داگویل و دلقک
هواپیمای پهنپیکر، میغرد و از زمین کنده میشود. پاهای زشت و سیاهش را جمع میکند و بالهای سپیدش را روی وسعت لایتناهی شب میگشاید. هرقدر از پایین ــ از شهرِ شناور در سیاهی دود ــ ستارهای دیده نمیشود ــ حتی محض خاطر نقاشیهای معصومانة کودکان ــ از بالا چونان آسمان شب در دل کویر، شهر غرق نور و ستارههای باسمهایست؛ جهان تصنع، طبیعت را به قربانگاه برده است. خستهام. ساعتها و سالهاست که نخوابیدهام. پلک بر هم میگذارم و میخوابم. مثل پر در هوا، رها غوطه میخورم و میروم کنار خوشبختترین درخت دنیا؛ کهنسالترین درخت کارلووی واری. درختی چنان تناور که بهتنهایی به اندازة یک باغ درندشت شاخ و برگ دارد. صدها سال عمر دارد، اما هنوز برومند و جوان و شاداب است. نور طلایی خورشید، نرم و سیال از لابهلای شاخ و برگش میگذرد. آنجا که باریکههای نور به زمین میرسد، مثل آذرخشهایی کوچک و مواج، میریزد توی صورت و روی شانههای رهگذران؛ پیر و جوان، مشهور و گمنام، سرخوش و در خود ــ به مساوات و عدل.
یرژی واکر نقاش، سالهاست ــ یا قرنها، نمیدانم ــ زیر این درخت بساط میکند و پرتره میکشد. پرترة ستارههای سینما، یا هر رهگذری که خود را ستارهای میداند در این جهان. بالای سرش میایستم. همچنان با قدرت طراحی میکند. جوانی روبهرویش نشسته است و او با حرکت سریع قلم، تاشها را با صلابت میریزد روی بوم. بوم آرامآرام شکل میگیرد و زنده میشود؛ جوانیِ جوان ماندگار میشود آنسوتر، دلقکی بساط کرده است. روی چهارپایهای رفته و خشک و بیحرکت ایستاده است. بهندرت، برای شاد کردن رهگذرانی که زیاد به او نزدیک میشوند، ناگاه بوق کوچکی را از جیبش درآورده و به صدا درمیآورد ــ قهقهة تماشاگران ــ و به سرعت سر جایش گذاشته و خشک میشود. به او نزدیک میشوم. مجسمه چشمکی میزند، جوابش را میدهم
درخت کهنسالِ جوان، در نزدیکی کاخ جشنواره و در حاشیة فضای سبز وسیعیست که کارلووی واری را به دو قسمت قدیم و جدید تقسیم میکند. کارلووی واری شهریست آرام، نجیب، مؤدب و باوقار و البته با طبیعتی بسیار زیبا و شعفبرانگیز. بهترین وصف برای آن، عنوان «شهر کارتپستالی»ست. از آن کارتپستالهای قشنگ که زیبایی فضای سبزدرسبز و ساختمانهای مینیاتوری رنگوارنگش، هر بینندهای را شگفتزده میکند و به تحسین وامیدارد. برای همین هم هست ــ به خاطر این لوکیشن زیبا ــ که تاکنون بیش از صد فیلم کوتاه و بلند سینمایی در این شهر فیلمبرداری شده است. کارلووی واری که در نزدیکی مرز غربی چک و آلمان قرار گرفته، در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم با نام آلمانی «کارلسباد»، به دلیل داشتن دوازده چشمة آب معدنی شفابخش، مورد توجه درباریان و اشراف اقصینقاط جهان قرار گرفت. از جمله مظفرالدینشاه قاجار که در 1318 هجری قمری (1279 هـ. ش.) به رغم خالی بودن خزانة دولت، با قرض و قوله کردن از دولتهای بیگانه به آنجا سفر کرد. در این سفر او دیداری کرده است از کارخانة کریستال سازی موزر که از مهمترین و معروفترین کارخانههای کریستال سازی جهان بوده و هست. در ویترینهای موزة این کارخانه، نمونهای از ظرفهایی که برای دربار او ساخته شده، در کنار نمونههای دربار عثمانی، پروس، بریتانیای کبیر و... خاندان پهلوی قرار گرفته است.
سابقة سینما در کارلووی واری بیش از یک قرن است. چهارشنبه پانزدهم ژوییة 1896، برای اولین بار فیلمهای برادران لومیر در میان غریو و چشمان حیرتزدة مردم در «کورهاس» که حالا «سینما دراهومیر» نامیده میشود به نمایش درآمد. تعجب نکنید اگر بگویم این مکان هنوز دستنخورده باقیست و یکی از چند سالنیست که فیلمهای جشنواره در آن نمایش داده میشود. فیلم ایرانی نورا را در همین سالن دیدم. این سالن اکنون بخشی از ساختمان اپرای شهر است که از نظر معماری در مقیاسی کوچکتر، تقریباً شبیه تالار رودکی (وحدت) خودمان است. باز هم تعجب نکنید اگر بگویم جشنوارة کارلووی واری از نظر قدمت، بعد از جشنوارة ونیز، دومین جشنوارة فیلم دنیاست. درست است که امسال سیوهشتمین دورة آن برگزار شد، اما این جشنواره قدمتی 57 ساله دارد؛ یعنی یک سال پیش از جشنوارة معتبری چون کن کارش را آغاز کرده است. اولین دورة این جشنواره با 35 فیلم کوتاه و بلند از هفت کشور جهان، از اول تا پانزدهم اوت 1946 به صورت بینالمللی اما غیررقابتی برگزار شد. چند سال بعد از روی کار آمدن کمونیستها در چکواسلواکی، از سال 1959 جشنواره دو پاره شد. حدس بزنید چه اتفاق مضحکی افتاد؟ از آن سال به بعد، جشنواره یک سال در کارلووی واری و یک سال در مسکو برگزار میشد! برای همین هم هست که آقای یرژی بارتوشکا (مدیر) و خانم اوا زائورالووا (مدیر هنری جشنواره) به هر مناسبتی، غم و اندوه و خشمشان را توأم با نیش و کنایههای تند، نسبت به آن بروز میدهند: «ما یک جشنوارة پنجاهوهفت سالهایم نه سیوهشت ساله.» البته این یکی چندان جای تعجب ندارد که بدانید آقای یرژی بارتوشکا، یکی از محبوبترین بازیگران سینمای چک نزد مردم است و به عنوان یک آزادیخواه، نقش بهسزایی در بسیج مردم و پیروزی آقای واسلاو هاول (اولین رئیسجمهور چک) بر حکومت کمونیستی سابق داشته است.
جشنوارة کارلووی واری جشنوارهایست تمامعیار و پروپیمان. یازده بخش اصلی و نُه بخش فرعی دارد که هر نوع فیلم آبرومند، خاص هر نوع سلیقهای در آن یافت میشود. امسال طی نُه روز، بیش از 270 فیلم به نمایش درآمد؛ یعنی روزی سی فیلم. یک تماشاگر یا حتی منتقد فیلم، هر قدر هم واله و شیدا و تشنة فیلم دیدن باشد، دستبالا میتواند روزی پنج یا شش سانس به تماشای فیلمها بنشیند. به شرطی که صبح زود برخیزد، شب دیر بخوابد، خسته نشود، وسط کار نبُرد، داخل سالن خوابش نبرد و سانس بعدی را از دست ندهد و از همه مهمتر، بعد از سهچهار روز، فیلمها را با هم قاطی نکند.
هر کدام از بخشهای جشنواره، مثل بخش مسابقة فیلمهای بلند، بخش فیلمهای کوتاه، بخش فیلمهای مستند، جشنوارة فیلمهای دانشجویی و... حالوهوای خاص خودش را دارد؛ تماشاگران ویژه و نخبة خودش را ــ هم ــ دارد. اما (این امای لعنتی)، جذابترین بخش برای آدمهایی مثل من و شما (آدمهایی که دستشان از فیلمهای مطرح روز جهان بر پردة سینماها کوتاه است) بخش Horizons است که معنای تحتاللفظیاش میشود «افقها». ولی برگزارکنندگان جشنواره، معنای وسیعتری از آن را مد نظر دارند. چیزی مثل «چشماندازهای نوین»، «افقهای جدید سینما» و یا بهتر گفته باشم «آخرین دستاورد سینمایی بشر» تا امروز. این بخش یک بخش رویاییست. عصارة صدها فیلم قابل تعمق است؛ نمایش حدود چهل فیلم که طی سال گذشته در جشنوارههای مطرح و معتبری چون کن، برلین، ونیز، تورنتو، لوکارنو و... به نمایش درآمدهاند و یکی از جوایز اصلی آنها را هم به خود اختصاص دادهاند. چه بهتر از این؟هر سال در دنیا، هزاران فیلم ساخته میشود. دویستسیصد تای آنها برای بخشهای رقابتی جشنوارهها انتخاب میشود. از بینشان سیچهل تایی برگزیده و ازشان تقدیر میشود که در میان همین فیلمها، فقط پنجشش فیلم بهواقع هنری و ماندگار وجود دارد؛ پنج شش تایی که خط افق تازهای برای سینمای جهان ترسیم میکنند. گل سرسبد بخش Horizons، فیلم
داگویل ساختة لارس فن ترییر بزرگ است. بعد از دیدن
شکستن امواج و
رقصنده در تاریکی ــ که هر دو تأثیر قابل توجهی بر هنر سینما گذاشتند ــ بسیار مشتاق دیدن اثر بعدی او بودم. راستش را بخواهید، وقتی یک ماه قبل از سفر، روی سایت جشنواره (iffkv.cz) دیدم که
داگویل در آنجا نمایش داده میشود، اشتیاقم برای رفتن به کارلووی واری مضاعف شد. هرچند ضرورت حرفة ما ایجاب میکند که هر سال ــ حداقل ــ در یکی از چنین جشنوارههایی حاضر شویم و در جریان تحولات سینمای جریانساز قرار بگیریم، وگرنه CD سینمای سهل و پیشپاافتاده را که بر سر هر چهارراه به حراج گذاشتهاند.
پخشکنندة
داگویل سنگتمام گذاشته است. او فیلم را به شرطی در اختیار جشنواره قرار داده که فقط یک سانس، آن هم برای خبرنگاران ــ در یک سالن کوچک ــ نمایش داده شود. درست است که
داگویل، تایتانیک و ماتریس و جکی چان نیست که مردم عادی برایش سر و دست بشکنند، ولی خب این میزان خست هم نوبر است. بعضی از پخشکنندگان ــ مثلاً ایرانیها ــ فیلم را به جشنوارهها میدهند و دیگر کاری به دفعات نمایش آن ندارند. چه بسا هرچه تعداد نمایش فیلمشان بیشتر باشد، خوشحالتر هم بشوند. در عوض پخشکنندگانی هم هستند که میدانند فیلمشان در کشورهای دیگر فروش چندانی ندارد، بنابراین فیلم را فقط به منتقدان و خبرنگاران نشان میدهند تا آنها با نوشتههایشان، مُبلّغ فیلم شوند و افراد بیشتری تمایل به دیدن آن پیدا کنند. قبول. ولی نه مثل پخشکنندة
داگویل که شورش را در آورده است.
طبق برنامه، از یک روز قبل میتوانیم بلیتهای فیلمهای مورد علاقهمان را برای روز بعد، رزرو کنیم. قبل از هشت صبح، خودم را میرسانم جلوی دمودستگاه کامپیوتری رزرو بلیت. چند نفری قبل از من رسیدهاند. چند دقیقه نگذشته، صف مرتب و منظم و طویلی تشکیل میشود. وقتی متصدی دستگاه از راه میرسد، از دیدن چنین صفی یکه میخورد. به روی خودش نمیآورد. اولین نفر با لبخندی ملیح و فاتحانه، کارت خبرنگاریاش را نشان میدهد و تقاضای بلیت میکند. انگشتان متصدی روی صفحه کلید به حرکت درمیآید. لحظهای بعد سری تکان میدهد و چیزی میگوید. لبخند نفر اول زهرخند میشود. نوبت به نفر سوم نرسیده، خبر میپیچد که بلیتی برای سانس
داگویل داده نمیشود و باید مثل بیمارانی که بینوبت به مطب دکتر پرمشتریای میروند، برویم پشت در سالن نمایش، اگر جایی پیدا شد، بنشینیم. فردا، قید دو سانس دیگر را میزنم و دو ساعت قبل از شروع فیلم خودم را به پشت در سالن میرسانم. باز هم چند نفری قبل از من رسیدهاند. باز هم صفی طویل و البته این بار عریض، تشکیل میشود. ساعت ده شب فیلم سانس قبلی تمام میشود، در باز میشود و بیستسی نفری بیرون میآیند، اما بقیه همچنان روی صندلیهایشان نشستهاند و تکان نمیخورند. فکر اینجای کار را نکرده بودم. عدهای برای اینکه
داگویل را از دست ندهند، از سانس قبل رفتهاند و در سالن جا خوش کردهاند. و چه بسا، برای خودشان چرتی هم زده باشند. آخر
داگویل 176 دقیقه است. بهغیر از آن خوشبختهای رند که در سالن نشستهاند، صد نفر از جمعیت در صف، هر طور شده جایی برای خودشان دستوپا میکنند؛ از روی پلهها تا زیر پردة نمایش. یک خبرنگار و نویسندة آمریکایی ریزنقش با شصتواندی سن، از بیرون یک صندلی را کشانکشان با خودش به داخل سالن میآورد و پیروزمندانه روی آن مینشیند. چند نفری که او را میشناسند برایش دست میزنند و هورا میکشند: «هورا... زندهباد جودی»! جمعیت انبوهی بیرون سالن ماندهاند و سنگینی نگاه مغمومشان به داخل میریزد. در بهزور بسته و فیلم با یک مقدمه و نُه فصل ده تا سی دقیقهای شروع میشود.
داگویل با همان اولین نمای بیهمتا و هوشمندانهاش، تماشاگر را غافلگیر میکند. اولین نمای فیلم تصویریست شبیه به پلان نقشههای ساختمانی. روی نقشه و بین خطها، نقطههایی مثل موجودات بازیهای کامپیوتری (Game Pacman) در حرکتاند. دوربین ِعمود بر این نقشه بهآرامی و بدون کات، از فراز آسمان پایین میآید و در وضعیت خط افق قرار میگیرد. نقطههایی که دیدهایم، آدمهایی هستند در حال کار روزمره. از این زاویه، خطها و نشانههایی که قبلاً از بالا دیدهایم، طرحی بزرگ از شهری کوچک به نام داگ ویل است. در این طرح، خانهها و دیگر مکانها، با خطکشی روی زمین مشخص شدهاند. داخل هریک از این مکانها به شکل قراردادی. شیئی قرار داده شده است؛ حداکثر یک میز، یک صندلی یا یک تختخواب و نه هیچ چیز دیگر. ورودی خانهها با یک چارچوب از تنها خیابان شهر (Elm St.؛ اشارهای طنزآمیز و زیرکانه به مجموعه فیلمهای ترسناک کابوسی در خیابان اِلم) جدا شدهاند. یکیدو تا از خانهها، این چارچوب را هم ندارند. اگر کسی قصد ورود به خانهای را داشته باشد، به در میکوبد. صدای زدن ضربه به در را میشنویم، درحالیکه اصلاً دری وجود ندارد. آن شخص دستگیرة خیالی را میچرخاند و مثل آنچه در دنیای واقع میگذرد، وارد خانه میشود. در این میزانسن استیلیزه، همهچیز مینیمالیستی و بدیع است. از جمله سگی که روی کف خیابان نقاشی شده ولی صدای پارس کردنش را میشنویم. دقایق اولیة فیلم، تماشاگر را گیج و مبهوت میکند؛ او بایستی خانهها، معدن متروکه، باغ، فروشگاه، کلیسا و باغچهها را در ذهنش ببیند. اما با کشف تدریجی نشانهها و معنا، خرسندی دلپذیری را تجربه میکند. شهر خیالی داگویل، در انتهای جادة بنبست «راکی مانتینز» قراردارد؛ جایی پرت در آخر دنیا. بیست ساکن این شهر، همچون خانوادهای بزرگ، نمادی از یک جامعهاند و هر کدامشان شخصیتی را متجلی میکند؛ تام جوان روشنفکر و نویسنده، پدرش که یک دکتر بازنشستة آبرومند است، زنی مؤمن، یک کشاورز، دختری جوان و عاشقپیشه، زن خانهدار متعصب، زن پیشخدمت سیاهپوستی با دختر معلولش، یک مادر خانوادة امروزی با دو کودک، رانندة کامیون، پیرمردی نابینا و... زندگی عادی و بدون فرازونشیبی را در دوران بحران اقتصادی آمریکا (دهة 1930) میگذرانند.
شبی با صدای شلیک چند گلوله از دوردست، سروکلة زنی به نام
گریس (نامی نمادین، به معنای برکت و رحمت و لطف الهی، زیبایی و ظرافت و رهاییبخش) در شهر پیدا میشود. تام که طبق عادت شبانهاش در حال پرسه در خیابان است با او مواجه میشود. گریس میگوید جانش در خطر است و از او کمک میخواهد. تام او را درون معدن متروکة شهر پنهان میکند. کلانتر از راه میرسد و تام حضور گریس را در شهر کتمان میکند. بعد از رفتن کلانتر، گروهی گنگستر وارد شهر میشوند و سراغ گریس را میگیرند. تام باز هم حضور او را کتمان میکند. گنگسترها شماره تلفنی به تام میدهند و از او میخواهند درصورتی که گریس را در آن حوالی دید، آنها را مطلع کند. روز بعد، تام اهالی را در جریان ماجرا میگذارد و از آنها میخواهد از این زن بیپناه حمایت کنند. اهالی در کلیسای شهر جمع میشوند و بعد از بحثهای فراوان، دو هفته به گریس مهلت میدهند تا داگویل را ترک کند. گریس به پاس این لطف، خواهش میکند تا مردم در این مدت، کارهای خُرد و کوچک روزمرهشان را به او بسپارند. اهالی امتناع میکنند. ولی گریس حقشناس، تدریجاً در دل آنها جا باز میکند. هر روز برای پیرمرد کور کتاب میخواند. در نظافت خانه به زنها کمک میکند. با دشواری از دختر عقبماندة زن سیاهپوست نگهداری میکند. به درس و مشق بچهها میرسد و... مونس دلهای غمزده میشود. مهلت دوهفتهای به سر میرسد. اهالی باز جلسه میکنند و با توجه به مهربانیهای گریس، این بار تصمیم میگیرند تا وقتی کسی به سراغ او نیاید، همانجا بماند. از آن پس، گریس همچون نسیم روحانگیز و جانبخش بهار میوزد و اهالی داگویل را غرق دوستی و محبت و ایثارش میکند. بهار و تابستان به همین ترتیب میگذرد. بادهای پاییزی شروع به وزیدن میکند. یک روز کلانتر وارد شهر میشود و پوستر تعیین جایزه (Wanted) برای دستگیری گریس را به دیوار نصب میکند. هزاران دلار جایزه، آن هم در دوران بحران اقتصادی آمریکا، رقم وسوسهکنندهایست. بهیکباره رفتار اهالی با گریس کاملاً دگرگون و ماهیتهای واقعی آنها آشکار میشود. حالا در نظر آنها، گریس ِسمبل نجات و ایثار، به مثابه چمدانی پر از بستههای اسکناس است. اهالی از خُرد و کلان بنای بدترین رفتار را با او میگذارند. پستترین کارها را به او میسپارند. بجز تام که دلباختة اوست، همة مردان داگ ویل با تهدیدش به لو دادن، بارها از او هتک حرمت میکنند. بچهها مثل حیوانی زبون با او رفتار میکنند و زنها رکیکترین ناسزاها را نثارش میکنند. گریس در حضیض ذلت، صبور و ساکت و درهمشکسته، سعی میکند از شهر بگریزد. روزی در برابر پرداخت همة اندوختهاش ــ حاصل بیگاریاش در داگویل ــ به رانندة کامیون، پشت کامیونت زیر جعبههای سیب، پنهان میشود. راننده در راه به او تجاوز میکند و به بهانة اینکه جاده بسته است، به داگویل بازشمیگرداند. اهالی این بار گریس را به غل و زنجیر میکشند (زنجیرهایی سنگینتر از وزن بدنش) و در اتاقکی زندانیاش میکنند. هتک حرمت، همچنان ادامه پیدا میکند. تام به ناچار با گنگسترها تماس میگیرد. همان شب گنگسترها از راه میرسند و چون «روز داوری»، اهالی را به دلیل رفتار پلید و پرشقاوتشان با گریس محاکمه میکنند. گریس در قامت الهة روز جزا، نامة اعمال آدمها را یک به یک میخواند. گنگسترها، همة اهالی بجز تام را به گلوله بسته و قتلعام میکنند ــ حتی بچهها را. جرم تام از جنس دیگریست. او به دلیل کوتاهی در دفاع از «عشق»، سعادت آن را دارد که با گلولهای که گریس به مغزش شلیک میکند، بمیرد. گریس و گنگسترها شهر را ترک میکنند. خط و نشانهها، خانهها و مکانها، آرام از روی صحنه محو میشود. سگ نقاشیشده بر زمین، جان میگیرد، به پا میخیزد و بالای سر جنازهها زوزه میکشد. صحنه کات میشود به عکسهایی از مردمان فقیر آمریکا و سیاستمدارانشان، که همراه با آهنگ آمریکایی جوان دیوید بووی، یکی پس از دیگری بر روی هم دیزالو میشوند.
انگار نه انگار که فیلمی سهساعته دیدهایم. تماشاگران بعد از تمام شدن تیتراژ پایانی، تازه به خود میآیند. چشم به اطراف میگردانند، درمییابند که در داگویل نیستند. با ناباوری از جا برمیخیزند و چونان آدمهایی غوطهور در خیال، سالن نیمهتاریک را ترک میکنند. ساعت یکونیم بامداد است.
هشتمین فیلم لارس فنترییر، تا اینجا بهترین فیلم او و از بهترین آثار سینمایی روزگار ماست. او افق و چشماندازی نوین و بیهمتا از سینمای امروز جهان به دست داده است. فیلم او به اندازة یک رمان هزارصفحهای دیالوگ و متن فاخر ادبی دارد. بجز دیالوگها، جان هرت با صدایی رسا و تردیدناپذیر، قطعههایی مرتبط با موضوع را در فصلهای نهگانة فیلم میخواند. او با فاصلهگذاری «برشت»وارش، راه را بر هرگونه واقعگریزی ما میبندد. با چنان میزانسن و چنین متنی، شاید گفته شود،خُب، این یک تئاتر تصویربرداریشده است. بهویژه که فنترییر خود گفته است این میزانسن را از ترانة جنی و دزدان دریایی در اپرای سهپولی برتولت برشت گرفته است. نه! داگویل نهتنها تئاتر نیست (ارج و قرب تئاتر به جای خود محفوظ) که سینمایی از نوع بدعتگذار آن است. بدیهیست تماشاگر تئاتر نمیتواند از هر زاویهای بازیگران را به تماشا بنشیند. در تئاتر نمیشود از نمای نزدیک نوشتههای یک اعلامیه به کلوزآپ چشمهایی متوحش کات کرد. آن محو تدریجی و تکاندهندة خطها و نشانهها و وسایل روی صحنه در نماهای پایانی فیلم، یا آن سگی که جان میگیرد و برمیخیزد، چهگونه در تئاتر امکان اجرا دارد؟ فنترییر قواعد سینمایی خاص خودش را بنا کرده است. فیلمبرداری روی دست او (تمام فیلم را طی 45 روز خودش فیلمبرداری کرده) با آن ترکیببندی و قابهای بینظیر، امکان تمرکز و رخوت را از تماشاگر سلب میکند و وامیداردش جزءجزء تصاویری را که با خست به او نشان داده، خود در ذهن تدوین کند. همانطور که خیابان و خانه و کلیسا و فروشگاه و باغ و باغچهها را ــ هم ــ در ذهن دیده و نه روی صحنه. مهمترین کارکرد حذف در و دیوار و مشتی وسایل صحنة زاید و مزاحم در شهر ابداعی فنترییر، سوای آنکه انرژی بصری تماشاگر صرف دیدن خرتوپرتهایی بیهوده نمیشود، ارتباط مداوم و مستمر و پیوستهایست که با شخصیتهای فیلم برقرار میشود. از نگاه ما ــ چون ناظری بر همة اعمال ــ هیچ خلوتی وجود ندارد. این ارتباط مستقیم و بیواسطه با شخصیتها در چند سطح، در صحنههایی تأثیری شگرف و هولانگیز بر تماشاگر میگذارد. در صحنهای که برای نخستین بار گریس هتک حرمت میشود (بدون عریان نمایی ــ البته) ، ما در پسزمینه ــ در نمایی عمومی ــ مردم شهر را بیخبر از این عمل پست، مشغول کارهای روزمرهشان میبینیم؛ در کلیسا و مدرسه و مزرعه و... تام که در دو قدمی گریس و بن تجاوزگر، در حال قدم زدن و پیدا کردن سوژهای تازه برای کتابش است. برای اینکه حس این صحنه را بهتر درک کنید، تصور کنید بهیکباره، در و دیوار خانه و محلهتان از جنس شیشه شود و شما و دیگران در منظر بیواسطة یکدیگر قرار بگیرید،هولانگیز نیست؟ یکی دیگر از نقاط قوت فیلم، انتخاب هوشمندانة بازیگران فیلم است. فنترییر، مجموعهای از درخشانترین ستارگان سینمای جهان را به انگیزة استفاده از تیپ/ شخصیت آنها کنار یکدیگر قرار داده است: نیکول کیدمن، لورن باکال، جیمز کان، بن گازارا، هریت اندرسن، بلر براون،کلوئه سوینیی، جرمی داویس، فیلیپ بیکرهال، پاتریشیا کلارکسن،کلیو کینگ، استلان اسکارسگارد، یودو کییر و... که هرکدام صاحب تصویری تیپیکال در سینما و ذهن تماشاگر هستند. چه کسی بهتر از تیپ نیکول کیدمن برای نقش شخصیت زنی اثیری/ آشوبگر، یا هریت اندرسن سوئدی (کشف برگمان برای فریادها و نجواها) در نقش زنی مؤمن و لورن باکال (کشف هاکس برای داشتن و نداشتن) با چهرة امروزیاش برای ایفای نقش تیپ زنی سختگیر و متعصب، و از همه جذابتر چه کسی بهتر از جیمز کان (بازیگر هر دو قسمت پدرخوانده) برای شخصیت پدرخواندة گنگسترها؟ فنترییر با قرار دادن پازلگونة آنها در کنار هم، فرصت طلاییاش را صرف شخصیتپردازیهای اولیهای که لازمة هر فیلمیست نمیکند. مستقیم به ماهیت و منویات درونی آدمها میپردازد. او تا اعماق و لایههای پنهانشان میرود و جوهر و ذاتشان را آشکار میکند. داگویل تا اینجا،کلام آخر سینماست. خراشی میاندازد بر دل، که جایش همیشه میماند.
بیرون سینما، سوت و کور است. از جمعیت پرجنبوجوش و سرزندة ساعاتی قبل خبری نیست. پیرزنی، در لباس آبی چرکتاب خدمتکاران، زمینشورش را در سطلی آب خیس میکند و خسته و آرام روی سنگهای مرمر کف سالن میکشد. نیمی از تصویرش ــ آنجا که سنگها خیس و براق است ــ بر زمین خم و راست میشود. گردوغبار روزگار، نیمة دیگرش را پوشانده است. در محوطة کافینت ِخبرنگاران، دهها مانیتور، با دهانهای آبی و فیروزهای رنگشان، خمیازه میکشند. کسی هنگام رفتن، از یاد برده است از برنامه خارج شود. روی یکی از مانیتورها، تصویریست از گریس که دارد عاشقانه به چشمهای مردد تام نگاه میکند. از پلههای کاخ جشنواره پایین میآیم. نسیم خنک صبحگاهی میریزد روی صورتم. میایستم. هوای تازه را لاجرعه سر میکشم. در نزدیکی کاخ جشنواره ــ در فضای سبز مقابل درخت کهنسال جوان ــ یک گروه فیلمبرداری مشغول کارند. نور چراغهای آرک، فضا را مثل روز روشن کرده است. وسط سبزهها، چادر سیرکی بر پا کردهاند. کنار چادر، جوانی نشسته بر صندلی کارگردانی، با مردی کوتاهقامت و تنومند در گفتوگوست. مرد تنومند هرازگاه، کاردی را که در دست دارد،مقابل صورتش میآورد و بعد محکم به تختة روبهرویش پرتاب میکند. تق. جمعی دیگر با فاصله از این دو، متنی را تمرین میکنند. نزدیک میشوم. حالا از این زاویه، دلقک را میبینم که بر آن سوی درخت کهنسال تکیه زده است. با گریم تازهاش، هیبت دلقکی پیر و فرتوت را دارد. میگویم فیلم هم که بازی میکنی. چشمک تلخی میزند و انگشت اشارهاش را به معنای سکوت، روی بینی قلمبه و سرخش میگذارد.
از دوردست، بانگ خروسی برمیخیزد؛ قوقولی قوقوقولی قو!
نگاهی به چند فیلم مطرح جهان در بخش های گوناگون جشنواره