هرزگويی و ليچاربافی
کاش بهجای این نوشته، مصاحبه با مهران مدیری میسر میشد. به خاطر تغییرهایی که در دو مجموعهی اخیر پاورچین و نقطهچین پیش آمد و برخلاف آغازشان به راهی دیگر رفتند، تا پایان مجموعه منتظر ماندم تا پرهیز کرده باشم از پیشداوری و قضاوت عجولانه. یک روز بعد از پخش آخرین قسمت، توسط افراد مختلفی برای مدیری پیغام فرستادم. چند روز بعد تماس گرفت و قرار گذاشتیم، اما روز موعود، نیم ساعت پیش از دیدار ، تماس گرفت و گفت به خاطر کار فوری مدیر صداوسیما، با او، قرار گفتوگو را برای روز دیگری بگذاریم. گذاشتیم، ولی تماس برقرار نشد و آن روز دیگر فرا نرسید. نشد. حاصل آن شد که پیش رو دارید.
مهران مدیری در زمینه ی کاریاش آدم معتبری است، واز برخی جنبهها قابل مقایسه با همسنگاش در مطبوعات، زندهیاد کیومرث صابری. مدیری حق دارد بر ما، بهخاطر خلق لحظههای خوش و خُرَم و پر از خنده در جامعهای عبوس. او هنرمندیست توانا و هوشمند که با مجموعههای درخشانی چون ساعت خوش، نوروز ۷۷ ، ببخشید شما؟!، پاورچین و… نقش ارزندهای دارد در ارتقای سطح مجموعههای ـ واقعاً ـ طنز. در این میان البته، باید یاد کرد از پدیده ی کمنظیری چون داریوش کاردان که با نوروز ۷۲ ، یکی از کسانی بود که سنگ اول این بنا را گذاشت.
هرچند نقطهچین لحظههای جذاب و نقاط قوتی داشت، مثل دو قسمت بسیار فوقالعادهای که مضمونشان شبکههای ماهوارهای فارسیزبان بود، یا بازیهای یکدست و روان بازیگرانش و... بازی ماندگار و تحسینبرانگیز رضا شفیعیجم. اما در کلیتش ، در قسمت زرد فضای فرهنگی بسط و گسترش یافت. هر کدام از نکتههایی که در این نوشته آمده، موضوع بحث پردامنهایست اما در فرصت اندکی که داشتم، بیش از این مهیا نشد ؛ چیزی در حد تُک زدن.
طنز
در تلویزیون به هر برنامه ی سرگرمکننده و خندهسازی «طنز» میگویند. درحالیکه این عنوان برازندهی اکثر اینگونه برنامهها نیست، ازجمله مجموعهی نقطهچین که بیشتر از آنکه طنز باشد، هزل است و در قسمتهایی تا هجاگویی و هرزگویی هم پیش رفت. مهران مدیری و گروه نویسندگانش میدانند که طنز در وهلهی اول قصد خنداندن ندارد، زیرا از لودگی متنفر است. طنز با نوعی شرم و سلامت نفس توأم است و هزل خودداریی نمیشناسد. طنز توأم با کنایه است و هزل، صریح و بیپرده. طنز، عمیق سنجیدن را به مخاطب میآموزد و هزل کاری به فردای او ندارد. طنز فاخر است و هدفهایی عالی و فراگیر را پی میگیرد و هزل به روزمرگی دچار است. طنز با مردم است و بر مردم، درحالیکه هزل عوامگراست و قصد رنجاندن مخاطب را ندارد. طنز در عین دلنشینی، تلخ است ولی خنده و نشاط آنی، اگرنه هدف غایی که بزرگترین قصد هزل است. و دستبالا اینکه طنز را طغیان عالی روح نامیدهاند. با این تعاریف شاید چنین برداشت شود که نقطهچین مجموعهای کاملاً سطحی و مبتذل بوده، درحالیکه چنین نظری ندارم. نقطهچین در قسمتهایی به طنز متین و ناب نزدیک بود و فاصلهی بسیار داشت از هزل وقیح. از طرف دیگر، نمیتوان از نظر کسانی ـ چنان که در مطلبی خواندم ـ گذشت که عنان از دست داده و متن نقطهچین را در ردیف مطایبات عبید زاکانی قلمداد کردهاند! بهترین پاسخ به این نظر، در مجموعه آثار پرویز ناتلخانلریست. آنجا که زیر عنوان «عبید زاکانی یک منتقد زبردست اجتماعی» آورده: «... حقیقت آن است که مطایبات عبید زاکانی هزل نیست و برای تفریح خاطر مردمان کوتاهنظر و لاابالی نوشته نشده است، بلکه هر بیت و سطر آن کنایهای تند و نیشی دردناک به اجتماع فاسد زمان او در بر دارد و تازیانهایست که از سر خشم و تأثر بر سر زمانه مینوازد.»
خنده
از مجموعهی نقطهچین چنین استنباط میشود که پدیدآورندگانش، مانند بسیاری از نویسندگان برنامههای موسوم به طنز تلویزیونی، تعریف روشنی از نوع «خنده»ای که از مخاطبانشان میگیرند، ندارند. برای آنها، خنده مهم است و نه جنس خنده. اینکه خنده، خندهی بُهت است یا خشم، خندهی تظاهر است یا تمسخر، خندهی شفقت است یا زهرخند، خندهی شرم است یا رکیک، خندهی ناشی از پیروزی خیر است بر شر یا خندهی استهزاگر است و برتریجویی و... مقولهای نیست که در آن اندیشه کنند. امروزه خنده تقریباً ماهیت انسانیاش را از دست داده است. چرا که همچنان از منابع پایدار خنده، عیب و نقصان و ضعف همنوعان است. هنوز هم چهرههای دفُرمه، خُلو چلها و آدمهای بسیار چاق از منابع خنده و انبساطخاطرند. چنانکه در نقطهچین، «بامشاد» (با کارکردی فراگیرتر) نمونهی آن است. جنس خنده در این مجموعه بیشتر از بدترین نوع خنده، یعنی خندهی استهزاگر و تمسخر بود؛ خندههایی ناشی از یک عقدهی برتریجویی. نقطهچین بیشترین خنده را در مواقعی از مخاطبش گرفت که آدمهای نمایش توسط یکدیگر تحقیر میشدند. جایی که اردل و بامشاد، ساعد را تحقیر میکرد و یا ددی هرسهشان را. در چنین لحظههایی بود که تماشاگر با دریافت حس ناگهانی افتخار نسبت به شخصیتهای بدون «آیکیو» و «پپه» و «ذلیل» و... (نقطهچینهای دیگر) به شوق میآمد و خنده و قهقهه سر میداد. در نقطهچین، خنده در خدمت آرمانهای بزرگی چون خوشقلبی و انسانیت نبود. خنده از فیلتر شعور مخاطب عبور نمیکرد. هرچند مصادیق این باور اندیشمندان عرب نیز نبود که معتقد بودند «انسان، حیوان خندان است.»
الگوسازی
بارزترین نقص نقطهچین را بایستی در شخصیتپردازی و تیپسازی آن جست. در این مجموعه، همهی شخصیتها آدمهایی هستند دروغگو، غیرقابلاعتماد، پشتهمانداز، ریاکار، تنبل و تنپرور، فرصتطلب، سوداگر، غیبتگو، متزلزل، گستاخ و کمی هم سفیه. جمع همهی این صفتهای پست ـ و صفتهای دیگری از ایندست ـ در چنین شخصیتهایی به خودی خود، بد نیست. آنچه تأثیر و کارکردی معکوس و زیانبار دارد، نمایش تصویری جذاب و دوستداشتنی و «معرکه» و «کولاک» از آن در چشم مخاطب است. آشکار است وقتی چنین شخصیتهایی با برانگیختن حس همدلی و ترحم مخاطب، محق و محبوب جلوه میکنند، چه اتفاق ناگواری در پی است.
همذاتپنداری مهمترین حسی است که بین مخاطب و شخصیتهای نمایش برقرار میشود. هرچه مخاطب، خردسال و سادهدلتر باشد، حس همدلی و همراهیاش بیشتر است (رجوع کنید به تقلید کورکورانهی کودکان و بعضی از بزرگسالان از آرتیسته!). همدلی و همراهی، یعنی الگو، یعنی رفتار و نهایتاً بازتاب اجتماعی. مشکل اصلی نقطهچین حتی، در نمایش این تعداد ضدقهرمان (آنتاگونیست) نیست، آنجاست که در کنارشان قهرمان (پروتاگونیست)ی وجود ندارد؛ شخصیتی که به عنوان نماد حقیقت و عدالت، بین سیاهی و سفیدی، زشتی و زیبایی، خیر و شر، خط میکشد و فاصلهگذاری میکند.
با استقبالی که از این برنامه شد، میشود حدس زد که اغلب کودکان و نوجوانان، بینندة آن بودهاند (اینکه چرا آنها باید تا حدود یازدهونیم شب بیدار باشند ـ و دستبالا، دوازده شب به خواب روند ـ و برنامهای را ببینند که متعلق به آنها نیست، معضلیست که خانوادهها و مدیران صداوسیما باید فکری به حالش کنند). تأثیرپذیری وسیع و سریع این گروه از تماشاگران، محتاج اثبات نیست. و تعجبی هم ندارد که آنها در گرماگرم پخش برنامه، در کلاس و مدرسه، همشاگردی و معلمشان را با الفاظی برگرفته از متن این مجموعه، بنوازند. بگذریم از پارهای بزرگسالان بیبندوبار که نیمههای شب در کوچه و خیابان، آواز «بیوفایی» سر میدادند. با حضور حتی یک شخصیت مثبت و فاصلهگذاری هوشمندانه، بار تخریبی برنامه رنگ میباخت یا کمرنگ میشد.
بهرغم این نگاه، منادی اخلاقگرایی افراطی نیستم؛ وا اخلاقا... وامصیبتا. میدانیم اخلاق در اخلاقگرایی افراطی از دست میرود.
خشونت
زبان در نقطهچین، بهدرستی جدا از خصلت و منش لمپنوار شخصیتهایش نیست. بیهودهگویی، هرزگویی و لیچاربافی، زبان غالب نقطهچین بود؛ زبانی که در غیبت قهرمان، بسترساز خشونت است. بجز اوقاتی که حرفهایی عادی بیان میشد، در باقی اوقات، شخصیتهایی اصلی مجموعه، زبانی پرخاشگر داشتند. جدا از لغتها و لقبهایی چون، «آیکیو»، «پپه»، «تپه»، «ذلیل»، «...» و لغتهایی که بعداً معلوم شد یکی از آنها در گویش زابلی معنای «سرگینغلطان» دارد، هنگام درگیری (که در اوج اجراها اتفاق میافتاد) جملههایی خشن بر زبانها جاری میشد. جملههایی شبیه به اینکه «میزنم فاز و نولت بههم بریزه، بسوزی و قاطی کنی» یا جملهای با این مضمون که ورد زبان ددی بود که «سرت را جدا میکنم و از دو گوشات به دیوار میآویزم.» شاید گفته شود «ای بابا، چهقدر سخت میگیری. اینا که نقل و نباته توی حرفای مردم». بله، متأسفانه همینطور است. خیلی چیزها ـ ازجمله خشونت ـ قبحاش در جامعهی ما کمرنگ شده است. خیلی چیزها شوخی شوخی شده است فرهنگ عامه. تا آن حد که اعتراض به آنها، امروزه خود نوعی رفتار ناهنجار محسوب میشود! بنابراین، چه جای تعجب از جلوهی آن در بازیهای تیم ملی در برابر چشم میلیونها بیگانه، تا درگیری فیزیکی بلدیه با وزارت مالیه، تا فریادهایی که مردم با بوق اتومبیلهایشان بر سر هم میکشند تا... اندرونی خانهها.
«خشونت» در نقطهچین، صرفاً در بیان شخصیتها نبود، عملاً ـ هم ـ صورت میگرفت. بهیاد بیاوریم که اردل و ددی چندبار پس گردن ساعد نواختند و چندبار او اردنگی خورد؟ اردنگی؟ «ای بابا، چهقدر...». از دیرباز، صحنههای «بکوب بکوب» (اسلپ استیک) بخشی از نمایش و فیلمهای کمدی است، اما منطق خاص خودش را دارد. صحنههایی از فیلمهای چارلی چاپلین یا هری لنگدون را بار دیگر از این زاویه ببینیم. تحقیر ضدقهرمان، هدف چنین صحنههایی است.
قوانین نانوشته
در یکیدو برنامه از مجموعهی نقطهچین، مهران مدیری به شیوهی مألوفش در فاصلهگذاری، رو به دوربین کرد و گفت دستوبالشان برای پرداختن به تیپهای اجتماعی و آدمهایی با شغلهای خاص و عام بسته است. «سراغ هر تیپ و شخصیتی که میرویم، یک مدعی دارد و هزار دردسر» (نقل به مضمون). گفتههای او ـ که احتمالاً به خاطر ممانعتش از اجرای نقش کاراگاه خصوصی در شروع مجموعه بود ـ واقعیت تلخیست. چنین ممنوعیتهای غیرمنطقیای، خاص این سالها نیست. قبل از انقلاب هم نمیشد سراغ تیپها و شخصیتهای اجتماعی در نقشهای منفی رفت. چنانکه فیلمسازان آن سالها معتقد بودند ممیزهاییهای از ایندست، باعث شده که آنها فقط بتوانند سراغ جاهلها و رقاصهها بروند (که البته این بخش کوچکی از واقعیت بود). و اعتراض و تجمع پرستاران مقابل وزارت ارشاد، به خاطر نوع نقش پرستار در فیلم شوکران (بهروز افخمی، ۱۳۷۶)، نمونهی شاخص این سالهاست. در این صورت معلوم نیست خلافها، قانونشکنیها، جنایتها و ناهنجاریهای اجتماعی که هر روز خبرهایش بهوفور در رسانهها میآید، توسط چه کسانی انجام میشود. کار موجوداتی از کُرات دیگر است یا همین مردم نازنین کوچه و بازار خودمان که بالاخره شغل و سمتی دارند در این اجتماع خشمگین.
بهرغم انتقاد درست مدیری، این هم، همهی واقعیت نیست. درست است که جلوگیری از حضور آدمهای شناسنامهدار در نقشهای منفی، باعث مشکل و دردسر است، ولی یک فیلم یا مجموعهی تلویزیونی، عناصر و راههای متفاوتی برای جایگزینی و اجرا و عرضه دارد. ازجمله همین مسیریی که مدیری بهدرستی در برنامهاش رفت و مانند مجموعهی پاورچین، تیپ/ شخصیتهایی خلق کرد که منش، رفتار و اخلاقشان برگرفته از خلقیات و مناسبات پست بخشی از آدمهای جامعه بود. نکتهی اصلی بهنظرم در این نبود که مهران مدیری مانند اغلب فیلمسازان و برنامهسازان مجبور بود به قوانین و ممیزیهای نانوشته تن دهد، بل فرصت بیبدیلی بود که لابهلای چنین سخنانی پنهان ماند. برای نخستینبار، صداوسیما سخاوتمندانه دست یک برنامهساز خارج از سازمان را باز گذاشته بود تا به دلخواهش به مسائل حاد سیاسی و اقتصادی بپردازد و این کم موهبت و موقعیتی نبود. مدیری در این مجموعه به مسایلی چون عادی شدن ِدادن و گرفتن رشوه در جامعه، واردات اتومبیل، بحران انرژی هستهای، تحصن نمایندگان مجلس ششم، شبکههای ماهوارهای فارسیزبان و موارد مشابه پرداخت که پیش از این صرفاً در محدودهی برنامههای بسیار جدی و سیاسی جا داشت. درست است که جانمایه و جهت اصلی اغلب این برنامهها ـ کمابیش ـ دیدگاههای سازمان را منعکس می کرد، اما تداومش لاجرم، راه را بر دیگران نیز خواهد گشود و پهنهی نقد و گفت و شنود را گسترش خواهد داد.
برخلاف دوسه نقدی که بر برنامهی تحصن نمایندگان مجلس نوشته شد، معتقدم مدیری مستقلتر و مستحکمتر از آن است که تن به برنامههای خلاف میلش بدهد. او و نویسندگان برنامه حق داشتند به عنوان عضوی از اعضای جامعه، حرف و دیدگاهشان را در برنامهشان منعکس کنند؛ حتی اگر سخن و نگاهشان خوشایند دیگران نباشد. حتماً مدیری نیز معتقد است، این مسیر زمانی به تکامل میرسد که این امکان برای دیگران هم فراهم شود تا حرفشان را بزنند. آنچه در ساخت و عرضهی چنین برنامههایی اهمیت دارد، آن است که همهی حقیقت گفته شود نه بخشی از آن. شهره است این کهن جمله: «آنکه نیمی از حقیقت را میگوید، بزرگترین دروغ را گفته است.»
بچههای آسمان
دو قسمت از مجموعهی نقطهچین، به سینمای ایران اختصاص داشت. برنامهای با عنوان «سینما مرده است» یا یک چنین چیزی که گویا همزمان با اکران فیلم مارمولک پخش شد. در این برنامه، سینمای ایران یکسره به دو بخش فیلمهای بیمحتوا و پیشپاافتاده و فیلمهای موسوم به جشنوارهای تقسیم شده بود. در قسمت اول آن ـ به نشانه تقبیح «فیلمفارسی» ـ همهی بازیگران مجموعه به تماشای فیلمی عوامانه میروند و کُلی هروکر میکنند و تخمه میشکنند و حسابی تحمیق میشوند! در قسمت دوم (لبهی دیگر قیچی) شرکت منچولباف (درست نوشتهام؟)، برای حسابسازی و ندادن مالیات و لفت و لیس وام میگیرند تا فیلم بسازند (کسی سراغ دارد که وزارت اقتصاد و دارایی کدام شرکت غیرسینمایی را به خاطر ساختن فیلم ـ آنهم از نوع جشنوارهایاش ـ مشمول بخشودگی مالیات کرده است؟). فیلمی که منچولبافیها میسازند، تصاویریست از مُشتی مثلاً غربتی که با لباسهای محلی ایرانی اما شندرپندری، به سر و صورتشان میزنند (به نشانی نمایش فقر و تیرهروزی و سیاهنمایی). از قضا (؟) فیلم هنری از کار درمیآید و «جیل جاکوپ» و جشنوارههای خارجی برای آن سرودست میشکنند. فیلم از جشنوارهی ونیز سر درمیآورد و جایزهی بزرگش را میگیرد و مهران مدیری در کسوت کارگردان فیلم، با عینکی تیره که یادآور عباس کیارستمیست، در مصاحبهی مطبوعاتی با تفرعن، حرفهای پرتوپلا تحویل خبرنگاران میدهد.
اینکه در سینمای موسوم به «بدنهای» ایران، فیلمهای عوامانه و پیشپاافتاده ساخته میشود، شکی نیست، اما تعمیم آن به کل سینمای ایران، بیانصافی بزرگی است؛ بهویژه اگر قصد سازندگان مجموعه، فیلمی چون مارمولک بوده باشد. از طرف دیگر، آنچه امروز از جانب افرادی خاص، سینمای جشنوارهای ایران نامیده میشود، عنوانی جعلی و عوامفریبانه است.
حکایت از آنجا آغاز میشود که تا پیش از شرکت فیلمهای ایرانی در جشنوارههای جهانی ـ با فیلمهایی چون دونده (امیر نادری، ۱۳۶۴) و خانه دوست کجاست؟ (عباس کیارستمی، ۱۳۶۵) ـ تهیهکنندگان و کارگزاران فیلمفارسی، با عنوانی بسیار سخیف از چنین فیلمهایی یاد میکردند ـ فیلمهایی چون یک اتفاق ساده (۱۳۵۲) و طبیعت بیجان (۱۳۵۴) سهراب شهیدثالث، مصادیق و هدف شاخص این عنوان بودند. با گسترش و اقبال جشنوارهها (با مخاطبان خاص و نخبهشان) از فیلمهای هنری و نخبهگرای ایرانی، از آنجا که کارگزاران مطبوعاتی همان فیلمفارسیسازان قادر نبودند آن عنوان سخیف را در مطالبشان بهکار ببرند، لاجرم واژهی جعلی «فیلم جشنوارهای» را خلق کردند. این واژه ماندگار شد و گسترش یافت، تا حدی که انگشتشماری از فیلمسازان تازهکار و مبتدی و بعضاً فرصتطلب، آن را جدی پنداشتند. درحالیکه چنین واژهای نه در فرهنگ سینمایی جهان وجود دارد و نه در میان ژانرهای سینمایی.
به خاطر یک دستمال قیصریه را آتش نمیزنند. شایسته نیست که به خاطر چند فیلم و دوسه فیلمساز فرصتطلب، کل سینمای متفاوت و نوین ایران ـ که چهرهای انسانی، شریف و فرهنگی از کشور به نمایش گذاشته ـ تحقیر و به تمسخر گرفته شود؛ سینمایی که سرجمع، ده درصد کل تولیدات سینمای ایران طی یک سال هم نمیشود. از نویسندگان خوشذوق و صادق نقطهچین انتظار نمیرفت حداقل با موضوعی که در دایرهی خانواده و حرفهشان میگذرد، اینطور سهلانگارانه برخورد کنند. محض اطلاع دوستان بد نیست نگاهی به آمار «سینمای جشنوارهای» ایران بیندازیم. تا پایان سال ۱۳۸۲، رنگ خدا (مجید مجیدی) پرافتخارترین فیلم ایرانیست که با کسب نوزده جایزهی بینالمللی در صدر جدول است. چرا هیأت داوران مغرض اغلب جشنوارههای درجه اول جهان، مهمترین جایزهشان را به این فیلم دادهاند؟ خُب ـ حتماً ـ به خاطر اینکه سیاهنمایی در این فیلم بیداد میکند. تا حدی که بازیگر «غُربتی» نقش اولش، اصلاً کور است و جز سیاهی چیزی نمیبیند. فیلم بعدی، بازهم فیلمیست از مجید مجیدی؛ پدر با شانزده جایزه از معتبرترین جشنوارههای جهانی. جایزههای این فیلم هم احتمالاً به خاطر افشای «پدرسالاری» و آزار و اذیت «فرزندخوانده»ها در ایران است. بدتر از این دو فیلم، خانه دوست کجاست؟ که بیشترین نمایش را در جشنوارهها و شبکههای تلویزیونی جهان داشته است. فیلمی زمخت و غیرشاعرانه که نشان میدهد مردم ایران چه ملت متحجر و عقبماندهای هستند! سلسلهی چنین فیلمهایی که بیشترین استقبال و نمایش را داشتهاند بسیار طولانی است: باشو غریبهی کوچک، بادکنک سفید، بایسیکلران، کلوزآپ، باران، دایره، گبه، دستفروش، گال، خمره، کلید، من ترانه پانزده سال دارم، موشک کاغذی، زمانی برای مستی اسبها، زندگی در مه، از کرخه تا راین، نیمهی پنهان، مهر مادری، سارا، هامون، بید و باد، چکمه، سفر قندهار، کودک و سرباز، صنم، چرخ، زیر درختان زیتون، باد ما را خواهد برد، سیب، آینه، زیر پوست شهر، بچههای نفت، آنسوی آتش، نار و نی، زندگی و دیگر هیچ، روسری آبی، زندان زنان، طعم گیلاس و... بچههای آسمان تنها کاندیدای سینمای ایران در اسکار، ساخته مجید مجیدی؛ امان از دست مجید مجیدی سردمدار سیاه نمایی و بچههای آسمان. ما هرچه میکشیم از دست همین بچههاست که در انظار جهانیان، پابرهنه میآیند روی صحنه و نمیگذارند فرنگیها ببینند که ما چه برجهای باشکوهی داریم، چه خانههای مجللی، اتاقهایی چه فراخ، وسایل صوتی و تصویری «توپ»، سونا و جکوزی «مَشت»، مبلمان استیل لویی چهاردهم، لباسهای آخرین مدل بیژن، خوان هزاررنگ بیانتها، اتوموبیل اشرافی، سکههای اشرفی، جواهرات مظفریان، پول پارو میکنیم، آی خوشبختی، بهبه، بهبه...
تبلیغات
همهی تماشاگران همهی شبکههای تلویزیونی جهان، از دیدن تبلیغات در میان برنامههای موردعلاقهشان، بدشان میآید؛ گاهی تا حد نفرت. همهی مدیران همهی شبکههای تلویزیونی جهان نیز آگاهند از آن. کسی با آگهیهای قبل و بعد از برنامهها چندان کاری ندارد. بهویژه اگر فیلم یا مجموعه سر زمان وعدهشده نمایش داده شود. طبیعیست که شبکهها هزینههای کلان دارند و این هزینه بایستی از جایی تأمین شود. اما پخش آگهی در میان برنامهها، جبارانه رشتهی افکار و ارتباط مخاطب را با جریان نمایش قطع و لذتش را (در صورت کسب) مخدوش میکند. در چنین لحظههایی به مخاطب، حس تحقیر شدن دست میدهد و احساس صمیمیتش با رسانه را از دست میدهد. هرچند جباریت بخشی از ماهیت رسانههاست، ولی مخاطب هم نمیخواهد موجودی بیاراده و اختیار تصور شود. بعد از تن دادن اجباری مخاطب به چنین شیوهای از تبلیغات، چندیست که ساز تازهای کوک شده است.
در آخرین برنامهی نقطهچین که به پشتصحنهی آن اختصاص داشت، مهران مدیری توأم با لبخند دلنشین همیشگیاش اعلام کرد که شیوهی تازهای برای نمایش آگهیهای «درونبرنامهای» یافته و امیدوار است با یاری مسئولان سازمان و مردم روز به روز بهتر شود. گل بود، به سبزه نیز آراسته شد. این شیوه از تبلیغ که در نقطهچین از فرط افراط به مرز توهین به شعور تماشاگر نزدیک شده بود، سوءاستفادهی بیحساب و کتاب از حسننیت و ناچاری مخاطب بود. چنین شیوهای، یادآور دوران جنگ و سوءاستفادهی بعضی از قصابهای محل بود که در قبال دریافت کوپن، هرقدر تیغشان میبرید، ضایعات به گوشت اضافه میکردند، تا جایی که مصرفکننده مجبور میشد مبلغی هم دستی بدهد تا حق طبیعیاش را بگیرد.
افزودن تبلیغات به درون برنامههای در حال اجرا، نهتنها باعث نازل شدن شبکه در چشم مخاطب (و خود مخاطب) میشود، که وجهه و اعتبار و اقتدار رسانه را نیز بهشدت آسیبپذیر میکند؛ آنهم رسانهای که صاحب پسوند ملیست. عادی شدن و گسترش این نوع از تبلیغ، در کنار افزایش روزافزون تبلیغات در بیرون و میانبرنامهها، میتواند شأن رسانه را (مانند بعضی از شبکههای لسآنجلسی) تا حد بلندگو به دستهای کوچه برلین که مردم را دعوت به بازار مکاره میکنند، پایین بیاورد.
شاید اگر نوع تبلیغات درونبرنامهای نقطهچین از جنس تبلیغ برای کالاهای فرهنگی بود، یا حتی به جای اتومبیل غیرایرانی، خودروی موسوم به ملی تبلیغ میشد، بهرغم مخالفت، سکوت پیشه میشد. ولی تبلیغات مستقیم و بیواسطه در این برنامه، از جنس کالاهای مصرفی بود؛ صوتی و تصویری و اتومبیلی که میتوانست روی سهچرخ حرکت کند! تبلیغات کالاهای مصرفی در رسانههای کشورهای غربی، فلسفه و اهدافی منطبق بر اخلاق و جهانبینی خاصشان را دنبال میکند (بحث پرتفصیلیست)؛ اخلاق و جهانبینیای که همواره در برنامههای رسمی صداوسیمای ما تقبیح میشود. دستاندرکاران نقطهچین، چهگونه پاسخی برای این تناقض دارند که وقتی برنامهشان قرار است حداقل در سطح و صورت آشکار، مصرفزدگی و خصلتهای حقیر نوکیسهگی را شماتت کند، خود منادی بیپروای آن میشود؟ دمدستترین مثال، در شهری حضور داریم که از هجوم بیامان اتومبیلها و آلودگی در حال ترکیدن و مُردن است. کمترین انتظار از مجموعهای چون نقطهچین این است که منتقد چنین وضعیت بحرانی و خطرناکی باشد، نه آشپزی که چاشنیهای خوشمزهی فرنگی به آن اضافه کند.
بحث تبلیغات در صداوسیما، بحث مهم و پردامنهایست که روزی به آن خواهم پرداخت، اما عجالتاً یک پرسش دارم. چه حس وحالی به آقای مدیری دست خواهد داد هنگام خواندن یک داستان یا رمان، درحالیکه نویسندهاش یک خط در میان به او توصیه کند: «از این یخچالهای سایدبایساید بخر»، «از اون تلویزیونهای ۶۰۰ اینچ ببر»، «یادت نره، در این بانک حساب باز کن» و الخ.
نقد
در آخرین قسمت نقطهچین مدیری دلخوریاش را از چند نقدی که بر مجموعهاش نوشته شده بود، نهان نکرد: «این برنامه را میلیونها نفر دیده و پسندیدهاند. عدهی بسیاری در مطبوعات ما نقد مینویسند. از بین آنها فقط ششهفت نفری ابراز نظر کردهاند. هرچند آنها لطف کردهاند که به ما پرداختهاند، اما نظرشان برای خودشان محترم است» (نقل به مضمون). این شکل از برخورد نامهربانانهی مدیریی با مطبوعاتیها تازگی دارد. تا آنجا که به یاد دارم، مطبوعاتیها همواره با احترام و نیکی از او یاد کردهاند. چند مطلبی که مدیری به آنها اشاره کرد، خواندهام. جز یکیدوتایشان، لحن بقیه از سر علاقه به اوست. آن یکیدو مطلب هم، نقدهایی بود از دیدگاهی دیگر. چه جای رنجش است از نقد، وقتی اساس برنامهای همچون نقطهچین نقد است؟ میدانیم که در بحث رسانهها، بُرندگی و بُرد رسانهای چون تلویزیون در برابر رسانهی مطبوعات، حکایت فیل است و فنجان، اما انصاف نیست هر که قدرت بیشتری داشت، آن را به رخ دیگران بکشد؛ لذت قدرت، در داشتن آن است و نه کاربردش. یکی از آن هفتهشت نقد، نقد درخشانی بود از دکتر حامد فولادوند در شمارهی ۲۳۰ روزنامهی وزین شرق (شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۳). در این نقد که با عنوان «نکتهچینی بر طنز مهران مدیری و... بامشادیسم» چاپ شد، نویسنده با قلمی خوش و نگاهی تئوریک، ضمن تمجید از مدیری، نتیجه گرفته بود که نگاه همدلانه به شخصیتهای لمپنمسلک نقطهچین، باعث بدهبستانش با اجتماع دوران پساانقلاب شده است. چند روز بعد، همین نقد دستمایهی برنامهای شد که نشان از رنجش دستاندرکاران نقطهچین داشت. آقای مدیری حتماً از موقعیت مطبوعات ما باخبرند. درحالیکه امروزه امکان دسترسی سریع و آسان مردم به انواع شبکههای رادیویی، تلویزیونی و اینترنتی فراهم است و میشود در کمترین زمان ـ مثلاً ـ از متن و مضمون صدها هزار نشریهی جهان (بدون سانسور) باخبر شد، مطبوعات ما (کاری به محتوا و موضع آنها ندارم) با حداقل تیراژ و مخاطب،...بسیار دست به عصا راه میروند.
ببخشید، واقعاً اگر مطبوعات نتوانند همین هفتهشت نقد را بر یک مجموعهی هزال پرمخاطب بنویسند، پس چه بنویسند؟
...از آن ارتفاع دهشتناک
اگر گفتوگو با مدیری میسر میشد، چه میشد؟ سؤال و نکتههای دیگری مطرح می کردم که در این نوشته نیاوردم. او حتماً به نکتههای تازهای اشاره میکرد که بحثمان را پردامنهتر میکرد، و حتماً پاسخهایی داشت متقاعدکننده برای بخشهایی از همین نوشته. نشد. حالا، از سر دوستی به یک نکته اشاره میکنم و خلاص.
بازهم، در همان آخرین قسمت نقطهچین (پشت صحنه) مهران مدیری گفت: «این برنامه نودوپنج درصد مخاطبان رسانه را جلب کرده است. تشکر میکنم از مردم که با محبتهای بیدریغشان به ما دلگرمی دادند و تشویقمان کردند. این برنامه خواست شما بود و ما در خدمت شما» (نقل به مضمون). اینکه برنامهای مخاطب وسیعی داشته باشد، بسیار عالیست. اینکه باید تشکر کرد از مردم، عین ادب و تواضع است. اما یادمان باشد، ما هم مردمانی هستیم که زیادی قربانصدقهی هم میرویم. مفتون هر تعریفی نشویم. در هر کجای دنیا، تن دادن به سلیقهی عامه به ابتذال میرسد. یادمان باشد، در اینجا و همهجا، کتابها و نشریات زرد، تیراژشان چند برابر کتابها و نشریات خوب فرهنگیست. سری به سینماتئاتر گلریز در خیابان یوسفآباد بزنید. ببینید چگونه نمایشی دو سال است که بر صحنه است و جای سوزن انداختن نیست. یادمان باشد همین «مردم» بر تن محمدعلی فردین ـ قهرمان نامآور کشتی جهان ـ لباس جاهلی پوشاندند و کلاهمخملی بر سرش گذاشتند. گاهی مردم، ما را بالا و بالاتر میبرند و بعد، فراموشمان میکنند و میروند سراغ نفر بعدی. ما میمانیم و سقوط از ارتفاعی دهشتناک.