سینمای ایران بهاریه: نوشتههایی از پرویز دوایی، آیدین آغداشلو، احمدرضا احمدی، پرویز نوری، هوشنگ مرادیكرمانی، ابوالحسن تهامی، محمد شهرزاد، حمیدرضا صدر، مصطفی مستور، رسول نجفیان، سروش صحت و فرزاد پورخوشبخت ایستگاه نوروز: مروری بر فعالیتهای 99 سینماگر ایرانی در سال گذشته: محمد احمدی/ مهران احمدی/ شهرام اسدی/ همایون اسعدیان/ فرهاد اصلانی/ مسعود اطیابی/ مهناز افشار/ سیروس الوند/ احمد امینی/ علیرضا امینی/ حامد بهداد/ پانتهآ بهرام/ امید بنكدار، كیوان علیمحمدی/ بهنام بهزادی/ بهرام بیضایی/ مرتضی پورصمدی/ پارسا پیروزفر/ محسن تنابنده/ بهرام توكلی/ حسین جعفریان/ رامبد جوان/ نگار جواهریان/ ناصر چشمآذر/ لیلا حاتمی/ ابراهیم حاتمیكیا/ روحالله حجازی/ حسن حسندوست/ شهاب حسینی/ امین حیایی/ فرج حیدری/ سودابه خسروی/ حمید خضوعیابیانه/ محمدرضا دلپاک/ بهرام دهقان/ مسعود دهنمکی/ کامبیز دیرباز/ بهرام رادان/ عباس رستگارپور/ مریلا زارعی/ علیرضا زریندست/ فاضل ژیان/ مصطفی زمانی/ جمال ساداتیان/ محمدعلی سجادی/ سعید سعدی/ مسعود سلامی/ هومن سیدی/ الناز شاكردوست/ پرویز شهبازی/ رسول صدرعاملی/ مهرداد صدیقیان/ طناز طباطبایی/ شالیزه عارفپور/ آریا عظیمینژاد/ رضا عطاران/ ترانه علیدوستی/ حسن فتحی/ محمدرضا فروتن/ عبدالرضا كاهانی/ مسعود کرامتی/ مهتاب كرامتی/ مهدی كرمپور/ ایرج کریمی/ نیکی کریمی/ باران كوثری/ عباس كیارستمی/ رضا كیانیان/ مسعود كیمیایی/ محمدرضا گلزار/ فرشاد محمدی/ منوچهر محمدی/ لادن مستوفی/ سامان مقدم/ سیروس مقدم/ مهران ملکوتی/ تورج منصوری/ فرزاد مؤتمن/ وحید موساییان/ داریوش مهرجویی/ مهرداد میرکیانی/ بیژن میرباقری/ مزدک میرعابدینی/ مازیار میری/ تهمینه میلانی/ علیرضا نادری/ قربان نجفی/ حمید نعمتالله/ آنا نعمتی/ اصغر نعیمی/ جواد نوروزبیگی/ رؤیا نونهالی/ جمشید هاشمپور/ افشین هاشمی/ کارن همایونفر/ محمدرضا هنرمند و روناك یونسی چهرهها: دربارهی یازده چهرهی سال 88 سینمای ایران: تورج اصلانی، مسعود بهنام، پرویز پرستویی، رؤیا تیموریان/ مسعود رایگان، هدیه تهرانی، فردین خلعتبری، سیفالله داد، هایده صفییاری، اصغر فرهادی، حمید فرخنژاد و آتوسا قلمفرسایی سینمای هیچ: سینمای سال 88 از نگاهی دیگر خشت و آینه: یادداشتهایی از نویسندگان مجله دربارهی نكتههایی در متن و حاشیهی سینمای ایران رویدادها: فیلمهای تازه: روز رستاخیز (احمدرضا درویش)، قصهی پریا (فریدون جیرانی)، سنجاقكهای بركهی سبز (علی قویتن)، برف روی شیروانی داغ (محمدهادی كریمی)، مهتاب روی سكو (فیما امامی)، آینههای روبهرو (نگار آذربایجانی)، پرندهباز (عطا سلمانیان)/ سایهی خیال: نمایشگاه یادمانهایی از تاریخ ماهنامهی «فیلم» در گالری آزادی/ چند خبر كوتاه مرا به گذشتهها میبرید...: گفتوگوی باران كوثری و نگار جواهریان با گیتی خامنه مجری محبوب برنامههای كودكان در دههی 1360 صدای آشنا: روز دوبله: سرانجام برای نخستین بار، تجلیل از برگزیدگان دوبله/ دلشدگان: یكی از نیازهای سینمای عامهپسند ایران، دوبله است
سینمای جهان - نمای دور: تنوع فیلمها و اقتدار زنان فیلمساز: نكتههایی كه میتوان از فهرست فیلمهای برگزیدهی «سایتاندساند» آموخت/ با مرگ پدرم، تازه سینمایش را شناختم: گفتوگو با كریس ولز فدر دختر اورسن ولز و نویسندهی كتاب دربارهی او/ خبرهای كوتاه - سال بار اولیها: برندگان هشتادودومین اسكار/ گفتوگو با كاترین بیگلو كارگردان و مارك بول فیلمنامهنویس مهلكه، موفقترین فیلم اسكار امسال - راستهی طلافروشهای كریمخان: نگاهی به نمایشگاه گریس كلی در رم - نمای درشت: چند نقد بر محدودهی كنترل (جیم جارموش) و دو گفتوگو با فیلمساز سبد 2009: نگاهی به چند فیلم برتر و مطرح سالی كه گذشت: آواتار (جیمز كامرون)/ بالا (پیت داكتر/ باب پیترسن)/ پیروزی (ماركو بلوكیو)/ تترو (فرانسیس فورد كوپولا)/ راز در چشمانشان (خوان خوزه كامپانلا)/ شرلوك هلمز (گای ریچی)/ فعالیت فراطبیعی (اورن پلی)/ لبنان (ساموئل مائوز)/ منطقهی 9 (نیل بلومكمپ)/ مهلكه (كاترین بیگلو)/ سینمای 2008 در یك نگاه: در خدمت ماشین و كامپیوتر و دیجیتال تماشاگر: دربارهی دو عاشق، درِ روی كف و شكوه علفزار غرب دورِ وحشی: جنگهای سفید و سرخ، و بازتابش در سینما بازخوانی: نگاهی به فیلمهای درسایهمانده سایهی خیال: مجموعه مطالبی دربارهی برادران ماركس: هرجومرجطلبهای مهربان/ «من یك ماركسیست هستم، البته از نوع گروچوییاش!»/ لئونارد مالتین دربارهی برادران مارکس: این دنیای پرهرجومرج هجوآمیز تلخ/ طرح سالوادور دالی برای برادران ماركس: زرافهها روی سالادهای سوار بر اسب/ نامهی گروچو به برادران وارنر: در باب تفاوت اینگرید برگمن و هارپو ماركس/ نامههای گروچو ماركس به دخترش میریام/ دیالوگهای بامزهی برادران ماركس: به من گوش بده و بخند/ گپی با استفان كنفر، زندگینامهنویس گروچو: غمی كه گروچو داشت/ بخش حذفشده از فیلم در سیرك: من قصد دارم ادامه بدهم/ چند كلمه از گروچو: وقتی داشتم پرتوپلا میگفتم از من نقل قول كنید!/ نگاهی به دوبلهی آثار برادران ماركس: افسوس بر دوران خوش گذشته/ دربارهی مارگرت دومونت، بیوهی ثروتمند فیلمهای برادران ماركس/ برادران ماركس، یك زندگینامهی پنجگانه: روشناییهای صحنه/ برادران ماركس از زبان دیگران: مثل پیكاسو و استراوینسكی/ برادران ماركس از زبان همدیگر: بوی تند روشنفكری!
نقد فیلم چند نقد و یادداشت بر طهرانتهران (داریوش مهرجویی، مهدی كرمپور) و نوشتهای از وحیده محمدیفر نویسندهی فیلمنامهی طهران: روزهای آشنایی/ گفتوگوی دو منتقد دربارهی تسویهحساب (تهمینه میلانی)/ دو نقد بر هیچ (عبدالرضا كاهانی) و مطلبی دربارهی بازی مهدی هاشمی/ نقدهایی بر شاعر زبالهها (محمد احمدی) و به كبودی یاس (جواد اردكانی)/ نگاهی به موسیقی چند فیلم جشنوارهی فجر/ شبكهی خانگی/ نقد فیلم مستند: مستندهای انقلاب/ گزارش اكران نامهها: پاسخها به نامههای خوانندگان بیست سال پیش در همین ماه: نگاهی به شمارهی 88 ماهنامهی «فیلم» (نوروز ۱۳۶۹)
بهاریه در تجلیل شفقت آیدین آغداشلو: آن سال زمستان افتاده بود به نوروز و ما حبس مانده بودیم در خانهی رحیله خاله و وهاب خان كه داشت كتاب میخواند با افسوس میگفت حتماً سردرختیها را سرما میزند و تابستان بیمیوه میمانیم، و ما بچهها درس میخواندیم و رحیله خاله لم داده بود روی كاناپه و سرش را بیحوصله گذاشته بود روی تكیهگاه آرنجش و مادرم بافتنی ـ نمیدانم چه چیزی را ـ میبافت و برف همچنان میبارید و پنجشنبهشب بود و جمعه هم جز تنبلی وعدهای نداشت و بخاری نفتی دیوترم غولپیكر وهمانگیز با شعلهی آبی میسوخت و گُر گرفته بود و صدای بلندش نگرانم میكرد كه مبادا بتركد و خوابم میآمد. آن شب آفتاب طلوع نكرده بود كه در خانه را زدند ـ و چند بار پیاپی زدند. نگران شدیم و در راهرو جمع شدیم. در كه باز شد دیدیم مردی ـ شاید رفتگر محل ـ در برف پشت در ایستاده و دارد پاهایش را از سرما به زمین میكوبد...
چتری صورتیرنگ با خالهای بنفش احمدرضا احمدی: من در باران بدون چتر به دنبال درشكه میرفتم. از سقف درشكه نرگس در باران میرویید. از درون درشكه سیبهای قرمز، انارهای سرخ شكفته، پرتقالها به خیابان میریخت. من نمیتوانستم در آن باران سیبهای قرمز، انارهای سرخ شكفته و پرتقالها را در جیبهای اندك لباسم جا دهم. از درشكه رنگهای آبی، زرد، بنفش و ارغوانی جاری بود. كفشهای من در رنگهای آبی، زرد، بنفش و ارغوانی غرق شده بودند. من آرامآرام كودكی، شبهای پرستارهی شهرم و مسافرخانه را فراموش كرده بودم. افسونشده به دنبال درشكه در باران بهاری اصفهان میرفتم. ناگهان درشكه در باران ایستاد، مرد درشكهچی پیاده شد، دو فانوس درشكه را كه شیشههای الوان داشت روشن كرد. من چهرهی زن را كه آغشته به رنگهای سرخ و زرد بود دیدم. جلوی سینمای عید... پرویز دوایی: با وجود این، نوشتهی زیبای شما ما را باز برگرداند به آن تكه از اوایل این خیابان (لالهزارنو) كه در آن سینمای (این روزها متروك) متروپل چشم و چراغ و محل جشن و سرور دل ما بود كه یكی بعد از دیگری فیلمهای قشنگ شاد و شاداب نشان میداد و یك كمی بالاترش آن دكان بستنیفروشی بود كه شاید اولین جایی بود كه درش بستنی فرنگیوارهی غیربومی میفروختند؛ «بستنی كالیفرنی» اسمش بود به تناسب آن محیط و بستنیهایی به رنگ قهوهای (شكلاتی)، زرد (وانیلی)، صورتی (توتفرنگی)، سبز (مغزپستهای) و سفید داشت، كه از هر كدام مطابق خواست و اشتها (و پول) آدم، یك قلنبه میگذاشتند در ظرف بلوری و یك قاشق كه میخوردی، وسط گلهای باغ قصر دخترهی فیلم هزارویك شب بودی كه سینمای همین بغل نشان میداد...
سینما دنیا مصطفی مستور: داشتیم زیر دست و پا له میشدیم. بسكه جمعیت زیاد بود. رسول گفت: «هل نده، آقا!» ورودی سینما دنیا انگار هزار پله داشت. تمام نمیشدند، لامسبها. پاهایم درد گرفته بود. رسول تهبلیتها را طوری توی مشت گرفته بود كه انگار قرار است كسی آنها را از دستش بقاپد. مچاله شده بودند. كسی فریاد زد: «فیلم شروع شد!» و جمعیت انگار خبر باز شدن درهای بهشت را شنیده باشد، از جهنم پلهها بهسرعت بالا رفت. وقتی من و رسول بالای پلهها رسیدیم سالن انتظار خالی بود. نفسنفس میزدیم و بیاختیار ایستادیم زیر نسیم خنكی كه از منبع نامعلومی توی سالن میوزید. یكی از دكمههای پیراهن نو رسول از فشار جمعیت توی پلهها كنده شده بود و یقهاش را یك وری كرده بود. رسول دقیقهای زل زد به نوری كه از پنجرههای سمت پلههای خروجی میتابید و چشمها را میزد.
چهرههای 88 پرویز پرستویی: بازیگری که فیلم بازی نمیکند شاهین شجریكهن: «مرد، شال ابریشمی سفیدی روی شانهاش انداخته بود. عصرگاه جمعهای بارانی در خیابانی خلوت قدم میزد و آرزو میکرد خیابان به این زودی تمام نشود. ذهنش را زیر و رو کرد در جستوجوی واژهای که از یاد برده بود. شاید خطی از یک دیالوگ طولانی، یا خطابهای که باید روی صحنه میخواند. حس کرد همین که از جهان چیزی به جا نمیماند و میتوان کار امروز را به فردا افکند یعنی خوشبختی. بعد نشانهی کاغذی کوچکی را دید که به لبهی دیوار چسبانده بودند. یادش آمد که در این سکانس باید میایستاد و به پشت سر نگاه میکرد. اما چشمهایش را بست و به راهش ادامه داد. رفت.» جایگاه پرستویی از سالها پیش نزد مخاطب تثبیت شده. او همیشه حداقلهایی را در کارش رعایت میکند که باعث میشود بازی پایینتر از متوسط در کارنامهاش دیده نشود. خیلی از دوستدارانش معتقدند در سالهای اخیر او حتی در فیلمهای ضعیف هم خوب ظاهر شده. با اینکه ...
هدیه تهرانی: چرا توقف کنم؟ امیر پوریا: افسردگی؟ سرخوردگی؟ تظاهرات روشنفکرانهی انزواطلبانه و افراطی رایج؟ نوعی بازنشستگی دائمی زودهنگام؟ یا فقط کنارهگیری موقت خودخواسته در واکنشی احساسی نسبت به آن همه واکنش احساسی که اهل هنر و رسانه نسبت به هویت هنری تازهی هنرمند نشان دادند؟ شرایط کنونی هدیه تهرانی، مهمترین بازیگر زن آغاز کرده از نیمهی دوم دههی 1370 سینمای ایران که این سیر کم کار کردن و گاه حتی کار نکردن در جایگاه بازیگر را درست در آغاز دههی دوم فعالیتش از سه سال پیش آغاز کرد، کدام یک از احتمالات و تعابیر بالاست؟ او البته هیچگاه در همان ابتدای مسیر کاریاش نیز کاستیهای کارنامهی سایر بازیگران زن ستارهشدهی این دوران را به دل سوابق خود راه نداد و مثلاً به جای شور عشق که مبدأ کارنامهی مهناز افشار بود، با مسعود کیمیایی و سلطان آغاز کرد؛ آن هم زمانی که قبلتر با تصمیمات عجیب و غریب و گاه بیمنطق به سیاق خودش، پیشنهاد بازی به نقش راحله در روز واقعه و لیلا در لیلا را رد کرده بود.
سیفالله داد: 54 نیما عباسپور: سیفالله داد در 54 سالگی مرد. 54 سالگی. مردن در 54 سالگی. یعنی اینکه هرگز 55 ساله نخواهی شد. یعنی اینکه فقط ٦٤٨ ماه زنده بودهای و خدا میداند چهقدرش را زندگی کردهای. یعنی اینکه دیگر سفرهی هفتسین را نخواهی چید و عطر سنبل بهار را استشمام نخواهی کرد. یعنی اینکه خنکی خوشایند باد کولر در چلهی تابستان را حس نخواهی کرد. برگهای خشک پاییز را زیر پا له نخواهی کرد و از صدایش لذت نخواهی برد. مقهور زیبایی برف بر درختان خیابان ولیعصر در زمستان نخواهی شد و سقف سفیدی را که هنگام پیادهروی، بر بالای سرت شکل داده نخواهی دید. یعنی شاهد پیر شدن همسرت نخواهی بود و در کنارش پیر نخواهی شد. دستش را دیگر در دستت نخواهی گرفت و دربارهی روزهای آینده خیالپردازی نخواهی کرد. اسم بچههایت... دخترت... پسرت... را دیگر بر زبان نخواهی آورد. به ستارگان در آسمان شب نگاه نخواهی کرد و ابرها را در آسمان روز دنبال نخواهی کرد.
هایده صفییاری: فیلمچسبان نیستم عباس یاری: من و خانم هایده صفییاری هر دو در شبكهی دو كار میكردیم. او در گروه تدوین فعالیت داشت و من عضو گروه تصویربرداران بودم. طی سالهای طولانی در دهههای شصت و هفتاد با اینكه اتاقهایمان چند متر بیشتر با هم فاصله نداشت، اما شاید كمتر از تعداد انگشتان یك دست با هم روبهرو شدیم. احتمالاً او هیچ تصویری از آن همكاری به خاطر ندارد و مرا به عنوان همكار اداریاش به یاد نمیآورد. من اما ایشان را خوب به یاد دارم، چرا كه ویژگیهای رفتاری و قابلیتهای فنیاش در شبكهی دو زبانزد بود. میگفتند آنقدر سرش به مونیتور و دستهایش در حال جلو و عقب بردن تصویر و درگیر چسب و قیچی است كه اگر بمب هم كنارش منفجر شود، متوجه نمیشود! صبح كه پایش به اداره میرسید، یكراست میرفت پشت میز تدوین مینشست و تا ساعتها از جایش تكان نمیخورد.
گفتوگو ی باران كوثری و نگار جواهریان با گیتی خامنه 1360 : مرا به گذشتهها میبرید... گیتی خامنه، مجری مشهور و محبوب برنامههای كودك تلویزیون در دههی 1360، پس از سالها دوری از وطن، این بار آمده تا بماند. در چند ماهی كه ایران است، دائماً در حال مذاكره با مسئولان تلویزیون و ارائهی طرحهایی دربارهی كودكان است. او در آخرین سال اقامتش در آمریكا، دو مستند هم ساخته كه آنها را پس از تدوین نهایی برای پخش در اختیار تلویزیون گذاشته است. تصویر و صدایش خاطرات كودكی دو نسل را زنده میكند. او از سال 1358 تا اواسط دههی هفتاد، یك روز در میان مهمان خانهها بود و دوست صمیمی كودكان و نوجوانان. همچنین او یكی از مسلطترین و حرفهایترین مجریان تلویزیون ایران در سالهای پس از انقلاب بود. خبر بازگشت گیتی خامنه به ایران و شور و شوق فراوانش به كار برای كودكان، باعث شد تا در روزهای پایانی بهمن برای انجام گفتوگو از او دعوت كنیم كه با روی باز و همچون همیشه مهربان پذیرفت. از باران كوثری (كه در فیلم فریدون جیرانی مشغول بازی بود) و نگار جواهریان (كه جایزهی بهترین بازیگر جشنواره را گرفت و منتخب منتقدان مجله نیز بود) به عنوان دو بازیگر از نسلی كه كودكیشان را در دههی 60 گذراندهاند و تماشاگر برنامههای كودك تلویزیون بودهاند خواستیم تا گفتوگو با خانم خامنه را به عهده بگیرند كه این دو نیز مشتاقانه آمدند. صحنهی مواجههی این دو بازیگر جوان، با مجری محبوب كودكیشان آنقدر جذاب بود كه شرح آن برای خودش قصهای است مستقل.
تماشاگر سینما بهتر است یا زندگی؟: دو عاشق ایرج كریمی: دوستی كه از علاقهی بنده ـ البته به بازی ـ گویینت پالترو خبر داشت دو عاشق (جیمز گری، 2008) را بهم داد كه ببینم. و من از دیدن آن غافلگیر شدم. اول هم فكر كردم این همان فیلمی است كه برادر خانم پالترو ساخته و خانم خودش را بهزور واردش كرده بود. اكراه برادر به دلیل شهرت خواهر بوده و برای فرار از این عاقبت، كه بعداً هر كی بپرسد كی فیلم را ساخته همه بگویند: «برادر گویینت پالترو دیگه.» حدس من ـ كه غلط بود و دوستم محمد باغبانی من را از اشتباه درآورد ـ از این رو بود كه حضور پالترو به عنوان یك ستاره در فیلم ـ همچنان كه خواهد آمد ـ حیاتی و تعیینكننده است. و اگر آن جور بود كه تصور كرده بودم آن وقت معنای این حضور یك انگیزه و ارادهی دیگر هم مییافت و جالب توجهتر میشد. همین. وگرنه معنای مورد نظر هماكنون هم در فیلم حاصل است.
فیلمهای برتر و مطرح سالی كه گذشت: آواتار Avatar : بیگانه بیا رضا کاظمی: راز استقبال چشمگیر تماشاگران از آواتار چیست؟ جیمز کامرون در آواتار، پیرنگ و پرداخت تازهای در چنته ندارد. او عناصر بارها به کار گرفتهشدهی خود و دیگران را در چشماندازی تازه به کار میگیرد. بخشهای نخستین تا میانی فیلم چه از نظر شاخصههای دراماتیک و چه از نظر بصری با گرگها میرقصد (کوین کاستنر) را تداعی میکند؛ بیگانهای که خود را در میان بدویتی ناآشنا مییابد و رفتهرفته با قالب تازهی خود خو میگیرد. آواتار از نظر جلوههای فانتزیِ سختافزاری هم چیز خارقالعاده و اعجابآوری نشانمان نمیدهد. عمدهی تلاش فیلمساز صرف ساخت و پرداخت طبیعت و جغرافیای سحرانگیز اثر شده و نیز موجودات آن سرزمین، از «ناوی»ها (موجودات انساننمای دمدار) تا جانوران مخوفی که بیشترشان ترکیب مخدوش و اغراقشدهای از چند جانور زمینیاند. جز اینها، کامرون چه در طرح قصه و چه در پیشبرد روایت فیلمش بداعتی را پیش رو نمیگذارد. او حتی سیگورنی ویور را به عنوان یک نشانهی آشنا و شاخص این ژانر سینمایی از بیگانه فراخوانده است.
بالا Up: آن چهار دقیقهی جادویی دربارهی الی... مهرزاد دانش: جذابترین بخش بالا بیشك قسمتی چهار دقیقهای است كه زندگی مشترك الی و كارل را مرور میكند. این قسمت با بهرهگیری از الگوی میم طراحی شده است. میدانیم كه در این شیوه، شخصیتها چنان حركات و سكناتشان ترسیم میشود كه نیازی به استفاده از گفتار نباشد و هیچكدام از شخصیتها دهانشان برای حرف زدن یا آواز خواندن باز نمیشود. در این فصل از كارتون، چهار دقیقهی جادویی را میبینیم كه مشحون از حسی انسانی است و عشق و عاطفه در آن موج میزند. كوچكترین جزییات مانند بازی تخیلی با ابر و القای آرزوهایی مانند داشتن فرزند از طریق آن، شیوهی بالا رفتن از تپه در پیكنیكهای آخر هفته، ماجرای بچهدار نشدن و افسردگی الی، قلكی كه پی در پی میشكند و صرف مخارج معمول زندگی میشود، حسرتهای كارل از اینكه نتوانسته آرزوی معشوق را برآورده كند، و... همگی در تبلور این حس پرشور دخیل هستند. مرگ تلخ الی پایانبخش این كلیپ جذاب چند دقیقهای است، اما انگار آن حس هنوز جاری است.
شرلوك هولمز Sherlock Holmes: نوشاندن اکسیر جوانی یاشار نورایی: تماشای شرلوک هولمز گای ریچی، همان احساسی را در آدم به وجود میآورد که چند سال پیش با دیدن کازینو رویال تجربه كردیم. مدتی طول میکشد تا به تیپ جدید هولمز و شکل و شمایل رابرت داونیجونیور عادت کنیم اما کافی است این رابطه شکل بگیرد تا به این نتیجه برسیم که حالا دیگر این تنها شرلوک هولمزی است که میپسندیم. هیاهویی هم که طرفداران قدیمی شرلوک هولمز به پا کردند ریشه در همین عدم ارتباط با شکل و شمایل تازهای دارد که ریچی برای قهرمان فیلمش انتخاب کرده است. میگویند نباید قهرمان شناختهشده و مشهورترین کارآگاه قصههای پلیسی را به آدمی «داشمشدی» تبدیل کرد. همین حرفها را در مورد انتخاب دانیل کریگ برای ایفای نقش جیمز باند هم میزدند؛ اینکه این جیمز باند نیست و بهتر است به جای عوض کردن الگوی آشنای جیمز باند، قهرمانی جدید به وجود آوریم و دست از سر قهرمانهای مشهور برداریم و تغییری در حالات و روحیات شناختهشدهی آنها ندهیم.
فعالیت فراطبیعی Paranormal Activity: جمعوجور سعید قطبیزاده: فعالیت فراطبیعی با بودجهای حدود سیهزار دلار ساخته شده است (بودجه!) یعنی كمتر از یكسوم بودجهی تلهفیلمهایی كه مثل ریگ در حال ساخته شدناند (در ایران البته). دو سال پیش جوانی به نام اورن پلی، این فیلم را با دوربین كوچكش و در خانهی خودش میسازد و ظاهراً بعد استیون اسپیلبرگ آن را میبیند و میپسندد و سفارش بازسازیاش را میدهد. نسخهی بازسازیشده، انگار بازیگوشی و جلوهی آن فیلم خانگی را نداشته و در نهایت همان نسخهی اولیه اكران میشود و بهانهی مطلب ما هم همان فیلم است. از بامزگیهای فیلم، یكی اینكه كارگردانش چند تا پایان برای آن ساخته كه حداقل دو تا از آنها نه به عنوان Alternative Ending در منوی دیویدی، كه در قالب دو پایانبندی متفاوت، در دو نسخهی رسمیای كه از این فیلم به بازار آمده موجود است (كه من یكی تا به حال همچو نمونهای در میان فیلمهای دیگر ندیده بودم). پایانبندی اولش هنری است (پایان باز) و دومی تجاری (پایان بسته!).
منطقهی 9 District 9: همدلی با بیگانگان شهزاد رحمتی: منطقهی 9 با معیارهای رایج، فیلمی است سیاه كه تصویر زیبایی از انسانها عرضه نمیكند و انسانها را موجوداتی خودخواه، بیرحم و طماع تصویركرده كه فقط به دنبال منافع شخصی خود هستند. در واقع این فیلم شاید یكی از معدود فیلمهای علمیخیالی با داستانی دربارهی موجودات غیرزمینی باشد كه تماشاگر را به همدلی با این موجودات وامیدارد و در عوض، او را از انسان ها بیزار میكند. رفتاری كه انسانها در قبال موجودات غیرزمینی در فیلم در پیش گرفتهاند به مفهوم واقعی كلمه نفرتانگیز و زننده است. شاید كسانی كه هنوز فیلم را ندیدهاند فكر كنند كه «ولی شخصیت اصلی فیلم حتماً با بقیه فرق دارد و انسان خوشقلب و خوبی است»، ولی از قضا این شخصیت، ویكوس، هم نه تنها چنین نیست بلكه اتفاقاً یكی از زشتترین نمودهای این رفتار غیرانسانی را در وجود او میبینیم.
مهلكه The Hurt Locker: تجلی در پایان شاپور عظیمی: آنچه بیش از هر چیز دیگری در مهلكه توجه را جلب میكند، میزانسنها و فیلمبرداری آن یا به عبارت دقیقتر كارگردانی فیلم است. از همان سكانس اول كه گای پیرس آن لباس عجیب را به تن میكند تا آن انفجاری كه با حركت آهسته حتی جزییاتی مانند به هوا برخاستن برادههای زنگزدهی یك اتومبیل فرسوده را فراموش نمیكند، به ما میگوید كه با روایتی بهشدت سینمایی و البته حرفهای رو بهرو هستیم؛ روایتی كه قرار نیست مانند اغلب فیلمهای معاصر سینمای آمریكا صرفاً با داستانی پركشش ما را به دنبال خودش بكشد. در واقع كاترین بیگلو با استفاده از قدرت كارگردانیاش كه كاملاً به شیوهی مستندسازان جنگ تنه میزند، آدمهای فیلمش را به طور غیرمستقیم به مخاطب میشناساند. استراتژی او در این فیلم همان است كه برایان دی پالما در غیرقابلانتشار (Redacted) در پیش گرفت: بیطرفی كامل در روایت واقعی آنچه بر سر سربازان آمریكایی در عراق میآید.
نقد فیلم طهرانتهران: عشق در سراسر روز جهانبخش نورایی: خراب شدن سقف یک خانهی قدیمی در آستانهی نوروز و ریختن گچ و خاک بر بساط رنگین هفت سین یک خانوادهی متوسط زمینهای ایجاد میکند تا آشنا و غریبه به کمک آنها بیایند، با تحویل شدن سال شادی و دیدهبوسی کنند، با گردشی در شهر و در یادگارهای گذشته خود را بازیابند و خانه را، که معماری اصیل و سنتی آن مظهر یک فرهنگ و هویت جمعی است، با همان مصالح و نقشونگار به زیبایی بازسازی کنند. مضمون ساختن آنچه خراب و ویران شده، خواه خانهی اجدادی باشد خواه رابطهی شکرآبشدهی زن و شوهر، در تمام طول فیلم با خوشبینی جریان دارد و به نتیجه میرسد. خانه البته یک جاذبهی تاریخی زنده و بیادعاست که شهرت و ابهت موزهها و کاخها را ندارد، اما حضورگرم انسانها در آن جاریست و این حضور، در کنار خشکی مجسمهها و تاج و تخت زرین، اما سرد و خاموش فرمانروایان و دولتمردان برجستهتر مینماید. فیلم از این منظر، در همان حال که هنر به کار رفته در معماری بناهای تاریخی را تحسین میکند، یک جور حکایت جدا افتادن فرمانروایان از رعیت هم هست. البته رعیت راه خود را میرود، بچهها تاج و تخت را انگولک میکنند، زهوار صندلی نایبالسلطنه در میرود و در نهایت رعیت با پنجهی شیرین ساز خودش را خواهد زد.
زندهباد این عاشقانه جواد طوسی: در دو اپیزود طهران، تهران، نگاه متفاوت دو نسل را نسبت به زندگی و زمانه و رفتارشناسی آدمها میبینیم. مهرجویی در مرز هفتاد سالگی از همهی آن تكلفها و نمادپردازی و فردگرایی عقیم و سترون و اجتماعینگری متمایل به چپ و ذهنیت جنونزدهی متقدم و سرگشتگیها و شوریدهحالی این دوران خود، به سادگی محض و نگاهی زلال و انسانی رسیده است. برای یك خانوادهی سنتی از طبقهی متوسط كه طعم فقر را چشیده، چه اتفاقی بدتر از فرو ریختن سقف اتاقش بر روی سفرهی هفتسین در آستانهی تحویل سال نو. اما مهرجویی بدون تحریف واقعیت، بستری فراهم میكند كه همین خانوادهی آسیبپذیر در پیوند با جامعه و روابط و مناسبات اجتماعی روحیه بگیرد و به خانه بازگردد و سقف اتاقش را همراه با جمعی زندهدل و پُرمهر بسازد.
هیچ: كمدی فقر و نكبت تهماسب صلحجو: تا جایی كه میدانم و از خود عبدالرضا كاهانی هم شنیدهام، قرار نبوده فیلم هیچ كمدی باشد اما برخلاف خواستهی سازندهاش كمدی شده است. این اتفاق ناخواسته را عیب و ایراد فیلم نمیدانم، بلكه تبلور خودانگیختهی گوهر واقعیت به حساب میآورم كه از ورای نگاه واقعبینانهی سازندگان هیچ بیرون زده است. در واقع طرز نگاه كاهانی و همكارانش به زندگی آكنده از فقر و نكبت آدمهای دنیای هیچ، ما را به خنده وامیدارد؛ خندهای تلخ كه از گریه غمانگیزتر است. آیا كمدی سیاه پیامد ناگزیر گذشتن از گریه و رسیدن به خنده نیست؟ خب، «كارم از گریه گذشته است بدان میخندم».
داشتن و نداشتن محسن آزرم:هیچ را نباید صرفاً کمدی یا حتی یک کمدی سیاه (تلخ) دانست که خواسته به دنیای واقعی (حقیقت) وفادار بماند. هیچ، درواقع، تجربهای گروتسک است و درست مثل هر اثر گروتسک دیگری (بهقول تامسن) «در وجود دوگانهی خویش قابلیت خنده و آنچه را که با خنده دمساز نیست، یکجا جمع دارد.» در واقع، بخشی از واکنشهای منفی به فیلم برمیگردد به اینکه مخاطب هیچ آمادهی دیدن یک بیست دیگر بوده؛ فیلمی که درجهی تلخی و سیاهیاش، به مذاق دستهی دیگری از تماشاگران خوش نیامد. اما هیچ، حقیقتاً ربطی به بیست ندارد و به نظر میرسد که در مرحلهی ساخت، فیلمنامهای که لحنی کمدی اما نگاهی جدی داشته، بهدرستی بدل شده به اثری گروتسک و اتفاقاً عمدی در کار بوده که نشانههای گروتسک در فیلم مدام پررنگتر شوند و از آنجا که گروتسک شباهتهایی به انواع دیگری مثل کاریکاتور دارد، بخشهایی از هیچ به نظر کاریکاتوری میرسند.
سایه خیال پروندهای برای برادران مارکس: هرجومرج طلبهای مهربان امیر قادری: در دیدار دوباره، برادران مارکس از باقی همکاران همدورهشان تروتازهتر و مدرنتر و بهروزتر به نظر میرسند. سنت انتشار پرونده دربارهی کمدینها را در بخش «سایهی خیال» شمارههای نوروز، این بار با پروندهای دربارهی برادران مارکس ادامه میدهیم که نسبت به چارلز چاپلین و لورل و هاردی و هارولد لوید، منابع فارسی کمتری دربارهشان وجود دارد. آنها یک خانوادهاند، پس سعی شده پرونده بیشتر خانوادگی باشد؛ آکنده از زندگی شخصی برادرها و البته بین همه، گروچو پررنگتر شد که طبیعی هم هست. بهخصوص به خاطر دیالوگهای جذابی که اغلب از زبان او گفته میشوند و نقل تعدادی از آنها، بخش دلپذیر این پرونده است (پیشنهاد سرآشپز!)، به اضافهی نامههایش برای دخترش و کمپانی وارنر و طرحی که سالوادور دالی برایشان نوشت. بدبینها و سوررئالیستها جایی به هم میرسند، یا مجبورند برسند.