شناسنامه
درباره طرح‌ها
درباره كتاب‌ها
 
 
 
   
«لويي آراگون» (L. Aragon ) و «پل والري» (P. Valery) معتقدند كه «طنز» را نمي‌توان ترجمه كرد.
«لئون پي‌ير كنت» (Leon Pierre Quint) مي‌گويد: «طنز طغيان عالي روح است» و فرويد (Freud)، طنز را عامل رهايي‌بخش ناميده و براي آن، مقامي والا درنظر مي‌گيرد.
در روزگار ما، طنزنگار و طنزپرداز، رل ويژه‌اي را برعهده دارند. طنز ما را نوازش مي‌دهد، مي‌خنداند... در پاره‌اي از اوقات هم ما را با تلخكامي‌هاي غيرمنتظره روبه‌رو مي‌كند. دربارة سياهي و تيرگي «طنز»، «آندره بروتون» (Andre Breton) بكرات سخن گفته و مثال خود را در زمينة گرافيك و نقاشي از «هوگارث» (Hogarth) و «گويا» (Goya) مي‌آورد.
تعريف طنز هرچه باشد، مهرابي يكي از طنزنگاران و طنزسازان جامعة هنرمندان گرافيست ايران است. مخلوقات مهرابي، با بيني‌هاي بزرگ و چشمان عينك‌وارشان، با ما به گفت‌وشنود مي‌نشينند. آن‌ها، جمجمه‌اي پرحجم با سقفي مسطح داشته و گوش‌هايشان خرد و كوچك است. لب زير بيني‌شان هم گوشت‌آلود به‌نظر مي‌رسد. انسان‌هاي مهرابي كه قيافة متفكرانه‌شان در بهت و شگفتي تثبيت شده، كوژ مختصري هم بر دوش دارند كه شايد «مادرزادي» نبوده و از فرط مطالعه باشد!
اين آدم‌ها كه دست و پايشان لوله‌اي‌شكل و انگشتانشان درشت است در مجموع از تناسب اندام خاصي برخوردارند.
در طرح‌هاي مهرابي، بعد سوم با گشاده‌رويي به‌كار گرفته شده و ديدني مي‌شود. تكنيك هاشورسازي، با گرمي و صراحت به‌خدمت سايه‌روشن‌ها مي‌آيد و بافت هاشوردار، در عين استحكام، از شادابي و تر و تازگي بخصوصي بهره‌جويي مي‌كند.
مخلوقات مهرابي، آدمك‌هاي موزون چوبي را به‌يادمان مي‌آورد كه در ساختشان، تكنيك مفرح خراطي را به‌كار آورده باشند. سايه ــ روشن‌هاي مهرابي هم تأكيدي بر اين نظريه‌ست.
ماشين‌زدگي انسان‌هاي قرن بيستم در آدمك‌هاي مهرابي، به وضوح مجسم شده و مخلوقات مهرابي، در آن قالب‌ها بهتر مي‌توانند سخنگوي انديشه‌هاي همه‌جانبة آفريدگار خود باشند.
طبيعت، در جهان آفرينش مهرابي، در بيشتر موارد، منحصر به چند رشته كوه كم‌ارتفاع و چند درخت هرس‌شده و كم‌برگ است. انسان‌هاي مهرابي را بيشتر در سنگستان، يا در زمين‌هاي باير و آفتابي مي‌توان ديد و شايد تذكر مكرر مهرابي در معرفي چنان طبيعتي، ناشي از اضطراب نهاني و ناخودآگاه وي، در مسألة نگهداشت محيط زيست باشد. در يكي از طرح‌ها، دستي شاخه به‌دست سر از گلدان به‌در آورده و زيست بهتري را مي‌طلبد... در جاي ديگر، عده‌اي با اعجاب و شگفتي، به گياهكي در گلدان نگريسته و به‌دور آن گرد آمده‌اند!
حوادثي كه در دنياي مخلوقات مهرابي روي مي‌دهد، با رويدادهاي دنياي قابل‌لمس، تا حدودي قابل‌انطباق است و جهان مهرابي در همسايگي دنياي سوررآليست به‌سر مي‌برد.
آدمك‌هاي مهرابي، آداب و رسوم معمول انسان‌هاي كرة خاكي را د رجهت عكس يا در شكل ديگري مي‌پذيرند مانند: سگي كه انساني را به‌زنجير درآورده و يا مردي كه ساعت شماطه‌داري را اوراق نموده و با «كف‌دستي» تنبيه مي‌شود!
در يكي از صحنه‌ها هم، دانشمندي را در حين مطالعه مي‌بينيم كه از «مگس‌كش» براي شكار سفينك‌ها مدد مي‌جويد!
در آثار مهرابي، به طرح‌هايي مي‌رسيم كه در سطح طنزهاي سمبوليك قرار دارند ماندن «كرة ادميزادي» كه در لب پرتگاه جاي داشته و يا انساني كه در زندان زماني كه ديگر «نمي‌گردد» محبوس شده است... يكي از صحنه‌هاي تئاتر، كتاب‌هاي ساكن يك قفسه را به‌نمايش گذاشته و جاي تماشاگران هم خالي مانده است...
كوشش مهرابي، در نمايش نواهاي مختلف طنز از توجه و دقت ويژه‌اي برخوردار است. وي ما را با طنزهاي شاد و زودگذر، با طنزهاي اتفاقي و پايدار، با طنزهاي زرد و سياه، با طنزهاي نمكين و خنده‌آور و بالاخره با طنزهاي سمبوليك و سوررآليست، آشنا مي‌كند. مهرابي طنز يابي‌ هشيار و هشدار دهنده است.
در ميزانسن دلپذير طرح‌ها، كمپوزيسيون عناصر متشكلة طرح در حدود چارچوب احتياجات گرافيكي جواب داده و در بعضي از كارها هم، كمپوزيسيون با ريتم مكرر را به‌كار مي‌برد.
مهرابي در سمبوليسم (Symbolisme) احساس راحتي نموده و بيش‌تر در آن راه گام برمي‌دارد. گرايش مهرابي به‌سوي سوررئاليسم كاملاً طبيعي بوده و هر لحظه ما مي‌توانيم منتظر اعلام پيوند مهرابي با سوررئاليسم (Surrealisme) باشيم. «فرويد» سمبوليسم را از پايه‌هاي مستحكم سوررئاليسم دانسته و «آندره بروتون» دربارة مكتب اخير مي‌گويد:

Automatisme psychique par lequel on se propose d’ exprimer, soit verbalement, soit par ecrit, soit de toute autre maniere, est le fonctionnement do la pensee.

كه برگردان آن: «خودكاوي در روان، كه انسان بدان وسيله شفاهاً يا كتباً و يا به‌هر طريق ديگر، كار واقعي فكر و انديشه را بيان مي‌كند» است.
يكي از موفقيت‌هاي درخشان مهرابي، در نحوة برقراري ارتباط ذهني مستقيم با تماشاگر آثارش است. فرم‌ها و حجم‌ها و اكسپرسيونهاي گيرايي كه مهرابي با آدمك‌هاي خود مي‌دهد، آمادگي آن‌ها را براي شركت در داستان‌هاي طنزپرور و طنزآور نمايش‌هاي عروسكي اعلام مي‌دارد. بينندگان آثار مهرابي در انتظار روزي هستند كه جهان مخلوقاتش را در رنگ ببينند.
مهرابي در اين‌جا نواهاي متنوع طنز را در پارتيسيون آهنگين و مطبوعي ديدني كرده كه ما را به ستايش شگفتي‌ها و شگرفي‌هاي دنيايش وامي‌دارد. «آندره بروتون» مي‌گويد:

Le merveilleux est toujours beau, n’importe quel merveilleux est beau,
il n’ya que le maerveilleux qui soit beau.

«شگرفي هميشه زيباست. شگرفي هرچه كه باشد زيباست، اين فقط شگرفي است كه مي‌تواند زيبا باشد.»

ايراندخت محصص
تهران هفتم آبان 1356
 

آدم‌هاي مسعود مهرابي در زمينه‌اي بكر از خط‌ها و ظرافت‌هاي طنز و نيش، در فضايي غريب و آشنا شكل مي‌گيرند؛ آدم‌هاي مسخ‌شده، خوشحال، غمگين (مثل خود هنرمند) و گاه بي‌تفاوت… درست مثل آدم‌هاي روزگار ما كه زير بار گرفتاري‌ها، عادت و رسوم و تلاش‌هاي عبث و در فشردگي زمان هرچه كه ماشين مي‌خواهد انجام مي‌دهند. سبزه‌اي نيست و درختي نيز، در محدودة كوچك و تنگ قاب‌ها، بيابان‌هاي گسترده و وسيع را مي‌بيني، يا آدم‌هاي «عروسكي» كه به‌هر بهانه‌اي باهم گره مي‌خورند، يا از سر و كول هم بالا مي‌روند، (تيمارستاني به وسعت دنيا) و مهرابي دلش براي اين‌همه غربت و بيگانگي مي‌سوزد. در كارهاي مهرابي از خط‌ها و سايه‌روشن‌هاي اضافي خبري نيست. هر خط نقش اساسي و سازنده دارد، كه مقصود و بيان او را كامل مي‌كند، هر كار او به‌مثابة پنجره‌اي‌ست كه به گوشه‌اي از اجتماع ما باز مي‌شود، و آدم‌ها را با اعمال و كردارشان پيش‌روي ما عريان مي‌كند و مهرابي ما را به‌ ما يادآوري مي‌كند، انگار كه غافلگيرشده‌اي و خود را در مقابل آيينه برهنه مي‌بيني. حرف مهرابي حرف من و توست، حرف مردم زمانة ماست، چرا كه او صميمي و با صداقت است و بدون انگاره از مقابل مسائل بي‌اعتنا نمي‌گذرد. مهرابي جوان را پرتجربه مي‌بينيم، تجربة آدم‌هاي دنياديده را دارد، و اين دليلي است بر اين‌كه چرا بيننده كارهاي او را بهت‌زده مي‌نگرد و در مقابل هر اثر ميخكوب مي‌شود. اين‌بار با طراح و طنزپرداز قابل و مقتدري روبه‌رو هستيم كه در فضاي بكر و مخصوص به‌خود فعالانه و با پشتكاري زياد تلاش مي‌كند. با اندك توجهي به كارهاي مهرابي چنانچه با همين دلگرمي و كوشش به راه خود ادامه دهد، زياده نگفته‌ايم كه تولد يك هنرمند واقعي را در زمينة طنز و طرح شاهد هستيم.

سياوش كسرايي (آباد)
تابستان 1356
 

وقتي دختره در چنگال سرخپوست‌ها بود و نامزد دختره دست‌بسته وسط ميدان افتاده بود و سرخپوست‌هاي خبيث آتش روشن كرده بودند و دور آتش مي‌رقصيدند و سرودهاي ناهنجارشان را مي‌خواندند مو به تن ما راست مي‌شد. خدا خدا مي‌كرديم كه آرتيسته سر برسد و مطمئن بوديم كه او با آن قد رشيد و چهرة مردانه و آن دست به هفت‌تير بي‌نظيرش در چشم‌ برهم‌زدني به‌تنهايي سرخپوست‌ها را عين برگ خزان به زمين مي‌ريزد و ما نفس راحتي مي‌كشيم...
در نوجواني شيفتة فيلم‌هاي وسترن بوديم و شيفتة قهرمانان جوانمرد ششلول‌بند اين فيلم‌ها... و همراه با اين قهرمانان دشمن سرخپوست‌ها بوديم؛ انگار كه سرخپوست‌ها ارث پدرمان را خورده بودند يا برادرمان را سر بريده بودند...
بزرگ‌تر كه شديم، تاريخ را كه ورق زديم ورق برگشت...
آقاي مسعود مهرابي در كتاب «ميان سايه‌روشن» با خطوط و سايه‌روشن‌هايش، با طرح‌ها و كاريكاتورهايش، تاريخ را ورق مي‌زند: عكس واقعي سه مرد ششلول‌بند بر پردة سينما و طرحي از انبوه تماشاگران در سالن. در رديف آخر يك سرخپوست نشسته است و حالا به او شليك شده (همان سه مرد از پردة سينما به او شليك كرده‌اند).
همة تماشاگران البته فقط نگاهشان به پرده است. سرخپوست كشته و خون ريختة او را فقط ما مي‌بينيم. در طرحي ديگر جمعيت جلوي در سينمايي كه فيلم وسترن نشان مي‌دهد جمع شده‌اند و باز جمعيت نمي‌بيند ولي ما مي‌بينيم كه از زير در خروجي سالن خون جاري شده و در از بيرون ققل است (مسلخ انديشه، مسلخ تاريخ؟)
در طرحي ديگر سينماي عوام‌فريبانه، سينماي تحريف‌كننده و سينماي دروغ اين‌طور ترسيم شده است: قاب خالي فيلم به‌اضافة نيم‌تنة يك مرد، مساوي است با همان قاب فيلم كه شبح مرد بر آن ضبط شده است؛ صورت، بدون چهره!
ما آقاي مسعود مهرابي را يك آدم سينمايي مي‌شناسيم. سينماشناس، منتقد و مدير مسئول معتبرترين مجله سينمايي كشور. اما با ورق زدن كتاب «ميان سايه‌روشن» با مسعود مهرابي طراح و كاريكاتوريست هم آشنا مي‌شويم. د راين كتاب نه‌تنها تاريخ سرخپوستان آمريكا و انعكاس آن در سينماي وسترن بلكه بعضي از ابعاد تاريخ معاصر و موقعيت انسان معاصر و موقعيت انسان با قلمي روشنگر بازنگري مي‌شود.
روجلد كتاب خود طرحي‌ست گويا از روشنگري طرح‌هاي كتاب: مدادي به شكل يك چوب كبريت كه شعله مي‌كشد...
در كتاب «ميان سايه‌روشن» تعداد كم‌تري از طرح‌ها به تيپ‌هاي اجتماعي و مضامين صرفاً اجتماعي و تربيتي اختصاص يافته و تعداد بيش‌تري بازگوكنندة مسايل فلسفي و اجتماعي‌ست و آقاي مهرابي اشاره مي‌كند كه مضمون اين طرح‌ها در برگيرندة يك محدودة جغرافيايي خاص نيست و انسان و مسايل پيرامونش را در كليت جهاني آن مدنظر دارد.
«ميروسلاو بارتاك» كاريكاتوريست معتبر دنيا نيز در مقدمه‌اي كه بر كتاب نوشته با اين بيان بر جهان‌شمولي طرح‌ها تأكيد دارد:
«لطفاً توجه كنيد كه چه تعداد سياستمداران و فيلسوفان بد، اين را ماية معاش خود كرده‌اند كه مرتب به ما يادآوري مي‌كنند كه شهرها، منطقه‌ها و ايالت‌ها چه تفاوت‌هايي باهم دارند. اين افراد براي اثبات تمايز مشكوك موطن خودشان، وقت و بي‌وقت، اختلاف بين اقوام را در گوش ما تكرار مي‌كنند... در اين فضاي عصبي و نامطمئن، اگر شانس در خانه‌تان را بكوبد، كتاب كاريكاتوريستي از آن سر دنيا به دستتان مي‌رسد و وقتي ورقش مي‌زنيد، ناگهان درمي‌يابيد كه مردمي كه آن‌جا زندگي مي‌كنند به همان چيزها و اتفاق‌هايي مي‌خندند كه ما در اين‌جا به آن‌ها مي‌خنديم. و به آساني به اين نتيجه مي‌رسيد كه با آدمي در نقطة مقابلتان در آن‌ور دنيا، بيش از آن‌‌چه تصور مي‌كرديد وجه اشتراك داريد...»
فقر، محروميت، اسارت، عوام‌فريبي، اعتراض و... بلاهت، آرزوهاي دست‌نيافتني، خوش‌خيالي‌ها و استيصال مضمون اصلي طرح‌هاي كتاب «ميان سايه‌روشن» است.
مهم‌ترين كاري كه اين طرح‌ها انجام مي‌دهد آن است كه انسان را تكان مي‌دهد، كه مسأله‌اي، مشكلي، فشاري، دردي، رنجي و بغضي كه ما، كه انسان معاصر با ان دست به گريبان هستيم را به گونه‌اي تأثيرگذار به ما يادآوري مي‌كند. اين طرح‌ها كار آينه را مي‌كند ما مي‌توانيم خود و جامعه پيرامون خود را با همة رنج‌ها و نابساماني‌ها د رآن ببينيم. نسبت به موقعيت خود آگاه‌تر بشويم و... و تلخ لبخند بزنيم!
مردي خورشيد را مثل يك بادبادك به بند كشيده، نخ بادبادك را به دست دارد و شادمانه مي‌دود. ديگري، معلوم نيست با چه مصيبتي خودش را به بالاي صخره خيلي بلند رسانده تا خورشيد را به چنگ آورد. ديگري نردبان به‌دست به دنبال پرنده‌اي در حال پرواز مي‌دود. خب... اين‌ها آدم‌ها را به گمانم ما بشناسيم.
قديم‌ها كه كوچه‌ها كوچه بود. مي‌ديدي كه روي ديواري نوشته‌اند: «دنبال اين خط را بگير و بيا» دنبال خط را مي‌گرفتي و مي‌رفتي، يك پيچ، يك كوچة ديگر و باز يك پيچ ديگر و همچنان خط ادامه داشت بارها و بارها اين تجربه را تكرار كرده بودي، شايد بارها خود، ديگران را به‌دنبال خط‌هاي خودت كشانده بودي... و مي‌داني، و مي‌دانستي كه اخر سر بور مي‌شوي، اما بازهم هر وقت روي ديوار خط و فلش مي‌ديدي كنجكاو مي‌شدي كه آن را پي بگيري...
در يكي از طرح‌هاي كتاب مردي شادمانه در جهت فلش‌هاي متعددي كه روي ديوار پيچ در پيچ كوچه هست دويده است، هنوز آخرين پيچ را طي نكرده و به‌همين دليل خندان است و ما پشت اخرين پيچ را مي‌بينيم، مرداني كه ديگر نمي‌خندند، فلش‌ها به‌شكل پيكان به پشت آن‌ها خورده، خون جاري‌ست و اجسادشان روي هم تلنبار شده... خب اين مرد و اين آدم‌ها را به گمانم بشناسيمشان!
... كاريكاتور، شعر و قصه نيست كه بتواني آن را بازگو كني، كاريكاتور مثل «سينما» عصارة «ديدن» است و حاصل آن تصوير است و تصوير ديدني‌ست، نه گفتني و شنيدني، اگرچه تفسير و تعبير و تعريف آن خالي از لذت نيست:
مردي از پشت خنجرخورده مي‌رود كه در خون خود غرق شود اما چتر بر سر گرفته تا از باران احتمالي در امان باشد...
من اين آدم را هم مي‌شناسم، در همسايگي ما زندگي مي‌كند، همسايه طبقه بالاست... نه، طبقة پايين…نه، به‌گمان همسايه روبه‌رويي باشد... آه، نه... همسايه نيست، اما آشناست، همكار من است... نه... خيلي آشناست... صبر كن ببينم، نكند... بله، حالا فهميدم؛ مي‌گفتم آشناست، خود من هستم... شايد هم تو... تو نيستي اين آدم؟

كيومرث پوراحمد
مهر 1371
 

 بدون شك، گاهي با اين عقيده روبه‌رو شده‌ايد كه كاريكاتوريست‌ها موجودات بي‌فايده‌اي هستند كه به‌جاي انجام كاري به‌دردبخور، همه‌چيز و همه‌كس را دست مي‌اندازند. آيا از اين بيان قاطع، بوي ناي عصر غارنشيني به مشام نمي‌رسد؟ عصري كه در آن، ارزش يك عضو قبيله به اين بود كه بتواند يك تكه گوشت درست و حسابي دست‌وپا كند و به غار بكشاند. و فقط آن‌وقت كه قبيله موفق به شكار بزرگي مي‌شد، شايد براي آن موجود فلك‌زده‌اي كه به‌جاي شركت در شكار، ديوار قييله را با تكه‌ذغالي خط‌خطي كرده بود، تكه‌استخواني باقي مي‌ماند.
بدبختانه زمان را، كه خود ما اختراعش كرده‌ايم، نمي‌شود متوقف كرد. چنين شد كه از غار و قبيله، كارمان را به مجتمع‌هاي ساختماني، شهرك‌ها، منطقه‌ها و ايالت‌ها كشيد. لطفاً توجه كنيد كه چه تعداد سياستمداران و فيلسوفان بد، اين را ماية معاش خود كرده‌اند كه مرتب به ما يادآوري كنند كه شهرها، منطقه‌ها و ايالت‌ها چه تفاوت‌هايي باهم دارند. اين افراد براي اثبات تمايز مشكوك موطن خودشان، وقت و بي‌وقت، اختلاف بين اقوام را در گوش ما تكرار مي‌كنند. آدم با شنيدن حرف‌هاي آن‌ها، اين‌طور به‌نظر مي‌آيد كه انگار دارد بر تنش پشم مي‌رويد و الان است كه با بيرون آوردن سرش از اتاق، چماقي بر كله‌اش فرود آيد.
در اين فضاي عصبي و نامطمئن، اگر شانس در خانه‌تان را بكوبد، كتاب كاريكاتوريستي از آن سر دنيا به دستتان مي‌رسد و وقتي ورقاش مي‌زنيد ناگهان درمي‌يابيد كه مردمي كه آن‌جا زندگي مي‌كنند، به همان چيزها و اتفاق‌هايي مي‌خندند كه ما در اين‌جا به آن‌ها مي‌خنديم. و به آساني به اين نتيجه مي‌رسيد كه با آدمي در نقطة مقابلتان در آن‌ور دنيا، بيش از آن‌چه تصور مي‌كرديد، وجه اشتراك داريد.
خنده، اين انساني‌ترين حالت بشري را نمي‌توان با زور و تصنع بر لب‌ها نشاند، درست به‌همين خاطر است كه كاريكاتوريست‌ها را قاصدان خبر خوش مي‌دانم. آن‌ها ظاهراً آكنده از خشم، ولي در باطن با مهر بسيار مي‌كوشند ما را متقاعد كنند كه وجوه پيوند ما به‌مراتب بيش‌تر از موارد اختلاف ماست.
كساني هستند كه مي‌گويند: «زماني كه ما جوان بوديم، اوضاع اين‌طوري نبود.» آن‌ها مي‌خواهند اين را بگويند كه معلوم نيست آخر و عاقبت تحول و پيشرفت چه خواهد بود. بياييد نگذاريم چنين افرادي با اين گفته‌ها ما را گمراه كنند. پيشرفت قطعاً وجود دارد و به اين شكل خود را مي‌نماياند كه آن‌چه از كتاب يك كاريكاتوريست مي‌آموزيم برايمان مهم‌تر از يك تكه گوشت و يك تكه ذغال است.

ميروسلاو بارتاك
پراگ، نوامبر 1991
ميروسلاو بارتاك. متولد 1938 در شهر كوشيتسه در ناحية اسلوواكي. فارغ‌التحصيل مدرسة عالي دريانوردي،
و ده سال كار بر روي دريا و كشتي‌ها، تا سي‌سالگي. و پس از آن، كار بي‌وقفة طراحي تا امروز:
سي‌وپنج نمايشگاه انفرادي در داخل و خارج چكسلواكي، كار براي نشريات بي‌شمار،
مصور كردن كتاب‌هاي متعدد، دو فيلم نقاشي متحرك براساس كارهايش، و...
يك قلم ژاپني، و نگاهي شكاك به كساني كه همه‌چيز را جدي مي‌گيرند.

 

اولين‌بار كه طرح‌هاي طنزآميز مسعود مهرابي را ديدم در مجله كاريكاتور بود. احتمالاً سال 49 يا 50 بود. اما شكل فعلي را نداشتند و كله آدم‌هايش تخت نشده بود. مسعود مهرابي هم مثل من، بهمن عبدي و چندين نفر ديگر كه همه جز من همگي ماهر و سرشناس شده‌اند كارهايمان را براي مجله كاريكاتور مي‌فرستاديم. سال‌ها بعد كه بيش‌تر كاريكاتوريست‌هاي ژورناليست، يا كاريكاتور عملة مرد سال را مي‌كشيدند يا ميني‌ژوپ‌پوش يا هيپي‌ها و هويدا را، جزو معدود كساني كه سنت‌شكني مي‌كردند مسعود مهرابي بود. من نمي‌دانم اين آدم‌هاي كله‌تخت از كجا پيدايشان شد. اصلاً اين آدم‌ها شكل ديگرديسي كدام آدم‌ها بودند؟ آدم‌هايي خاص كه نه شبيه آدمك‌هاي اردشير محصص بود و نه خطوط شيك و حساب‌شده كامبيز درم‌بخش داشت. آدم‌هايي كه زميني بودند و هم نبودند، از همان سال‌ها همين كت و شلوار مرتب تنشان بود و سوگند مي‌خورم كه از همان اول پيدايش اخمو بودند و هنوز نه من و نه كس ديگري خنده‌شان را نديده است. آدم‌هاي با كله تخت كه انگار با كاردي قسمت بالاي كله‌شان را برداشته‌اند، همان قسمتي كه محتوي مغزشان بود. شايد براي اين‌كه راحت‌تر زندگي كند وهر كاري خوششان مي‌آيد انجام بدهند و گرنه كارهايي كه مي‌كنند با ظاهر مرتب و موقر اخم‌آلودشان جور درنمي‌آمد. اگر كاريكاتوريست‌هاي ديگر براي هم‌خواني كارهاي غيرعادي سوژه‌هايشان لباس مناسب تنشان مي‌كردند، مسعود مهرابي گذاشت كه آدم‌هاي كله‌تخت با همان كت و شلوار مرتب به كارهاي عجيب و غريب و تا حد بسيار سورئال خودشان ادامه بدهند. اين بود كه آدم‌هاي كله‌تخت ماه را سيم‌كشي مي‌كردند و نور آن را به خرابه‌هاي باستاني مي‌بردند. بهار را مثال پرده تا مي‌كردند. شب‌ها را از روي ساختماني بلند از بامي به بامي مي‌جستند درحالي‌كه سايه‌شان را روي زمين جا مي‌گذاشتند با نردبامي به ابرها مي‌رسيدند و با چشم‌هاي بسته، وراي چيزها را مي‌ديدند. آدم‌هاي كله‌تختي كه مهرابي مثل مأموريني آن‌ها را مي‌فرستاد تا به همه‌جا سرك بكشند. در خانه، در ابرها و ديوارهايي كه هيچي پشتشان نبود. ميان قاب‌عكس‌هاي خاك‌گرفته در كوير خشك در باغ‌هايي كه درختانش در هوا معلق بودند... و خيلي جاهاي ديگر كه مأموريت داشتند پيدايشان مي‌شد اما هرگز و هرگز تصور نمي‌شد كرد كه آن‌ها به سينما هم سرك بكشند اما نه‌تنها اين كار را كردند بلكه مهرابي را هم به دنبال خودشان كشيدند. اگر كسي بخواهد غير از اين را به من ثابت كند قبول نخواهم كرد و خواهم گفت كه اين مأمورين كله‌تخت مسعود مهرابي بودند كه او را به دنياي سينما كشاندند. اين آدم‌هاي كله‌تخت را نگاه كنيد از زمان تولد تا حالا و ببينيد كه دائماً در حال تكاپو هستند؛ دائماً در حال دويدن هستند. حتي موقعي كه در حال نشستن هستند حالت كسي را دارند كه گويي مي‌خواهد از جا بجهد و فرا ركند. دائماً در حال دويدن و تحرك و جست‌وجو (آيا اين‌ها خصوصيات خود مسعود مهرابي نيستند) هستند. درحالي‌كه روي صندلي نشسته‌اند گويي همين حال مثل فنر از جا در مي‌روند، در مي‌روند تا از كتاب سنگر بسازند و با قلم‌هايي به شكل سرنيزه، بجنگند.
سال 57 فكر مي‌كردم كه آدم‌هاي كله‌تخت بايستي ديگر از اين جستجو و دويدن‌ها خسته شده باشند و وقار و متانتي را كه به اخم و لباسشان بخورد به خود بگيرند، اما اشتباه كرده بودم و آن‌ها مخصوصاً در همين سال بيشتر از هر موقعي مي‌دويدند. هنوز شليك‌هايشان را از نوك انگشتان در آن روزها به‌ياد دارم و هميشه فكر مي‌كردم كه خود مسعود مهرابي هم بايستي شبيه آدم‌هاي كله‌تخت بي‌قرار و پرتحرك و اخمو باشد. روزي در همان سال در دفتر مجله‌اي، هادي اشرفي كه يادش به‌خير باد، جواني را نشانم داد كه مشغول صبحت با نصرت رحماني بود و گفت او مسعود مهرابي است. مهرابي كت و شلواري مرتب به‌تن داشت و اخم‌آلود مي‌نمود اما نه كله‌اش تخت بود و نه شتاب در حركاتش به‌چشم مي‌خورد. انگار انرژي‌اش را به آدم‌هاي كله‌تخت داده بود تا توان بيش‌تري براي دويدن‌هاي بي‌نهايتشان داشته باشند. مي‌خواستم بلند شوم و از آدم‌هاي كله‌تختش حرف بزنيم كه كاري پيش آمد و وقتي به دنبال او دويدم و از پله‌هاي مجله خودم را به خيابان رساندم او رفته بود… و در خيابان باد مي‌وزيد. پاييز 1357 بود.
در دنياي كاريكاتور، دست انسان باز است. اگر نشود صريح و واضح گفت هزاران سمبل و نماد وجود دارد كه مي‌شود حرف‌ها را زد. اما كله‌تخت‌ها چيزي را به‌وجود آوردند كه كاريكاتوريست‌هاي ديگر را كه دنبال ان‌ها آمده بودند به‌زحمت انداخت. اولين‌بار در دياري غريب آدم‌هاي كله‌تخت را ديدم كه مسعود مهرابي را به سينما كشانده بودند و خودشان هم لاي ورق‌هاي مجله در حال دويدن بودند و همان موقع اين به‌نظرم آمد كه چيزي را كه آن‌ها به‌وجود آورده‌اند كاريكاتور/ فيلم است. هرچند مجله از آن‌ها به عنوان كاريكاتورهاي سينمايي اسم مي‌برد. در تاريخ كاريكاتور ديار ما اين اولين‌بار بود كه كاريكاتور حول يك محور و در يك مسير خاص و آن‌هم باريك كار مي‌كرد. آن‌هم با چند نماد اندك. برخلاف كاريكاتوريست‌هاي ديگر كه هزاران نماد دارند در كاريكاتور/ فيلم «يا به‌قول شما كاريكاتور سينمايي» تنها نماد حلقة فيلم است با حاشيه سوراخ سوراخش كه بيش‌ترين كاربرد را دارد. و در كنار آن و آن‌هم به‌ندرت دوربين فيلمبرداري و عدسي و فيلتري. دنياي سينما به اين بزرگي و گفتني اين دنيا و مشكلات ان با اين چند سمبل اندك! اين مشكل را تنها كساني كه ترسيم‌كننده كاريكاتور/ فيلم هستند واقعاً درك مي‌كنند. شايد شبيه فيلمسازي در ديار خودمان كه اين نبايد بشود آن نبايد باشد، چنين نبايد باشد چنان نبايد باشد، وجه بسيار مشتركي بين كاريكاتوريست و فيلمساز كه از كم‌ترين نباشدها بايستي بيش‌ترين «باشدها» را بگويند. گفتني در زير لفافه نگفتن... همين‌جاست كه در كاريكاتور/ فيلم، حلقه فيلم با حاشيه سوراخ سوراخش تبديل به گيوتين مي‌شود و كله مي‌پراند. تيزبر و آلت‌قتاله مي‌شود. لايه‌هاي مغز از فيلم ساخته مي‌شود. لابيرنتي مي‌شود كه انساني در آن سردرگم است. فيلم به‌جاي اسپاگتي خورده مي‌شود. انساني لباسي از فيلم به تن مي‌كند و همين فيلم تبديل به بال براي كودكاني مي‌شود كه مثل فرشته‌ها و پرنده‌ها به آسمان آبي پرواز مي‌كنند.
اما اجازه بدهيد يادآور شوم كه كاريكاتور/ فيلم واقع‌گراترين كاريكاتورهاي موجودند و از چيزي مي‌گويند كه وجود دارد. دردي كه براي هنرپيشه و فيلمساز و منتقد سينمايي قابل‌لمس و درك است. ديگر اين كاريكاتور مربوط به من ايراني نيست چرا كه سينما يك حرف جهاني است و مخاطب اين نوع كاريكاتور چه در ايران و چه در آمريكا ــ نروژ، سوئد، انگليس، هند، قابل‌درك است. اين كاريكاتورها وابسته به سينماست و هر كسي كه با سينما سروكار دارد. تصاويري هستند كه قابل‌توضيح نيستند. بدون شرح‌اند. ممكن است بشود هر نوشته‌اي را به كاريكاتور گفت اما نمي‌شود هر كاريكاتور/ فيلم يي را نوشت.
اگر من بخواهم از كسي كه به‌وجود آورندة كاريكاتور/ فيلم است تشكر كنم اين شخص نه‌تنها مسعود مهرابي كه آدم‌هاي كله‌تخت هستند. آن‌ها هستند كه با دور انداختن اين عقل بقال‌صفت و اين مغز ترازودار كه همه چيز را با اگر، چرا، چطور مي‌سنجند اين شهامت را داشتند كه مجله فيلم را در زماني به‌وجود بياورند كه سينما مي‌رفت كه نفس آخرش را بكشد و جداي از اين مقوله كه در صلاحيت من نيست كه راجع به آن صحبت كنم كاريكاتور سينمايي را به‌وجود آوردند و بابي تازه در دنياي كاريكاتور گشودند.
بابي كه نه‌تنها مسعود مهرابي كه عليرضا امك‌چي، توكا نيستاني، بني‌اسدي و ده‌ها تن ديگر را به‌دنبال خود كشيد (و حتي، اين قلم را اگرچه براي تشكري از كله‌تخت‌ها باشد) برداريد و كارهاي سينمايي اين عزيزان را كنار هم بچينيد و ببينيد كه زبان اين كاريكاتوريست‌ها چقدر دراز است و چه حرف‌ها كه در زمينة سينما با شما نمي‌زنند. ببينيد كه تنها با استفاده از فيلم باحاشية سوراخ سوراخش و با خطوط آشفته و آرام چه حرف‌هاي مستندي از نگفتني‌هاي با شما مي‌گويند.
من به سهم خودم دست دوستان عزيزم؛ دوستان كله‌تختم را مي‌فشارم و از آنان تشكرمي‌كنم كه اثر گذارند و هويت دهنده.

منصور گودرزي
فروردين 1369
 

خط كلي كاريكاتورهاي مهرابي را انسان در رابطه با نمودهاي اطرافش تشكيل مي‌دهد: انساني كه چشم‌هايش ريشه‌اي‌ست، لب‌هايش ريشه‌ايست و از مقطع عرضي سرش، گياهي نوپا روييده ولي همچنان گره كراواتش مرتب است و مدل يقة كتش هم انگليسي‌ست.
انساني كه دست‌هايش در ورق‌هاي روزنامه قالب خورده و انگار كه طبقه‌طبقه‌هاي آپارتماني را در گريبانش فرو كرده‌اند. انساني كه تمامي حجم مغزش را توپ فوتبال فرا گرفته و زير پايش سري با دو چشم متعجب دارد كه له مي‌شود.
انسان‌هاي بي‌ريشه كه در انتهاي گردن‌هايشان چند برگ پراكنده و يا چكشي روييده است: زانو در بغل با فرم‌هايي كاملاً كليشه‌اي؛ مثل اين‌كه دوستان مقابل دوربين عكاسي قرار گرفته‌اند و مي‌خواهند تا عكسي يادگاري بگيرند، انسان‌هايي كه ماشين شده‌اند، و تلويزيون از جيب كت، لبة آستين، و چشم و دهانشان، مثل چيزي لازم و اجتناب‌ناپذير، نمايان شده است.
انديشه‌هايي اين‌چنين تلخ كه مهرابي به‌صورت كاريكاتور، به صورت تماشاگر پرتاب مي‌كند و تو را وامي‌دارد كه با خودت بگويي... «كه اين‌طور!؟»
وجه مشترك شكلي اين كاريكاتورها در خطوط منحني‌ست، حتي خط‌هاي كنار لب‌ها هم منحني‌ست و همين‌طور شانه‌هاي پايين‌افتاده و صورت‌هاي گرد، همچنان كه لبة برگشتة كت‌ها و گرة كراوات و اين چرخش انحنا، آن‌چنان روان و تميز است مثل اين‌كه جز اين نبايد باشد.
مهرابي كاريكاتوريست روزنامه‌ها هم هست. و قسمتي از آثار ارائه‌شده در تالار نقش كارهاي روزنامه‌هايي است كه او براي آن‌ها طراحي كرده؛ و شايد ضعف اساسي اين كارها نيز ناشي از همين مسأله باشد. زمينة كارهاي «فرمولي» كه اغلب از مسائلي روزمره‌ بهره مي‌گيرد، كه از ارزش اثر مي‌كاهد. به عبارت ديگر، اين لطمة بزرگ و جبران‌ناپذيري‌ست كه به بلوغ فكري و جهان‌بيني يك كاريكاتوريست مي‌تواند زده شود: محدود شدن افق ديد و خلاصه كردن خود در نمودهاي موقت.
در اين بحثي نيست كه آن‌چه كه «عيني» است، الزاماً قابل بررسي هم هست، ولي اگر يك كاريكاتوريست آن‌چنان خود را در محدودة آن گرفتار كند كه نتواند ـ به‌اصطلاح ـ آن روي سكه را هم محك بزند، و تنها در چهارچوبي منجمد و غيرقابل گسترش آنچه كه ديده، به صورت كاريكاتور درآورد، و ديگر مفهوم هنري خود را از دست مي‌دهد.
به سخني ديگر وقتي «موضوع» كاريكاتور تازگي خود را به دلايلي از دست داد، ديگر لزوم «درشت‌نمايي» آن موضوع هم از بين مي‌رود؛ به‌عنوان مثال اگر تب فوتبال، مهرابي را به آن داشته كه مغز و سر انساني را زير پا بگذارد و توپ فوتبال را روي گردني باريك و نحيف قرار دهد، و اين در حد خود طنز جالبي‌ست ـ وقتي ديگر مسأله‌اي به نام «فوتبال» از ميان برداشته شد ـ يا از ميان رفت! ـ مفهوم ماهوي آن اثر هم از بين مي‌رود. و آن‌وقت هنرمند مي‌ماند و او كه ذوقش را براي بيان هنري انتزاعي مصرف كرد. و اثري ناپايدار و موقتي به‌وجود آورده است كه به‌خصوص در حال حاضر ضرورتش به هيچ وجه حس نمي‌شود.
از جنبة ديگر، تكنيك كارهاي «فرمولي» مهرابي، در آثار ديگر او ـ كه باز هم در حد خود قابل تأمل هستند، به‌خوبي مشاهد مي‌شود. كيفيت تكنيكي كاري كه براي روزنامه طرح مي‌شود، با اثري كه ارزشي جز آن دارد، به‌كلي متفاوت است و همين تفاوت تأثير بسياري در ارزيابي اثر مي‌تواند داشته باشد. به عبارت ديگر در كارهاي مهرابي اين مسأله سبب افت تكنيكي بعضي از آثار او شده است. و اين براي استعداد و مچ قوي‌اي كه او دارد ـ و اين را در خطوط بي‌لرزش و تميز كاريكاتورها به‌خوبي مي‌توان مشاهده كرد ـ چندان شايسته نيست كه هيچ، مطلقاً مناسب نيست.

ثريا صدر دانش
كيهان -  چهار شنبه 22 بهمن 1354
 


صفحه اصلي  وبلاگ مسعود مهرابي نمايشگاه كتاب‌ها تماس

© Copyright 2004, Massoud Merabi. All rights reserved.
Powered by ASP-Rider PRO