سومین فیلم بلند سمیرا مخملباف (پس از فیلم کوتاه خدا، ساختن، تخریب از مجموعة یازده سپتامبر ) مثل فیلمهای قبلی او، فیلمی است سهل و ممتنع. فیلمیست که میشود آن را دوست داشت و ستایش کرد و یا دوست نداشت و بیتفاوت از کنارش گذشت. پنج عصر چون سیب و تخته سیاه فیلمیست سرشار از سمبل، ایما و اشاره؛ اگر سمبلها از این فیلم حذف شود، شاید چیز زیادی از آن باقی نماند. مهمترین تفاوت پنج عصر با فیلمهای قبلی، در حرفهای تر شدن سمیرا است. او حالا نهتنها ابزار این حرفه را بهتر میشناسد، بلکه شناخت بیشتری از مدیوم و میزانسن در سینما پیدا کرده اما
پنج عصر داستان وضعیت بغرنج زنان در افغانستان بعد از سقوط طالبان است. نقره و زنبرادرش لیل و ماه ، سمبل بخشی از زنان افغانی در فیلم هستند. بعد از طالبان، به ظاهر فضای بهتری برای زنان افغانی فراهم شده است.نقره، بهرغم ناراضی بودن پدر به شدت مذهبی اش، به مدرسه میرود. در آنجا ضمن آموزش قرآن، بحثهای تازهای بین دخترهای جوان مطرح میشود. معلم از شاگردان میپرسد که قصد دارند در آینده چهکاره شوند. هر کس چیزی میگوید. در این میان، نقره میخوا هد رئیسجمهور بشود. با چنین آرزویی، او صاحب دشواری و چالش تازهای در زندگیاش میشود. الگوی او کسی شبیه بینظیر بوتو با ایندیرا گاندیست که فقط اسمشان را شنیده است. او در این باره از همه سؤال میکند. اما حتی افغانیهایی که سالها به عنوان پناهنده در پاکستان بودهاند، چیزی در این باره نمیدا نند. آنها مثل اغلب افغانیهای مهاجر، دنبال نان و سرپناه بودهاند و نه سیاست. نقره با جوان شاعری آشنا میشود که علاقمند است به او کمک کند تا رئیسجمهور شود. از سوی دیگر، لیل و ماه، دشواریهای خاص خودش را دارد. شوهرش اختر به جنگ باقیمانده طالبان رفته و خبری از او نیست. کودک چندماههاش به خاطر بیغذایی و بیآبی در حال مردن است. لیل و ماه غذایی برای خوردن و آبی برای نوشیدن ندارد، پس شیر هم ندارد که به بچهاش بدهد. پدر نقره معتقد است که با آمدن آمریکاییها، کُفر و بیایمانی به خدا همهجای افغانستان را فرا گرفته؛ زنان بیحجاب شدهاند و از همه بدتر، مردان به موسیقی گوش میدهند. در پایان پدر همراه با نقره و لیل و ماه و بچهاش به قصد پیدا کردن جایی (اتوپیا) که شریعت اسلام در آنجا حاکم باشد، شهر را ترک میکند. بچه در راه میمیرد و نقره و لیل و ماه در بیابانی بیپایان و خشک، سرگردان میشوند. در حالی که قطعهای از شعر شاعر اسپانیایی ــ لورکا ــ را غمگینانه زیر لب زمزمه میکند:
های چه موهش پنج عصری بود
ساعت پنج بود بر تمامی ساعتها
ساعت پنج بود بر تاریکی شامگاه
تصویر پایانی فیلم، همان تصویر آغاز فیلم است. سمیرا مخملیاف با این شگرد نهچندان تازه، دایرهای رسم کرده تا نشان دهد گریز از این دایرة بسته میسر نیست؛ سرنوشت آدمهای داخل این حلقه، بر مدار تکرار و رنج و مرگ میگردد. کُل فیلم بهخوبی در خدمت این ایده است. تلاشهای نقره بیثمر است و به جایی نمیرسد. او به مدرسهای میرود که در آنجا فقط حرفهای زیبا ردوبدل میشود. در عمل ــ در جهان واقعی ــ او به در بستهای میکوبد که حتی اگر باز شود، آن سویش جز برهوت، چیزی نیست. نقره در جامعهای زندگی میکند که نیازهای اولیة انسان هم در آن پیدا نمیشود. با اغراق میشود گفت، او با مردمی سروکار دارد که نمیدانند «رئیسجمهور» خوردنی است یا پوشیدنی. نقرهای که رویای رئیسجمهور شدن دارد، تا جایی در این جامعه حل شده که به خاطر یک مرغ، به همسایة فقیر و پیرش تهمت دزدی میزند. لیل و ماه نیز، نهتنها شوهرش را در راه آزادی افغانستان از دست داده که کودکش هم از گرسنگی میمیرد. کودکی که در زبان سمبلیک فیلم، نشانة زایش و تولد و آغاز دوباره (حکومت جدید افغانستان) است. پدر نقره ــ سمبل همة مردان متحجر افغانستان ــ با دستهای خود، نوهاش را پیش پای پیرمردی که به زیارت ملاعمر میرود به خاک میسپارد. تنها، شاعر جوان است که به عنوان نقطة مرکزی دایره، به آینده امیدوار است. اما او نیز مثل بیشتر شاعران، یک ایدهآلیست است؛ چه کاری از دست یک ایدهآلیست فقیر برمیآید؟
سمیرا مخملباف در پنج عصر، به شکل قابل توجهی تعارض سنت و مدرنیسم را در جامعهای بدوی به نمایش میگذارد. گویاترین صحنه جاییست که نقره بعد از شنیدن جملاتی مایوس کننده – در آستانة در مدرسه- کتاب درسیاش را میبندد، کفشهای تیرة بیصدایش را برای همیشه از پا درمیآورد و با پوشیدن کفشهای سفید پاشنهبلند، راهش را از سنت مسلط بر جامعه جدا میکند. زیباترین سکانسهای پنج عصر به همین کفشها تعلق دارد. آنجا که نقره با آنها طوری گام برمیدارد که گویی دارد از صف مردان نظامی سان میبیند، یا در صحنهای (در آن دالان بلند نیمهتاریک) که او بعد از برداشتن قدمهایی با قدرت و صلابت، یاد دوران کودکیاش افتاده و کفشها را از پا درآورده و لیلهبازی میکند.
پنج عصر ساختار چندان منسجمی ندارد. همگی با دشواریهای ساختن فیلم در افغانستانِ بعد از جنگ آشنا هستیم. پشت صحنهای که حنا مخملباف از این دشواری در لذت دیوانگی نشان میدهد، قابل درک ــ و البته قابل احترام ــ است. اما در نهایت فیلمی که روی پرده دیده میشود، مورد قضاوت قرار میگیرد. اینکه فیلم، چه اندازه به سینما نزدیک است یا نیست. سمیرا شخصیتهای فیلمش را در دل ماجرایی قرار داده که فیالبداهه، پیرامونش اتفاق افتاده است. مثل آن قسمت از فیلم که مردم از کامیونها پیاده میشوند و نقره پیشاپیش جمعیت انبوه حرکت میکند و پرسشهایی دربارة چهگونه رئیسجمهور شدن یک زن میپرسد. لوکیشنهای فیلم هم از این قاعده (بیقاعدگی) جدا نیستند. مثل آن قسمت که نقره به دنبال پیدا کردن مرغ به ساختمان نیمهویرانهای میرود که جمعیت بیپناه زیادی در آنجا هستند. و یا، در قسمتی که پدرش در داخل لاشة یک هواپیما نماز میخواند ــ هرچند از نگاه سمبلیک، صحنة جالبی است. بعضی از مفاهیم سمبلیک در فیلم خوب جا افتادهاند. مثل مفهوم بیآبی که با نبود آزادی و دمکراسی تاریخی پیوند خوبی خورده است؛ آبی که باید به کودک تشنة در آستانة مرگ نوشانده شود، صرف شستن او میشود (در شریعت طالبان، پاکی و طهارت از زنده ماندن مهمتر بود؟). اما تکلیف بعضی از سمبلها در فیلم نامشخص است و تصمیم درمورد آنها به تماشاگر واگذار شده است. مثل خروسی که در فیلم میبینیم. این خروس که جایی آن را روی لاشة هواپیما و جایی روی بار اسب میبینیم، نشانة چیست؟ نشانة مردانگی و جنسیت مذکر و نوع نگاه جامعة مردسالار افغانستان به زنان؟ یا نه، باید از نگاهی دیگر، خروس را موجودی بدانیم که صبح سحر، پدر نقره را را برای خواندن نماز، از خواب بیدار میکند؟ نامتعارفترین عنصر سمبلیک فیلم، شعر لورکاست. در صحنهای که گفته میشود رئیسجمهورها برای گاوها و گوسفندها سخنرانی میکنند، شاعر جوان به نقره میگوید: ((من شنیدم که خیلی از رئیس جمهورها اول برای گاو و گوسفندها صحبت میکردند تا وقتی برای آدمها صحبت میکنند، خیال کنند که دارند برای گاو و گوسفندها صحبت میکنند… حالا یک شعر برات آوردم. این شعررو یه شاعر اسپانیایی برای مرگ یک گاو گفته. گاو و گوسفندها این شعررو خیلی دوست دارند)). درحالی میدانیم این شعر را شاعر بزرگ اسپانیایی ــ فدریکو گارسیا لورکا ــ به خاطر غم و اندوه مرگ نزدیکترین دوستش ایگنازیو سانچز ،که یک ماتادور بوده سروده است! پرسش این است، آیا سمیرا مخملباف چیزی در این باره نمیدانسته است؟ و اگر میدانسته، چرا چنین برداشتی را به تمام فیلم گسترش داده است؛ تا حدی که نام فیلمش را نیز از آن گرفته است. جالب است که در تیتراژ فیلم، هیچ اشارهای هم به نام «لورکا» وجود ندارد!
سمیرا مخملباف، حالا نهتنها ابزار این حرفه را بهتر میشناسد، بلکه شناخت بیشتری از مدیوم و میزانسن در سینما پیدا کرده است. اما او بایستی بداند فیلمهایی چون سیب و تخته سیاه که با غریزه ساخته شدهاند، دلنشینتراند.