران موفق نبود. اگر میبود، فکر میکنم فیلم بعدیات را با همان سبک و سیاق میساختی. حالا پس از سه سال، جمعبندی خودت چیست؟ چرا فیلم با استقبال روبهرو نشد؛ فیلمی که قرار بود در کنار دوئل جریانساز باشد؟ مسائلی هست که نمیشود گفت. شرایطی پیش آمد و انگار میخواستند تو سر این فیلم و فیلم اشک سرما بزنند. در واقع هر دو فیلم قرار بود دیده نشوند. حمیدنژاد (سازنده ی اشک سرما) به نظر من هم کارگردان خوبی است، هم انسان بزرگی... او کاملاً سکوت کرد، اما من مقداری ناراحتی و گلایههایم را بروز دادم و گفتم فعلاً فیلم نخواهم ساخت تا شرایط دیگری برایم پیش بیاید. سه سال وقفه بین مزرعهی پدری و میم مثل مادر به همین دلیل بود؟ به همین دلیل و همچنین ساخته نشدن فیلمنامهی خوابگرد. تمام تلاشم این بود که مزرعهی پدری در شرایط مناسبی نمایش داده شود. قبول دارم اگر فیلمی تماشاگرپسند باشد، حتی بدون تبلیغات هم مردم میروند و میبینند اما تجربه ثابت کرده که تبلیغات، نقش عمدهای در کشاندن مخاطب به سینما دارد. بخشی از مزرعهی پدری را حوزهی هنری و بخش دیگرش را فارابی و تلویزیون سرمایهگذاری کرده بودند اما یکجوری این وسط بیصاحب ماند. آقای کاسهساز را به عنوان یک انسان و دوست خوب قبول دارم، اما حاصل کار برایش اصلاً مهم نبود. بالاخره تصمیم گرفتند با کم کردن چند نما، در هفتهی جنگ اکرانش کنند. من خواهش کردم فیلم را اکران نکنند. رفتم پیش آقای رضاداد. خیلی خواهش کردم. در زندگی اینقدر خواهش نکرده بودم. چون در هفتهی جنگ مناسبتهای گوناگونی وجود دارد و بحثهای مختلفی دربارهی دفاع مقدس میشود، دیگر کسی آنچنان راغب نیست که برود پول بدهد و فیلم جنگی ببیند. مزرعهی پدری را برده بودند روی میز مونتاژ و یک نفر، صحنهها را متری کم میکرد! با توجه به اینکه صدای فیلم دالبی بود، خواهش کردم دو روز به من وقت بدهند تا خودم آن دو تکه را اصلاح صدا کنم و با اصلاحات تحویلشان بدهم. بالاخره توانستم بخشهایی را میکس کنم. موقع اکران، تیزر فیلم فقط هفت بار از تلویزیون پخش شد. هرچند بابت پخش تیزر پول میدادند، براساس همان تعرفههایی که برای تیزرها در نظر میگیرند. برای من خیلی سنگین بود که چهطور وقتی تلویزیون و فارابی و حوزهی هنری در فیلم شریک و دخیل هستند و هفتهی جنگ و دفاع مقدس است، به مناسبت اکران این فیلم کوچکترین تبلیغاتی نمیشود؟ در حالی که برای برخی فیلمهای جنگی، روزی حداقل یک ساعت تیزر مجانی پخش میکردند! نامهای نوشتم و از مدیریت صداوسیما خواهش کردم تیزری، چیزی پخش کنند. مسأله این بود که آقای رضاداد به عنوان رییس بنیاد فارابی و کسی که سالها مسئولیتهای سینمایی بر عهده دارد و به عنوان کسی که اهل سینما قبولش دارند و من هم قبولش دارم، چهطور زیر بار رفتند و فیلم را نمایش دادند و پس از مدت کوتاهی آن را از اکران برداشتند و در واقع مزرعهی پدری نابود و تلف شد. خب طبیعی است که نه من، بلکه هر فیلمساز دیگری چنین ضربهی روحی بخورد، پس از آن همه سختیها که برای فیلم کشیده و دلش میخواهد محصولش خوب عرضه شود و مخاطب خوب ببیند، وقتی فیلم به آن شکل در سکوت نمایش داده شود، دلشکستگی پیش میآید. نکتهی آزاردهندهی دیگر این بود که عدهای نامهنگاری کردند که فیلم سکسی است! باز بیشتر دلم شکست. فیلمی که با نیت پاک ساخته بودم و سعی داشتم هر نما را با حسوحال خاصی بگیرم، به نظر عدهای سکسی بود! در حالی که قصد من نمایش سیروسلوک یک مرد در عالم خیال با همسر و بچههای شهیدش بود... خب، مدتی خودم را بازسازی کردم. فیلمنامهی خوابگرد را نوشتم و میخواستم بسازم. با آقای ساداتیان صحبت کردم و دیدم او را متأسفانه زیر فشار گذاشتهاند که فیلم ساخته نشود. مگر موضوعش چه بود؟ خوابگرد سرگذشت دختری بود که دنبال کار میگردد و چند جا میرود تا کار پیدا کند و بعضی به او نظر بدی دارند ولی اتفاقی نمیافتد. واقعیتی که در جامعهی ما هست. اکثر خانمها میگویند وقتی میخواهیم جایی کار کنیم، بعضیها وعدهووعیدهایی میدهند و وعدهووعیدهایی هم میخواهند… خوابگرد دربارهی یکی از این زنهاست که مسألهای برایش پیش میآید و در نهایت از شهر فرار میکند. در بیابان به مردی برمیخورد که بیماری بیدرمانی دارد و مردم پساش زدهاند. انسانی که ظاهر وحشتناکی دارد و نقاب میزند اما درونش بسیار پاک و سلامت است. وقتی این زن، به دلیل کتکهایی که خورده و بیمار شده به آن شخص میرسد، در کلبهی دورافتادهی او خوب میشود. بیماری لاعلاج آن فرد هم رو به بهبودی میرود و هر دو به زندگی و شهر برمیگردند. یک قصهی اجتماعی خیلی ساده بدون رگهی سیاسی. احساس کردم آقای ساداتیان را اذیت میکنند. خودم به او گفتم قضیه را فراموش کنید؛ همین که با شما آشنا شدم برایم کافی است. آدم محترم و باشخصیت و بسیار خوبی است. آمدم خودم پروانهی ساخت بگیرم دچار مشکل شدم. آنقدر پیگیری کردم تا پروانهی ساخت گرفتم اما شنیدم که نمایندهی کانون کارگردانها، به عنوان مدافع صنف در شورای پروانهی ساخت با فیلمنامه مخالفت و آن را رد کرده است. چیزی که اصلاً انتظارش را از او به عنوان یک همکار نداشتم. بالاخره آن را فراموش کردی و کنار گذاشتیی؟ غیرمستقیم به من گفتند کار نکن. واقعاً نفهمیدم علتش چه بود. آیا به خاطر فیلم مزرعهی پدری، که مقداری حس ملیمیهنی داشت و به زن شهید میپرداخت؟ نفهمیدم. به هر حال فیلمنامه را کنار گذاشتم. این ماجرا مصادف شد با نمایش مزرعهی پدری از تلویزیون که خیلی سانسورش کردند. هم خندهام میگرفت هم ناراحت میشدم که چرا دیگر مترسکها را درآوردهاند؟! به اضافهی تمام سکانسهای مربوط به شخصیت زن فیلم. وقتی دلیلش را شنیدم خیلی خندهدار بود. نمیتوانم آن دلیل را بگویم. طبعاً سرد شدم. دیدم شرایط طوری است که نمیشود کار کرد. سال گذشته آقای منوچهر محمدی دعوتم کرد و روی دو موضوع به نتیجه رسیدیم. یکی مربوط به کارگردانی بود که پس از سالها ساختن فیلم جنگی، میخواهد اولین فیلم عشقی خود را بسازد و قرار شد طنز باشد، و موضوع دیگر دربارهی زنی است که در دوران جنگ شیمیایی میشود و... ... و شد همین میم مثل مادر. اولش در حد ایده بود یا...؟ من موضوعهایم را گفتم و صحبت کردیم که چه ایدههایی را کار کنیم. ایدهی کارگردان را آقای محمدی داد و من طرح آن را نوشتم. خوشش آمد، قرار شد فیلمنامه را بنویسیم، اما وقتی رفتم خانه، دخترهایم خواندند و گفتند این را نساز. پرسیدم چرا؟ گفتند ناخودآگاه زندگی ما را مینویسی. دیدم راست میگویند. به آقای محمدی گفتم موضوع دوم را کار میکنم... حالا برویم سراغ میم مثل مادر. بله، صحبت میکنیم. جالب است که ملاقلیپور و حاتمیکیا، دو فیلمساز شاخص سینمای جنگ که به حاشیه و متن جنگ میپردازند، امسال هم فیلم به نام پدر اکران شد و هم میم مثل مادر که دنیایشان یکی است و از پیامدهای جنگ میگویند. هر دو فیلم شرح آسیب بچههایی است که به خاطر نسل گذشته باید پیامدهای جنگ را تحمل کنند. من اصلاً و ابداً، هرگز تحت تأثیر آقای حاتمیکیا نبودهام... نمیگویم تأثیر گرفتهای، اصلاً صحبت تأثیرگذاری نیست... اتفاقاً میخواهم بگویم که این دو موضوع کاملاً با هم بیارتباط هستند. تنها نکتهی مشترکشان، جنگ است. خب اکثر فیلمهای ما به مسألهی جنگ اشارهای دارند... درست است... من میخواستم بگویم که ما فکر میکنیم جنگ تمام شده، اما از دوازده هزار نفر آدم سردشت آن روزگار، هشت هزار نفر شیمیایی شدند. چهار هزار نفرشان زن بودند که حالا بچههای شیمیایی به دنیا میآورند اما هیچ کدام اینها مسألهی اصلیام نبود. میم مثل مادر بهانه است تا دربارهی کرامت مادر حرف بزنم... منظورم توارد یا برداشت نیست. میخواهم بدانم چه شرایطی باعث میشود دو فیلمساز سینمای جنگ، در یک مقطع زمانی به تفکر و نگاه واحدی برسند؟ دنیای من با دنیای آن فیلم فرق دارد. قطعاً دنیای حاتمیکیا هم با من فرق میکند. میم مثل مادر، بیانگر ارزش و جایگاه والای مادر است... دربارهی آن وجه فیلم، صحبت خواهیم کرد. برای تأیید حرف خودت میگویم، من مادر این فیلم را یکجور ادامهی شخصیت زن نجاتیافتگان میبینم. آنجا هم یک زن در هلال احمر کار میکند و هنگام کمک به رزمندگان، احتمال شیمیایی شدنش هست. خدا پدرت را بیامرزد! یادم هست به آقای محمدی و چند دوست دیگر گفتم این فیلم میتواند قسمت دوم نجاتیافتگان باشد. حالا آن زن آمده به شهر، زندگی دیگری را شروع کرده، بچهای دارد. فرض کنیم در جبهه شیمیایی شده. اصلاً آن میدان مین آلوده بوده است. اما آنچه بیشتر برایم اهمیت دارد، نقش مادر بود. خب حالا دربارهی اینکه چرا میم مثل مادر ساخته شد و روی آن اصرار داری صحبت کنیم... اصرار ندارم. دربارهی هر چه شما دوست داشته باشید، صحبت میکنیم. شما بگویید... نه، نمیگویم... خب داریم گفتوگو میکنیم که تو حرفت را بزنی... پس میخواهم بگویم این دو فیلم هیچ ربطی به هم ندارند... قبول. من دنبال توضیح شرایط اجتماعی و فضایی بودم که دو فیلمساز، در جایی شبیه هم فیلم میسازند. به خودت نگیر، نظیر این اتفاق قبلاً هم افتاده است. وقتی مجید مجیدی رنگ خدا را میساخت، محسن مخملباف هم سکوت را ساخت، او حتی معتقد بود که فیلمنامهاش را زودتر از مجیدی نوشته. رنگ خدا دربارهی یک بچه ی نابینا بود. سکوت هم... بله، حتی رهبر قنبری هم فیلمی به اسم پرنده باز کوچک ساخت که آن هم یکجورهایی مثل رنگ خدا بود... در یک چیزهایی شاید، ولی رنگ خدا کجا و آن فیلم کجا؟ اما میتوان گفت حسوحالشان یکی است. انگار همزمان دو نفر به یک موضوع فکر کردهاند. ببینید، ممکن است من به موضوعی فکر کنم و همزمان چند نفر دیگر هم در فکر آن موضوع باشند اما نوع نگاهها ، تکنیک و بیان سینماییشان فرق خواهد کرد. حتماً همینطور است. موضوعی در دنیا نیست که بارها و بارها، ساخته نشده باشد. اگر دنبال فیلمهایی مشابه میم مثل مادر بگردیم، نمونههای زیادی پیدا خواهیم کرد. حتی قبل انقلاب هم به نوعی این فیلم ساخته شده و همچنان ساخته خواهد شد. دربارهی مادر، مرحوم علی حاتمی اثر معروفی دارد. او یک نگاه داشت و من نگاه خودم را دارم و از زاویهی نگاه خودم به شخصیت مادر نگاه کردهام. حالا مادری را میبینیم که بخش مهمی از زندگیاش در جنگ بوده است. پس حالا توضیح بده که در این شرایط زمانی، چهطور به این موضوع رسیدی که پانزدهمین فیلمت دربارهی تکریم مقام مادر باشد؟ ربطی به سنوسال دارد؟ قطعاً به سنوسال هم ربط دارد. وقتی به این سن میرسیم، دوست داریم به ما بیاحترامی نشود. اولین چیزی که یادمان میافتد این است که چهقدر به پدر و مادرمان احترام میگذاشتیم، چهقدر جایگاه واقعی آنها را شناختیم؟ من سالها پیش پدرم را از دست دادم، یعنی در نوجوانی. شاید آن زمان اصلاً نمیفهمیدم پدر یعنی چه؟ سالها طول کشید تا بفهمم. زمانی که مادرم هم مریض و زمینگیر شد، مصادف بود با نوشتن این فیلمنامه. هر قدر در نوشتن فیلمنامه جلو میرفتم، مادرم مریضتر میشد. دیگر کسی را به یاد نمیآورد. فقط مرا میشناخت. تصویری که همیشه از او میدیدم، توی اتاق روی تخت نشسته بود. دو دستش را باز میکرد تا من بروم در آغوشش. میرفتم و پاها و دستهایش را میبوسیدم، به یاد بچگیها، با موهای سرم بازی میکرد. مثل یک بچه با من رفتار میکرد، من هم لذت میبردم. تحت تأثیر تمام خاطرات آن دوران، زجر و سختی که مادرم کشیده بود و حالوروزی که داشت، فیلمنامه را نوشتم. کار سخت بود و آقای محمدی هم سختگیرتر. خودم هم وسواسی شده بودم. معمولاً فیلمنامهها را 29 یا سی شب (ساعت یازده، دوازده تا سپیدهی صبح) مینوشتم، میانگین شبی ده صفحه. سر یک ماه تمام میشد، اما این فیلمنامه را شش ماه سرگرم نوشتناش بودم. ورسیونهای مختلفی نوشتم. بهجرأت میتوانم بگویم چهارده جور فیلمنامه نوشتم. سر شش ماه، مادرم فوت کرد. یک ماه نتوانستم کار کنم. دوباره شروع کردم و فیلمنامه تمام شد. حدود چهارده ماه وقتم را گرفت، چون هر وقت میخواستم بنویسم، یاد مادرم میافتادم. هر چند شخصیت مادر میم مثل مادر هیچ وجه تشابهی با مادرم ندارد. تنها شباهتشان مادر بودن آنهاست و عشق به فرزند که در همهی مادرها هست. بالاخره با آقای محمدی به این نتیجه رسیدیم که وقت ساخت فیلم رسیده است. چیزی که باعث شد میم مثل مادر اینجوری نوشته و ساخته شود، تأثیرپذیری از مادرم بود. در فیلم صحنهای میبینیم که مادربزرگ مرده است. من دقیقاً نور صحنه، حالت خوابیدن و شکل انگشتهایش را همانطور که مادرم فوت کرده بود بازسازی کردم و عین همان را آقای شاپور پورامین از کار درآورد و فیلمبرداری کرد. تصویر مرگ مادربزرگ فیلم، کاملاً حس مادر خودم بود. در بخشهایی که راجع به فرشته صحبت میشود، از مادرم الهام گرفتم. مادرم سواد خواندن و نوشتن نداشت، اما خیلی از آن دیالوگها، حرفهای مادرم است. مثلاً وقتی دربارهی به دنیا آمدن بچه میگویند دوتا فرشته بچه را میآورند. این حرفها را از مادرم شنیده بودم. به هر حال حس من ادای دین به مادری بود که برایم زحمت کشید. بخشهای دیگر فیلم که به جنگ و شیمیایی شدن مربوط میشود، حاصل تعلق خاطرم به زندگی گذشته و جنگ است. اعتقاد دارم جنگ در ظاهر تمام شده اما هنوز هست. وحشت جنگ و تأثیر آن ادامه دارد. بیخ گوشمان در عراق هر روز جنگ است. امیدوارم کشور ما دیگر هرگز گرفتار جنگ نشود. قصهی میم مثل مادر، بستری واقعگرایانه دارد، برخلاف مزرعهی پدری که تا اندازهای متکی بر رویا و خیالپردازی است. درست است که سینما جلوهگاه استثناهاست، اما واقعاً چنین ماجرایی به همین دهشتناکی اتفاق افتاده است؟ خیلی بدتر و فجیعتر از آن. مادر میم مثل مادر، هر جوری هست لااقل میتواند مسائل مالی خود را حل کند. نمونههایی را سراغ دارم که به نان شبشان محتاجند و اصلاً نمیتوانند حرکت یا فعالیتی داشته باشند. آقای محمدی به عنوان یک تهیهکنندهی حرفهای، مراقب بود که فیلمنامه به سمت تلخی و سیاهی نرود. خودم هم نمیخواستم سیاهنمایی کنم. فیلمنامه را دادم دیگران بخوانند. هر صحنهای را که گفتند سیاه و تلخ است، حذف کردم یا دوباره نوشتم. همین حالا هم خیلی تلخ است، وای اگر به نصیحت دیگران گوش نمیکردی! فرق میکند، سیاهی و تلخی نیست. رنج مادر تأثیرش را میگذارد... فیلم هرچه پیش میرود، دشواریها و سختیها و تلخیها شدت میگیرد. فکر نمیکنی طاقت تماشاگر تمام میشود و تحمل دیدن این همه مصیبت را نداشته باشد؟ نه، فکر میکنم عشق مادری به تمام رنجها میچربد. در نمایش خصوصی، چندتا از دوستان وقتی از سالن بیرون آمدند، حسم این بود که بهسرعت میروند تا مادرشان را ببینند یا شبانه بروند سر خاک مادر. احساس کردم اگر فیلم تلخ بود، این حس را نمیداد. آنچه در فیلم میبینیم گوشهای از رنج یک مادر است. مادر این فیلم فقط یکهزارم رنج مادرم، جیران خانم، را کشیده بود. باز هم تأکید میکنم که من قصه را تلخ و سیاه ندیدم، رنج یک مادر را توصیف کردهام. به هر حال حاصل کار، یک ملودرام تلخ اجتماعی است و تأثیر غمانگیزی بر تماشاگران میگذارد. موقع نوشتن فیلمنامه، چهقدر به مخاطب فکر کردی، اینکه طوری بنویسی تا مخاطب بیشتری داشته باشد؟ راحت بگویم، در گیشه موفق شود؟ آقای محمدی در کارهایی که تا به حال کرده، چه از نظر هنری و چه جلب مخاطب، تهیهکنندهی موفقی بوده است. طبعاً او مراقب من بود که تماشاگر را از دست ندهم. خودم هم سعی داشتم مخاطب را داشته باشم، البته نه به هر قیمتی. میتوانستم پایان فیلم را خوش و عامهپسند برگزار کنم. مادر شفا پیدا کند و پدر هم برگردد سر زندگی و همه چیز به خیر و خوشی تمام شود، اما سعی کردم واقعگرایانه پیش بروم. زنی که آن همه رنج کشیده، راهی جز پیوستن به خدا ندارد و بچهای که نمیتواند نت «می» را بزند و به پدرش ثابت کند که من با همهی معلولیتی که دارم، هستم. مادر موفق میشود در مقابل این همه رنج، بچهی معلول خود را به سرانجام برساند. معلولیت را در ظاهر بچه میبینیم اما باطن او بسیار تواناست. ظاهرش ما را پس میزند همانطور که پدر را پس زده است. روایت قصه را سرراست گرفتهام تا تماشاگر سردرگم نشود. سابقهات نشان میدهد که میدانی چگونه فیلم بسازی تا تماشاگر بنشیند و تا آخر ماجرا با آدمها همراه شود. بنا بر اشارهی خودت، عناصر گیشهپسند در فیلم کم نیست... مثلا...؟ مثلا برخوردهایی که در بازار سیاه دارو با سپیده میشود، استفادهی فراوان از موسیقی و گروه موسیقی و نمایش معلولهایی که آواز میخوانند، صحنهای که سپیده به زمین میخورد و آمپولهای حیاتی خُرد میشوند، شکل شمایل آن فرشتهی خیابانی و جایی که سهیل، سپیده را برای سقط جنین میبرد... اینها مواردی هستند که تماشاگر را تحت تأثیر قرار میدهند. کسی که در نسل سوخته مصایب را آنطور شاعرانه نشان داده، اینجا... باید بگویم بسیاری از سکانسهای میم مثل مادر، خیلی شاعرانهتر از آن یکی است. به صحنهی حمام فکر کردهاید؟ من آن صحنه را عشقبازی مادر با بچهاش میدانم. عشق به تماممعنا... بله، این سکانس را خوب کار کردهای، معلوم است زحمت زیادی کشیدهای. در آن حمام کوچک که تمام نماهایش، از قبل براساس نقاشیها، طراحی شده، سکانس بسیار سختی بود. بچه باید داخل وان مدتها میماند. بهتر است به این چیزها هم فکر کنی آقای مهرابی... توانایی یک بچه در وان و آن شرایط جزو استثناها بود. حداقل فکر میکنم در سینمای ما استثنا است. صحنهی سقط جنین را بهعمد گلدرشت نشان دادم. آیا فضای سقط جنین میتواند شاعرانه و لطیف باشد؟ وقتی پدر و مادری میروند تا نطفهای را بکشند، حالا به هر دلیل، نسلی را از بین میبرند. آن صحنه را نباید زیبا نشان داد. ذات صحنه خشن است. یعنی جنین را مثل هندوانه، تکهتکه بیرون بیاورند. یا صحنهای که زن میرود آمپول بخرد، ناجوانمردانه با او رفتار میکنند. طبعاً چنین صحنههایی را باید گلدرشت نشان داد. این زن برای بقای زندگی خود و بچهاش نیاز دارد. حالا به سیستمهای دولتی اشاره نکردهام، جز یک صحنهی کوتاه. آنها نتوانستند این زن را زیر چتر حمایت خود بگیرند. آنجا را من نباید لطیف نشان بدهم، چون جای خشنی است. به کسی رحم نمیکنند. در مقابل آمپولی که میتواند جان یک انسان را نجات بدهد، حتی جسم زن مریض را میخواهند. باید همانطور که شما از این صحنه ی گلدرشت عصبی شدی، مخاطب هم عصبی شود. در این صورت، فرصت فکر کردن و تصمیم گرفتن به تماشاگر نمیدهی. ضربه پشت ضربه وارد میکنی. میخواهی با ضربههای سهمگین تماشاگر را گیج و حیران کنی. در تمام 103 دقیقه فیلم به تماشاگر فرصت تعمق نمیدهی. دائم زیر فشار هولناک احساسی قرارش میدهی... تماشاگر پس از دیدن فیلم، خیلی فرصت فکر کردن دارد و نتیجهای را که میخواهد از صحنهها میگیرد. بله این نکته را درست میگویی. نشانه ی موفقیت خودم میدانم که لحظهای به تماشاگر مجال ندهم... خب... وقتی از سینما بیرون رفت، آنقدر تحت تأثیر فیلم باشد که یکیدو روز طول بکشد تا به آن فکر کند. نمیخواهم وقتی تماشاگر از سینما بیرون رفت، فیلم هم از یادش برود. فکر نمیکنی این یکجور آزرده کردن تماشاگر است؟ نه، میخواهم در رنج این مادر سهیم باشد. موقع نوشتن فیلمنامه، چهقدر به روح و روان تماشاگر فکر میکنی؟ مسلماً قصد رنجاندن او را ندارم، اما اینکه تا چه حد میتوانم به روح و روان مخاطب تلنگر بزنم و حسی را که میخواهم به او القا کنم، برایم اهمیت دارد. طبعاً هر فیلمسازی میخواهد مخاطب بیشتری داشته باشد. موقع نوشتن، مخاطب خاصی هم در ذهنت هست؟ مثلاً نسبت به شخص یا اشخاص خاصی احساس خوب یا بدی داشته باشی و صحنهای در فیلم بگنجانی که پاسخی به آن باشد؟ فکر میکنم در وجود هر نویسندهای این اتفاق میافتد، حتی نقدی که شما مینویسید. طبعاً جاهایی ناخودآگاه در نوشتهتان میآید. من هم مستثنا نیستم، اما اینکه صحنهای را بنویسم تا یک گروه خاص یا آدم خاصی را گوشمالی بدهم، در این فیلم نیست. در بعضی فیلمهایم بوده است. تأثیر هم میگذاشت. فحشهایی که از پیغامگیر تلفن دفترم میشنیدم، میفهمیدم که طرف نکته را گرفته است! کدام فیلمها، کدام صحنهها؟ حالا بماند... اما در این فیلم اصلاً نیست. فرق بین شیمیایی شدن با گاز خردل و گاز اعصاب چیست که دکتر آن متلک را میگوید: «اگه گاز خردل بنویسم بیشتر پول میدن؟» چنین قضیهای در جامعهی پزشکی و کمکهای دولتی واقعاً وجود دارد؟ تا جایی که مطالعه کردهام و از مشاورم دکتر فروتن شنیدهام، گازهای عصبی احتمال بهبود دارند اما گاز خردل تا این لحظه خوبشدنی نیست. گاهی منجر به مرگ میشود. در مواردی هم زندگی همراه با رنج دارد. امکان عود کردن بیماری ناشی از گاز خردل بیشتر از گاز عصبی است. وقتی گاز عصبی را استنشاق میکنند؛ سلسله اعصاب در زمان راه رفتن، حرف زدن، فکر کردن و دیدن دچار مشکل میشود. تأثیر گاز خردل طولانیمدت است. موضوع بیربط نیست. البته آن سکانس خوب درنیامد و بخشهایی را حذف کردم. و آن جمله ی دکتر... سالها پیش، وقتی از بیمارستان مرخص میشدم، دکترم در برگ مرخصی نوشت: نامبرده بر اثر اصابت ترکش به بالای ران راست... من بیمنظور گفتم: آقای دکتر گلوله بود. گفت: «اگر بنویسم گلوله، خیلی پول میدهند؟» خیلی به من برخورد… موقع نوشتن فیلمنامه یاد آن ماجرا افتادم و نوشتم. به هر حال چنین قضایایی هم بود. متأسفانه میان قشری که فکر میکردم صداقت ارزش دارد، حرفم خریدار نداشت… چندی پیش برنامهای دربارهی شیمیاییها از تلویزیون پخش شد، مربوط به سردشت بود. شاید دیده باشی... دیدم، اما نه کامل... چهار هزار زن شیمیایی شدهاند. آن دوره یک دکتر مرد برایشان گذاشتند تا معاینهشان کند. خب زنها میگفتند ما چهجوری بدنمان را لخت کنیم و به این آقای دکتر نشان بدهیم. هر کدام از زنها یک دقیقه وقت معاینه داشتند. نمیتوانستند بدن خود را نشان بدهند. بنابراین دکتر مینوشت دروغ میگوید. از این نوع دیالوگها در مورد خیلی آدمهای دیگر شنیدهام. خب عدهای از این مسائل بهرهبرداری مادی میکردند و برای خودشان پروندهی مجروح جنگی تشکیل میدادند. اما عدهای هم ناجوانمردانه جملههای بدی میگفتند. همه را با یک چوب میراندند. برای آدمی که شیمیایی شده دیگر امیدی به زندگی وجود ندارد. نباید چنین دیالوگی گفته شود. آن صحنهی فیلم طولانیتر بود. حتی دکتر نظر بدی به این زن دارد. خوب درنیامد. چند نما را درآوردم اما آن دیالوگ را هر جور بود میخواستم بماند... سعی کردی صحنههایی از آن فیلمنامهی غیرقابل ساخت را یکجوری در این فیلم بگنجانی؟ (با خنده) خب بله. آقای محمدی خیلی مراقب این چیزها بود که نروم به سمت و سوی تلخی و سیاهی و تماشاگر را ناامید نکنم. امید بدهم... چهقدر هم امید دادهای! فکر میکنم خیلی امید در آن هست. میان شخصیتهای فیلم، جمشید هاشمپور نقش یک ارمنی را دارد. حضور او در چنین فیلمی به چه دلیل بوده است؟ مخالف نیستم. کنجکاوم بدانم چرا یکی از شخصیتهای اصلی فیلم ارمنی است؟ بار دیگر برمیگردیم به بحث نجاتیافتگان و اینکه گفتم میخواستم این فیلم قسمت دوم آن باشد. در نجاتیافتگان هم یک شخصیت ارمنی داریم. به این پررنگی نیست... بله، به این پررنگی نیست. میخواستم دوروبر بچه، کسی باشد و گهگاه با هم گفتوگو کنند. یکی از این آدمها میتوانست کفاش یا نجار باشد. در واقع بچه با وجود معلولیت و برخلاف تصور پدر، میتواند با دیگران ارتباط خوبی برقرار کند. فکر کردیم رابطهی پسرک با یک ارمنی این نکته را بهتر توضیح میدهد. البته چنین داستانی پسزمینهی واقعی هم دارد. پدری پس از سالها مفقودالاثر بودن سراغ خانه و خانوادهاش میرود و میفهمد همسرش که فرزند هم داشته با برادر او ازدواج کرده و از همانجا برمیگردد و هنوز مفقودالاثروار زندگی میکند. ارمنی بود؟ نه، ارمنی نبود، اما ارامنه ی ما در جنگ مفقودالاثر و شهید و مجروح دادند. از طرفی این بچه با عمو روبیک به نوعی همدرد است. پسر دنبال پدرگمشدهاش میگردد و روبیک از دخترش دور افتاده است. انگار یکدیگر را خوب میفهمند. گرچه روبیک دردش را به پسرک نمیگوید و او خودش به این راز پی میبرد. حالا نمیدانم واقعاً چنین داستانی برای ارامنه اتفاق افتاده یا نه... پوستر فیلم را به زبان ارمنی هم آماده کردهاید. آیا این پوستر با آن شمایلها از حضرت مسیح و شمعها و دعاها و گفتوگو به زبان ارمنی و غیره میتواند زمینهساز بازار فیلم در خارج از کشور و بهویژه جلب توجه مردم ارمنستان باشد؟ نه، به این ماجرا هیچ وقت فکر نکردم. به هر حال ارامنه در جامعهی ما در اقلیت هستند. اگر همهی ارامنه هم فیلم را ببینند، چندان تأثیری در فروش نخواهد داشت. و فکر نمیکنم به خاطر چند سکانس، فیلم را به ارمنستان و کشورهای ارمنینشین بفرستیم. هدف ما ادای دین به هموطنان ارمنی بود. همچنین وجود یک شخصیت ارمنی، پیام فیلم را بهتر میرساند. یکی مسیحی است و دیگری مسلمان، اما در کنار هم مسالمتآمیز زندگی میکنند. درد یکدیگر را میفهمند و عامل خیر هستند. موقع نوشتن فیلمنامه و شخصیتهایش به بازیگران خاصی فکر میکنی؟ گلشیفته فراهانی و جمشید هاشمپور را در مرحلهی نگارش فیلمنامهی این فیلم مد نظر داشتی؟ در اکثر فیلمنامههایم ناخودآگاه، موقع نوشتن تصویر برخی از بازیگران در ذهنم جان میگیرد. در مورد فیلمنامهی میم مثل مادر، از همان اول چهرهی گلشیفته فراهانی در ذهنم بود. حتی یک بار تماس گرفتم، او با شوهرش آمدند و صحبت کردیم. از موضوع فیلمنامه استقبال کرد. از اول بهترین گزینه برای ایفای نقش زن داستان، خانم گلشیفته فراهانی بود. تواناییهایش را دیده بودم در فیلم اشک سرما و فیلمهای دیگر. موقع انتخاب بازیگران، او درگیر فیلم دیگری بود. با آقای محمدی به توافق رسیدیم که شروع فیلمبرداری را دو ماه به تأخیر بیندازیم. در مورد جمشید هاشمپور هم باید بگویم در مرحلهی نگارش فیلمنامه او را مد نظر داشتم. علی کوچولو را هم قبلاً در ایلام دیده بودم. البته شخصیت او هنگام نوشتن فیلمنامه بارها عوض شد. معلول که نیست؟ نه، خوشبختانه کاملاً سالم است. هنگام کار با بازیگران اصلی، مشکل خاصی پیش آمد یا طبق انتظارت پیش رفت؟ چهطور پسربچه که معلول هم نیست و خیلی خوب نقشش را بازی کرده به این نقش رساندی؟ قرار شد جمشید هاشمپور زبان ارمنی یاد بگیرد. مدتی میآمد و میرفت و میگفت: «بیخیال شو، بعداً دوبله کنید.» گفتم باید یاد بگیری. سیمون سیمونیان با او تمرین میکرد. راستش با توجه به سنوسال هاشمپور دچار تردید شده بودم که آیا میتواند یا نه. خوشبختانه پس از مدتی تمرین، توانست بدون لهجه و درست ارمنی حرف بزند. حتیی چند ارمنی متوجه نشدند که او ارمنی نیست. در مورد بازیگر نقش پسربچه و علت انتخابش باید بگویم از طرف دانشگاه ایلام دعوتم کرده بودند. شبی یک نفر مجروح شیمیایی دعوتم کرد منزلش بروم. او پسری داشت که مثل ماهی در استخر شنا میکرد. با میزبان دربارهی کار آیندهام حرف میزدیم. گفتم مشغول نوشتن فیلمنامهای هستم که سرگذشت پسربچهی معلولی است که یک پایش میلنگد و ویولن مینوازد و غیره… پسرک نهسالهی او که حرفهای ما را میشنید، کمی بعد دیدم لنگانلنگان با یک ویولن آمد و جلوی من ایستاد. گفت: عمو رسول، نقشی را که تعریف کردی من بلدم بازی کنم. گفتم نه، نمیتوانی و… قضیه را فراموش کردم. نوشتن فیلمنامه که تمام شد، هر کس خواند، بهخصوص آنهایی که اهل موسیقی بودند، گفتند پیدا کردن پسربچهای معلول و آشنا با ویولن که حرف «م» را «ب» تلفظ کند و نت «می» را غلط بزند، کار ناممکنی است. در طول فیلم، جز صحنهی آخر، هرچه پسربچه ویولن میزند، آهنگها نت «می» ندارند. شاید این نکته را تماشاگر عادی متوجه نشود اما کسانی که موسیقی را میشناسند، میفهمند که آن بچه نمیتواند نت «می» را بزند و در صحنهی نهایی، مادر میگوید: «می، مثل مادر» و پسرک هم با نت «می» شروع میکند. به هر حال درگیرودار انتخاب بازیگران، یاد آن بچهای افتادم که در ایلام دیده بودم. با پدرش تماس گرفتم و خواهش کردم یک تکه فیلم بگیرد و بفرستد و فرستاد. کسانی که تست فیلم را دیدند، گفتند همین عالی است. بالاخره آمد و همه را شیفتهی خودش کرد. بچهی فوقالعاده باهوش و توانایی است. همان روزهای اول همه چیز را یاد گرفت. فهمید کلوزآپ، لانگشات، تراولینگ، نگاتیو، دیجیتال دالبی و غیره... چی هستند. من میخواستم جلوی دوربین خودش باشد، اما او به خاطر هوش زیاد و تأثیر گرفتن از بازیگران دیگر، سعی داشت بازی کند. تصمیم گرفتم کلک بزنم. بدون گفتن «صدا، دوربین، حرکت» از او میخواستم دیالوگها را بگوید اما دوسه روز بعد فهمید و اعتراض کرد که بحث مفصلی دارد که بماند. فقط دیالوگها را میگفتی و حس صحنه و بازیاش را توضیح میدادی و او بازی میکرد؟ نه، سروکله میزدم، چون از نظر عاطفی خیلی با هم قاطی شده بودیم. من بیاندازه دوستش داشتم و دارم. او هم بسیار به من وابسته بود. گاهی سخت و گاهی بهسرعت میرسیدیم به حسی که میخواستم و او انجام میداد. میتوانم بگویم، علی استثناییترین بچهای است که در زندگی دیدهام. در مورد گلشیفته فراهانی چهطور؟ خانم گلشیفته فراهانی هم تکلیفش روشن است. بازیگر فوقالعاده بااستعداد، بادانش، باشعور و باانگیزهای است. همیشه با پیشنهاد میآمد سر صحنه. به عنوان یک حرفهای تمامعیار جلوی دوربین قرار میگرفت. حاشیه نداشت. همهی مسألهاش این بود که به بهترین شکل نقش را ایفا کند. موسیقی را خوب میشناسد. نوازندهی پیانو است و طبعاً بهتر از علی ویولن مینواخت. علی هم از یک ساعت قبل، هر یک از قطعهها را تمرین میکرد. مربی داشت. سر صحنه هم Play Back میکردیم. همهی فیگورهایش بدون استثنا درست است. هیچ جا ایراد ندارد. شاید میم مثل مادر اولین فیلم ایرانی باشد که نوازنده با فیگور درست ساز میزند. نواختن ویولن کار سختی است. موسیقی گفتی و کردی کبابم! موسیقی حجم سنگینی دارد و بر فیلم سوار است. درست است که مادر نوازنده است و از او برای کار در یک ارکستر دعوت میشود، اما واقعاً لازم بود اینقدر موسیقی از سروروی فیلم ببارد؟ فیلم درباره موسیقی است. درباره ی مادر یا موسیقی؟ مادری که اهل موسیقی است. در آسایشگاه معلولان موسیقی یاد میدهد. رابطه او با فرزندش یا بچههای دیگر توسط موسیقی شکل میگیرد. حتی وقتی ساز نمیزند، به ویولن فکر میکند و به همان نتهایی که به بچهاش یاد میدهد. موسیقی وقتی بد است که آزاردهنده و اضافه باشد و خودش را به فیلم تحمیل کند. من در مورد موسیقی این فیلم چنین احساسی نداشتم. هرچند حجم موسیقی میم مثل مادر دو برابر فیلمهای دیگرم است. بله، خیلی زیاد است. یکی از آن موارد گلدرشتی که گفتم، همین موسیقی است. این جمله دیگر کلیشه شده که میگویند: موسیقی خوب آن است که در فیلم شنیده نشود. اما در میم مثل مادر موسیقی مجال نمیدهد. خود صحنهها به اندازهی کافی دردناک و خشن هستند و موسیقی هم آن را تشدید میکند. پس دمش گرم! باز هم میگویم، هدف آزار تماشاگر نبوده، منظور تقویت رنجی است که مادر میکشد. سعی کردم جزو استثناییترین کارهایم باشد. از مرحلهی طرح فیلمنامه تا میکس نهایی با آهنگساز صحبت کردم. یعنی با احتساب آن دو ترانه، حدود بیست ماه ساخت و تنظیم موسیقی فیلم طول کشید. قبول کن که موسیقی خیلی خودنمایی میکند... حالا چرا موسیقی فرنگی؟! کجایش فرنگی بود؟! از همان اول که شروع میشود... خب، قرار بود سپیده به عنوان سولیست (تکنواز) یک ارکستر به خارج از کشور برود. طبعاً موسیقی این بخش را از موسیقی کلاسیک گرفتیم، قطعههایی از باخ و موسیقیهای دیگر. خواست آقای عظیمینژاد بود که از موسیقی ایرانی استفاده نشود، گرچه حسوحال ایرانی در ملودیها هست اما سازهای ایرانی نیست. آنچه شنیده میشود موسیقی شرقی نیست، در حالی که امروزه سینمای غرب از موسیقی شرقی زیاد بهره میگیرد. فکر نمیکنی حالا اگر ما این کار را کرده بودیم، میگفتند شما مثل فیلم تصادف (پل هگیس) از این نوع موسیقی استفاده کردهاید؟ نه، فکر نمیکنم. موضوع فیلم، شخصیت مادر و فضای قصه ایرانی است. شاید به خاطر شخصیت ارمنی... نه، آنجا که شخصیت ارمنی است، از ملودیهای ارمنی استفاده میشود. حسوحال صحنههای مربوط به روبیک و دخترش با صحنههای دیگر فرق دارد و موسیقی کلیسایی میشنویم. البته بهتر است در اینباره آریا عظیمینژاد حرف بزند. داشتم یک سؤال مهم را جا میانداختم. به نظر میرسد با سیاست و سیاستمداران میانهی خوبی نداری. در این فیلم هم خیلی آشکار و رو است. اولین بار که فیلم را برای جمعی نشان دادیم، یکی آمد بیرون سینما، پرسید: تو از وزارت امور خارجه طلب داری؟ گفتم نه. گفت این سومین فیلمی است که گیر میدهی به سفیر و… پرسیدم: کدام فیلمها؟ گفت: نسل سوخته، هیوا و این فیلم. دیدم درست میگوید، اما راستش همهی اینها اتفاقی پیش میآید. هر نویسندهای ناخودآگاه آنچه در ذهن دارد بروز میدهد. شاید در دلم احساس خوشی به سیاست و سیاستمداران نداشته باشم. آدم سیاسی نیستم و از سیاست سر در نمیآورم، اما آدمهای سیاسی در نهایت سرنوشت کشور و جامعهمان را در قبال جوامع دیگر رقم میزنند. وقتی میبینیم در فرودگاه یک کشور خارجی با ایرانیها بدرفتاری میشود و سفیر ما آنجا حضور ندارد تا دفاع کند و در همان فرودگاه اگر با یک شهروند انگلیسی برخورد نادرستی بشود، سفیر یا کنسول فرهنگی، برای دفاع از هموطنش حضور پیدا میکند، خب خیلی برایم ناراحتکننده است. پارسال رفته بودم باکو، رانندهی سفارت میخواست به من بازوبسته کردن در ماشین را یاد بدهد. میپرسید: پمپ بنزین دیدهای؟ میدانی بزرگراه یعنی چه؟! من تحمل کردم. خندیدم. مرا برد یک هتل در پیتی. در اتاقهایش کارتی بود. چیزی که من سالها پیش سر فیلم افق در یک هتل بوشهر دیده بودم. یارو به من گفت بیا یادت بدهم این کارتها چیه؟! مجبور شدم ترکی به او توهین کنم. گفتم: بیا ایران، من توالت نشانت بدهم که به همهی هتل شما میارزد. فکر نکن ما ایرانیها هتل ندیدهایم! وقتی سفارت یک کشور خارجی چنین برخوردی میکند، این ضعف کنسول فرهنگی ما را نشان میدهد که نتوانسته تصویر واقعی از چهرهی ایرانیها و فرهنگشان ارائه کند. پس وقتی مینویسم، ناخودآگاه این مسایل در ذهنم جان میگیرد. جنبههای جالبتری هم دارد. سهیل، که آدم را یاد ستارهی سهیل میاندازد(!)، در خانهای با سبک معماری و دکوراسیون و مبلمان غربی زندگی میکند. وقتی بیرون میآید با آن رنوی فرسوده میرود. وقتی ده سال بعد برمیگردد، ماکسیما زیر پایش است. خب سالها در خارج زندگی کرده و شاید حالا کمی واقعبینتر شده. دلیلی نمیبیند که حتماً رنوی قراضه سوار شود. بهتر است ماشیناش شیکتر باشد. حداقل موقعیت شغلی او ایجاب میکند که با یک ماشین سالمتر برود. در خانه هم پوسترهای سیاه و سفید از او در پسزمینه میبینیم که آخر فیلم به تصویر سپیده بدل میشود. وقتی رفتار این آدم را دیدهایم. آیا لازم بود تصویر گلدرشت خودش را به عنوان نشانهی خودشیفتگی ببینیم؟ آن تصویر، حسی از حاکمیت مرد در خانه است، اما در نهایت مجبور به تسلیم در برابر عواطف و عشق مادری میشود و سرانجام احساس مادر، غالب و حاکم بر قضایاست. روی طراحی صدا و نور و ضرباهنگ فیلم هم کاری کردی که چهگونه شروع کنی و به کجا برسی؟ بله، میخواستیم در صحنههای اول فیلم، رنگ و نور، حس شادی و سرزندگی را القا کند و پس از رفتن مرد و بروز مشکلات در زندگی مادر، رنگها قهوهای و تیره و دلگیر میشوند و... صحنه آخر هم که کنسرت بچههاست، رنگها گرم و شاد هستند. این را که میگویی، چندان دیده نمیشود. فیلمی که شما دیدید، نسخهی اولیه بود و هنوز در لابراتوار روی آن کارهای فنی انجام نشده؛ رنگها هنوز تصحیح نشدهاند. به نظرت، در کار منشی صحنه مشکلی نیست؟ مثلاً کجا...؟ جایی که سهیل پس از ده سال برمیگردد، ریش و موی او کمی به سفیدی میزند اما در صحنههای بعد، نشانی از آن سفیدیها نیست. اگر این ایراد باشد، به منشی صحنه مربوط نمیشود. ایراد گریم است. گرچه منشی صحنه باید گوشزد کند. علت این اختلاف رنگ، به کیفیت نور مربوط است. در نورهای سرد، سفیدی بیشتری به چشم میآید اما وقتی مرد به خانه میآید، آنجا نورها گرمتر هستند. سفیدی ریش و مو خوب دیده نمیشود. معمولاً صحنههای جنگ و فضای جبهه در فیلمهای قبلیات ــ هرچند کوتاه ــ خوب پرداخت میشد اما در این فیلم از فضای جنگ و جبهه ساده گذشتی و آن ظرافت کار را که انتظار داشتیم اتفاق نمیافتد. نه مشکل زمان داشتیم و نه مشکل تهیه و تدارک صحنه. از اول همینطور نوشتم. در فیلمهای قبلی توپ و تانک و هواپیما را به کار گرفته بودم، اما اینجا خواستم با استفاده از صدا و تصویر حس جنگ را القا کنم. قصد نداشتم حجم جنگ را زیاد نشان بدهم. در فیلم حتی یک سلاح یا وسیله نظامی نمیبینیم، جز یک جیپ. به جای هواپیما سعی کردم از بادبادک استفاده کنم که نخاش پاره میشود و سقوط میکند. دو صحنهی همآوازی داری که گروه کر حرفهای خواندهاند. بخشی را گروه کر خواند و بخش دیگر هم صداهای اصلی خود بچههایی است که آنجا حضور دارند. صرفاً برای اینکه فیلم شیک از کار دربیاید؟ نه، شیک نه... اگر با صدای خود بچهها بود، جذابتر میشد. قبول دارم. اتفاقاً در مرحلهی میکس هم از صدای بچهها بیشتر استفاده کردیم اما امکان صدابرداری در آن فضای باز نبود. فکر کرده بودیم بچهها را بیاوریم در استودیو و صدایشان را ضبط کنیم، اما امکان این کار وجود نداشت. بنابراین آقای آریا عظیمینژاد تلفیقی از گروه کر و ارکستر خود بچهها انجام داد. یکی از صحنههایی که باعث شیرینتر شدن و فاصله گرفتن از تلخی و سیاهی فیلم شده، همین صحنههای کنسرت است. قبول دارم، اما وقتی اجرای گروه کر شیک میشود، با چهرهی بچههای معلول جور درنمیآید. ممکن است به نظر مخاطب، یکجور سوءاستفادهی تصویری برسد. آریا عظیمینژاد سعی داشت هنگام ضبط اجرای گروه کر، صدایی متناسب با تصاویری که در کلوزآپ آن چند نفر میبینیم ضبط کند، اما احتمالاً شما هم مثل من توقع داری اجرای کار مقداری از آن هماهنگی و هارمونی فاصله داشته باشد، یعنی همین چیزی که حالا اتفاق افتاده و کار خوبی شده است. اینکه در پایان همه چیز همآهنگ و درست است، کاملاً عمدی بوده. در واقع این معنی را میرساند که مادر موفق میشود، این ارکستر را به سرانجام برساند. به عنوان آخرین سؤال، رسول ملاقلیپور از نینوا تا میم مثل مادر، در گذر این سالها، طرز تفکر و تلقیاش نسبت به جامعه و زندگی چهقدر تغییر کرده است؟ به گفته ی کسانی که از نزدیک مرا میشناسند، من همان هستم که بودم و هیچ فرقی نکردهام. سنم بالا رفته، موهایم سفید شده، به خاطر سنوسال آرامتر شدهام اما همان اعتقادات شخصیام را دارم. طبعاً نگاهم به جامعه و دنیا مثل همه آدمها تغییر کرده است. دیگر الآن نمیتوانم مثل زمان نینوا به سینما نگاه کنم. اصلاً جامعه آن طرز نگاه را نمیخواهد. خودم هم نمیخواهم. نه اینکه دنبالهرو مخاطب باشم و باب پسند تماشاگر فیلم بسازم. دیگر آن نوع دیالوگ و سکانس و فیلمنامه جایگاهی ندارد. میتوانم بگویم تغییرهایی در من اتفاق افتاده است اما نه ریاکارانه. بلکه به شکل درونی. سالهای دههی 1360 در فیلمهای من نماز نبود، از آیههای قرآن استفاده نمیکردم. اگر قرار بود ریاکاری کنم، آن سالها بهترین دوره بود. الآن هم این کارها را برای چیزی که اعتقاد دارم میسازم. شاید عدهای دوست نداشته باشند. در این فیلم چند جا از آیههای قرآنی استفاده کردهام. تمام سعیام این بوده است که جنبهی بیرونی و ریاکارانه نداشته باشد و تو ذوق نزند. همهی آدمها اعتقاداتی در درون خود دارند. من هم اعتقادات درونیام را در فیلمهایم بازتاب میدهم.